Part 45

324 57 58
                                    

چانیول نیم نگاهی به سهون و لوهان که بیهوش درون آغوش او خوابیده بود ، انداخت و قبل از اینکه گونی را روی آن ها بکشد ، رو به سهون پرسید :
-مطمئنی راحتید ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره یول ، بعدشم ، الان اصلا وقت فکر کردن به راحتی من نیست پس زودتر گونی رو بذار ، باید تا سرکشی گارد سلطنتی شروع نشده ، برسیم به جنگل مرزی . اونجا جامون امنه ، وقتی از بازار رد شدیم و رسیدم جنگل ، خبرم کن تا راه قلعه رو بهت نشون بدم !
چانیول لبخندی زد و خواست گونی را روی آنها بگذارد که سهون با شرمندگی گفت :
+متأسفم چانیول ، باور کن دلیلم از پنهون کردن قلعه ، این نبود که بهتون اعتماد نداشته باشم ، فقط نمیخواستم از این بیشتر شما رو درگیر مشکلات و دل مشغولیام کنم . شما به خاطر من به اندازه ی کافی ...
اما چانیول با دلخوری اعتراض کرد :
-منم نگفتم بهمون اعتماد نداشتی و برعکس ، از این ناراحتم که ما رو شریک ناراحتیای خودت ندونستی ، من و بکهیون وقتی پامونو تو این راه گذاشتیم ، از تموم ناملایمات و سختیاش مطلع بودیم . اینکه هر شب با دونستون اینکه امکان داره صبح بیدار نشی بخوابی ، یعنی چی سهون ؟ یعنی ما حتی حاضر بودیم به خاطرت جونمونو هم بدیم . الان دیگه همه چیز تموم شده ، خواهشا فکرتو باهاش درگیر نکن چون مسائل مهم تری برای رسیدگی هست . وقتی این مشکلات تموم شدن ، به وقتش حسابمونو ازت پس میگیریم !
سپس لبخندی زد و گونی را روی سهون و لوهان که کف ارابه ی نسبتا بزرگی خوابیده بودند ، کشید . وقتی از پوشیده شدن تمام بدن آنها توسط گونی مطمئن شد ، دسته های علوفه را روی گونی چید .
سهون در همان حال که لرزش ضعیف مژه های بلند نامزدش را از نظر میگذراند ، دستش را دور شانه ی لوهان حلقه کرد و او را بیشتر درون آغوشش فرو برد تا وزن علوفه ها روی بدن خودش باشد . طی این چند ساعت ، لوهان یکی دوبار به هوش آمد ولی آنقدر بی رمق بود که تنها چشم هایش را برای چند ثانیه باز میکرد و پس از کمی ناله ، دوباره به خواب میرفت . با این حال همین که سهون میدانست الان جایش امن است و به زودی سلامتی اش را بدست می آورد ، برایش یه دنیا بود .
از طرفی نگرانی برای بکهیون قلبش را به درد می آورد و با فکر کردن به اینکه الان او در چه حال است ، عرق سرد بر روی پیشانی اش مینشیت . هر بار با قانع کردن خودش با این حقیقت که موریانگ برای به زانو در آوردنش ، اجازه نمیدهد بلایی سر بکهیون بیاید ، خیالش کمی راحت تر میشد .
با تکان خوردن ارابه ، فهمید که می خواهند حرکت کنند ، پس سر لوهان را روی سینه ی خودش فشار داد و دعا دعا کرد که او حداقل برای چند ساعت دیگر به هوش نیاید تا به قلعه ی مخفی اش برسند . چون به خوبی میدانست که لوهان به اندازه ی کافی استرس کشیده و بیدار شدنش در آن موقعیت ، فقط به افزایش اضطرابش دامن میزند .
در همین افکار بود که با شنیدن گفتگوی چانیول و فرد دیگری که به نظر سرباز می آمد ، فهمید به ایست بازرسی بازار مرزی رسیده اند :
-این علوفه ها گندیدن برای همین اربابم دستور دادن که ببرمشون تو جنگل تا اونا رو به عنوان کود زیر درختا بریزم . خودتون که در جریانید ، جدیدا به خاطر جلوگیری از آلودگی هوا ، آتیش زدن علوفه ها ممنوع شده !
سرباز نیم نگاهی به چانیول که لباس ساده ی روستایی به تن داشت و ماسکی پارچه ای به صورتش زده بود ، انداخت و سپس سمت انتهای ارابه رفت . با دیدن علوفه های گندیده که دورشان انواع حشرات جمع شده بود ، با اکراه دستش را برای دور کردن حشرات تکان داد و در همان حال که بینی اش را جمع میکرد ، غرید :
*مگه جنگل آشغال دونیه که جدیدا هر کی از راه میرسه ، میخواد آشغالاشو ببره اونجا ؟ بهونه هاتونم که همیشه آمادس ، آلودگی هوا ، آره جون خودتون !
چانیول چهره ای ناراحت به خودش گرفت و نالید :
-باور کنید منم همینا رو به اربابم گفتم ولی میدونید چی نصبیم شد ؟ ده ضربه ی شلاق ! میخواید بهتون نشون بدم ؟
و دستش را روی لبه ی پیراهن مندرسش گذاشت و خواست آن را بالا بزند ولی سرباز با اکراه فریاد زد :
*لازم نکرده ، فقط زودتر برو ، تموم لباسام بوی گند علوفه گرفته !
چانیول در دل به خودش آفرین گفت ، سپس ادای احترامی به سرباز کرد و خواست حرکت کند که سرباز با عجله پرسید :
*چرا ماسک زدی ؟
چانیول نفس عمیقی کشید و نالید :
-خودتون که گفتید ، این علوفه ها بوی منزجر کننده ای دارن ، میترسم ریه هام آسیب ببینن و عفونت کنن . خود ارباب دستور اکید دادن ماسک بزنم ، آخه نمیخوان کارگرشون مریض شه و هزینه ی درمانش بیافته گردنشون !
سرباز که با شنیدن این جملات نسبتا قانع شده بود ، به چانیول اشاره کرد که میتواند برود . چانیول که دلش به شدت شور میزد ، با عجله افسار اسبی را که ارابه به آن وصل بود ، کشید و با قدم های آرام ، پهلو به پهلوی اسب شروع کرد به راه رفتن .
پس از اینکه به اندازه ی کافی از ایست بازرسی فاصله گرفتند و وارد جنگل شدند ، اسب را متوقف کرد و سمت ارابه رفت . با عجله علوفه های گندیده و گونی را کنار زد . سپس در همان حال که ماسکش را برمیداشت ، رو به سهون پرسید :
-به خاطر بو که اذیت نشدی ؟
سهون از کف ارابه بلند شد و در همان حال که لباس رزم مشکی رنگش را مرتب میکرد ، گفت :
+مشکلی نیست چانیول ، تو که تقصیری نداری . به نظرت اسبه میتونه وزن هر سه نفرمونو تحمل کنه یا ارابه رو هم برای حمل کردن لوهان باید با خودمون ببریم ؟
چانیول با درماندگی نیم نگاهی به اسب کم بنیه ی مقابلش انداخت و جواب داد :
-فکر نکنم بتونه بیشتر از وزن دو نفرو تحمل کنه چون برای مشکوک نشدن سربازا ، یه اسب ضعیف تر خریدم تا اسب سواری به نظر نیاد ولی اگه میخوای ، میتونم برگردم و یه اسب دیگه برای ...
+نه ، وقتشو نداریم . ارابه رو هم با خودمون میبریم ، به جاش من و تو پیاده میریم تا اسب بتونه سریع تر حرکت کنه ، راه زیادی تا قلعه نمونده ، برای همین فکر کنم بتونیم قبل از تاریک شدن هوا برسیم !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه برای اطمینان دوباره گونی ها را روی لوهان کشید ، همراه سهون به راه افتادند . چند دقیقه ای از راهپیماییشان در جنگل میگذشت که با شنیدن صدایی ، چانیول وحشت زده رو به سهون پرسید :
-یعنی کی میتونه باشه ؟
سهون کمی دقت کرد و سپس با صدایی آرام زمزمه وار گفت :
+صدای پاعه ، اونم نه یکی دوتا ، یه ارتش !
چانیول شوکه نالید :
-چی ؟ اما چطور ...
و با دیدن سربازهایی که سمتشان می آمدند ، شوکه به سربازی که در مرز دیده بود ، نگاه کرد . سرباز با دیدن نگاه خیره ی چانیول پوزخندی زد و گفت :
+ببخشید فرمانده پارک ولی دستور اکید داریم شما و ولیعهد رو دستگیر کنیم . دلیل اینکه تو مرز دستگیرتون نکردیم ، فقط و فقط این بود که نمیخواستیم جلوی مردم جلب توجه کنیم . پس لطفا با زبون خوش خودتونو تسلیم کنید چون تعداد ما خیلی زیاده  و اصلا قصد صدمه زدن به شما رو نداریم !
سهون نیم نگاهی به سربازهایی که به نظر تعدادشان به پنجاه نفر میرسید ، انداخت . با توجه به جملات سرباز ، فهمیده بود آنها از وجود لوهان مطلع نیستند پس به خوبی میدانست که نباید به هیچ وجه تسلیم شوند چون در این صورت جان او به خطر می افتد .
نیم نگاهی به چانیول که با نگاهی خیره به او زل زده بود ، انداخت و سپس رو به سرباز گفت :
+مثل اینکه چاره ای جز تسلیم شدن نداریم چون ، تعداد شما خیلی بیشتر از ماعه و ...
با قدم هایی آرام به سرباز نزدیک شد و ادامه داد :
+منم از خونریزی و درگیری ...
در یه حرکت فوق العاده سریع شمشیر سرباز را از غلافش بیرون کشید و گردن او را زد . سپس رو به چانیول فریاد زد :
+متنفر بودم ولی حالا ، هر کی جلوی راهم بایسته رو قتل عام میکنم ، درست نمیگم فرمانده ؟
چانیول پوزخندی زد و سمت سربازهایی که پشت سرش ایستاده بودند ، حمله کرد . در کسری از ثانیه ، هرجفتشان با سربازها دستگیر شده بودند و بدون نفس کشیدن آنها را میکشتند . سهون که حالا دست هایش خیس از خون شده بود ، دندان هایش را روی هم فشار میداد و سعی میکرد از نزدیک شدن سربازها به ارابه جلوگیری کند !
چانیول هم در هر دستش شمشیری داشت و بدون لحظه ای درنگ هر کسی را که مقابلش قرار میگرفت ، میکشت . پس از گذشت چند دقیقه ، با احساس نزدیک شدن تیری به گلویش ، گردن و سرش را تا حد امکان به عقب خم کرد . تیر با فاصله کمی از گردنش رد شد و به درخت پشت سرش برخورد کرد . وحشت زده چرخید و با دیدن تیراندازهایی که محاصره شان کرده بودند ، رو به سهون که با مشت و لگد سربازها را از اطرافش پراکنده میکرد ، فریاد زد :
-سهونننننن ، تیراندازا !
با شنیدن این جمله سهون چرخی زد و سه تا از سربازهای مقابلش را روی علف ها انداخت . سپس سمت چانیول چرخید ، رد نگاه او را دنبال کرد و با دیدن تیراندازهایی که محاصره شان کرده بودند ، با عصبانیت غرید :
+امروز تو همین جنگل میمیرم ولی تسلیمتون نمیشه حرومزاده ها !
و خواست دوباره حمله اش را از سر بگیرد ولی متوجه تیراندازی که تیری را سمت او نشان رفته بود ، شد . شمشیرش را بالا آورد تا در صورت امکان تیر را بشکند ولی با دیدن تیراندازهایی دیگری که سمت او نشانه رفته بودند ، شوکه سمت چانیول که بدن لرزانش نشان میداد وحشتش دست کمی از او ندارد ، چرخید !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر ساکیگاهارای شمالی - اقامتگاه امپراطور
ملکه با قدم هایی لرزان سمت تختی که امپراطور در آن خوابیده بود ، رفت . صدای کشیده شدن دنباله ی لباس سلطنتی ابریشمی اش در اتاق میپیچید و سکوت را میشکست . وقتی به تخت رسید ، با صدایی گرفته رو به ندیمه ی اعظم که گوشه ای ایستاده بود ، گفت :
-لطفا تنهامون بذارید . همه ی ندیمه ها رو هم با خودتون ببرید ، میخوام با سرورم برای آخرین بار خلوت کنم !
ندیمه ی اعظم با درماندگی نیم نگاهی به امپراطور انداخت . ملکه با دیدن تعلل او فریاد زد :
-نشنیدید چی گفتم ؟ حتما لازمه با فریاد بهتون دستور بدم ؟
ندیمه ی اعظم وحشت زده به او ادای احترام کرد و سپس با عجله به همراه بقیه ی ندیمه ها از اتاق خارج شد .
پس از تنها شدن در اتاق ، روی تخت ، کنار امپراطور که لباس سفید مخصوص خوابش را به تن داشت ، نشست و در همان حال که دست سرد و بی رنگ او را درون دست هایش میگرفت ، زمزمه کرد :
-تنهام گذاشتی ، مثل همیشه که تنهام میذاشتی ولی این بار خیلی نامردی کردی بایار ! اولین روز آشناییمونو یادته ؟ بهم بی محلی کردی ، اون زمان فقط بیست سال داشتی ، اول فکر کردم ازم خوشت نیومده ولی بعدش فهمیدم به خاطر سولان ردم کردی . تو همیشه ردم میکردی ولی من بیشتر بهت نزدیک میشدم . نمیدونم ، شاید اگه اون زمان به عشق یه طرفم اعتراف میکردم و بیخیالت میشدم ، همه چیز یه طور دیگه ای میشید ولی الانم پشیمون نیستم ، به هیچ وجه !
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-عاشق مجنون میشه بایار ، همونطوری که تو از عشق سولان مجنون شدی ، منم از عشق تو مجنون شدم . آره ، باعث بهم زدن رابطتتون شدم ولی اعتراف کن بایار ، تو و سولان نمیتونستید باهم باشید ، لوکاس هرگز بیخیالت نمیشد !
قهقهه ای زد و زمزمه کرد :
-دارم خودمو قانع میکنم ، مثل این همه سال که با تصور اینکه بالاخره یه روزی منو میبخشی و از ته دلت فقط برای یه بار لبامو میبوسی ، همه چیزو تحمل کردم . ولی چرا هر بار نگاهت به من ، حتی نفرت بارتر از قبل میشد ؟ چرا بایار ؟ چرا هیچ جذابیتی برات نداشتم ؟ شب قبل از مهمونی رو یادته ؟ برای اولین بار بعد از سال ها فرستادی دنبالم . از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم !
پوزخندی زد ، به تاج تخت تکیه داد و در همان حال که موهای جوگندمی امپراطور را نوازش میکرد ، گفت :
-مثل دخترای جوون به خودم رسیدم و فوری اومدم ملاقاتت . فکر میکردم حالا که همه چیز تغییر کرده ، میخوای برای یه شبم که شده همراهیت کنم ولی نه ! شب عروسیمون که به خاطر فریب دادنت با ماسک سولان باهام خوابیدی ، اولین و آخرین معاشقمون بود ! جالبه ، بابت همون یه بارم باید مدیون رقیبم باشم چون اون بود که باعث شد سهونو بهم بدی ! سهون ، پسری که از گوشت و پوست خودمه ولی هیچ شباهتی به من نداره ، گوشه ای از صفاتش بهم نرفته و همش شبیه توعه ! خواستم تغییرش بدم ولی نشد و نمیشه ، مثل تو که تا پای مرگت تغییر نکردی !
آهی کشید و ادامه داد :
-تا امروز صبح که خبر مرگت بهم نرسیده بود ، میتونستم بجنگم و پا به پای موریانگ پیش برم ولی الان نمیتونم ، باورت میشه ؟ حتی به خاطر مرگ لوهان درموندم ! نمیدونم چه بلایی سر لوهان اومده . اگه حرفای موریانگ درست باشه ، اون پسر به طرز فجیحی کشته شده و نمیدونم سهون وقتی با جسدش رو به رو شه ، چه عکس العملی نشون میده . این چند روزی که اون پسر گم شده بود ، سهون مثل مرده ی متحرک رفتار میکرد !
حلقه ی ملکه ی سابق را درون انگشتش لمس کرد و گفت :
-شب قبل از مهمونی خواستی بیام دیدنت تا در مورد ازدواجشون بهم بگی ، خیلی مصر بودی که حتما باهم ازدواج کنن . همونقدری که به خاطر عروسیت با سولان ذوق داشتی ، از بابت ازدواج اونا هم خوشحال بودی . برقی رو توی چشمات دیدم که برای سی و یک سال ندیدم ! تو حتی زمان به دنیا اومدن جونگین و سهون هم اینقدر خوشحال نبودی ! این حلقه رو نمیخوام بایار ، دیگه هیچ چیزی رو نمیخوام ، در واقع بدون تو نمیخوامش ! شاید تو منو دوست نداشتی ولی من به خاطرت له له میزدم !
بغضش ترکید و اشک هایش از چشم هایش جاری شد :
-اون روز که با کاروان برمیگشتیم قصر ، دلم میخواست بفرستی دنبالم تا ازت پذیرایی کنم ، من باید جای جیمین میبودم بایار ، ولی چرا نادیده گرفته شدم ؟ تو این هیولا رو ساختی پس گلایه نکن ! اما بیا روراست باشیم ، اشتباهاتم زیاد بود و خوب ، وقتی خودم برای نداشتنت در کنارم گلایه میکردم ، چرا از سهون خواستم معشوقشو پس بزنه ؟ به پسرمون کمک میکنم بایار ، اگه این آخرین خواستت از منه ، انجامش میدم و بعدش برای همیشه از اینجا میرم ، میرم جایی که بتونم با خاطرات نداشتمون زندگی کنم ! حتی نگاهای نفرت بارت هم برای من یه خاطره ی شیرینن پس بذار با همونا دلم خوش باشه !
سرش را خم کرد ، بوسه ی کوتاهی روی لب های سرد و کبود همسرش زد و زمزمه کرد :
-بعد از اون شب دیگه منو نبوسیدی ولی همون بوسه هم متعلق به سولان بود ، نه من پس این اولین و آخرین بوسه ی زندگیمون میشه . منو ببخش بایار ، منو ببخش ! بیا تو دنیای واپسین همدیگرو ببینیم ولی بهت قول میدم هرگز دیگه اصراری به داشتن رابطه با تو نکنم . پشیمونم بایار ، مرگت داغ بزرگی رو روی قلبم گذاشت . قلبم میسوزه بایار ، اونقدر که میخوام از سینم درش بیارم و کنارت بخوابم ! ولی نمیشه ، باید دین مادریمو در قبال پسرم ادا کنم !
نفس عمیقی کشید و پس از اینکه اشک های روی صورتش را با دستمال گلدوزی شده ی سفید ابریشمش پاک کرد ، از روی تخت بلند شد و با صدایی بلند پرسید :
-ندیمه ی اعظم ؟ اونجایید ؟
پس از گذشت چند ثانیه ، ندیمه ی اعظم با عجله وارد اتاق شد و بعد از ادای احترام پرسید :
+بانوی من ، به چیزی احتیاج دارید ؟
ملکه با قاطعیت گفت :
-باید برای مراسم تدفین امپراطور آماده شیم ولی برای اینکار ، به کمک بانو جیمین احتیاج دارم !
ندیمه ی اعظم که میدانست بانوی دوم در بازداشت خانگی به سر میبرد ، وحشت زده گفت :
+اما بانوی من ایشون ...
-من هنوزم ملکه ی این سرزمینم ندیمه پس قاعدتا کسی نمیتونه باهام مخالفت کنه ، مگه نه ؟
ندیمه ی اعظم با تردید به او نگاه کرد و سپس با عجله از اتاق خارج شد . ملکه به در بسته نگاه کرد و غرید :
-ببینیم موریانگ میتونه باهام مخالفت کنه یا نه !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
چانیول نگاه لرزانش را از سربازها گرفت و سمت سهون چرخید . با دیدن برق درون چشم های او ، متوجه شد که تصمیمش را گرفته پس فشار دست هایش را روی قبضه ی شمشیرهایی که درون دست هایش قرار داشت ، زیاد کرد و آماده ی درگیری شد .
با رها شدن تیرها ، هم چانیول و هم سهون ، منتظر بخورد آنها با بدنشان بودند ولی در کمال تعجب ، تیرها برای ثانیه ای روی هوا معلق ماندند ، سپس تبدیل به قطرات آب شدند و روی علف ها ریختند ! سربازها وحشت زده تیرهای دیگری را در چله ی کمان گذاشتند و سمت چانیول و سهون پرتاب کردند ولی این بار تیرها تبدیل به قطرات برف شدند و روی علف ها چکیدند !
سهون و چانیول شوکه نیم نگاهی به یکدیگر انداختند .
×آممممم ، دیگه قصد پرتاب کردن تیر ندارید ؟ تازه داشتم به این فکر میکردم که دفعه ی بعد تیرا رو تبدیل به چی کنم ؟ دوست ندارید کلکسیون تبدیلاتمو بهتون نشون بدم ؟
چانیول ، سهون و سربازها ، شوکه به دختری که از پشت سرشان ، از میان درخت ها به سمتشان می آمد ، نگاه کردند . جینچیو با خنده نیم نگاهی به چهره ی متعجب چانیول و سهون انداخت و سپس در همان حال که موهای کوتاهش را مرتب میکرد ، پرسید :
×فکر کنم باید قبلش سلام میکردم ، درست نمیگم هانزو ؟
اتمام جمله اش با قرار گرفتن زنجیرهایی برنده در زیرگلوی تیراندازها و سپس افتادن بدن های بی جانشان مقابل پاهای سهون و چانیول همزمان شد . سایر سربازها که به شدت شوکه شده بودند ، خواستند سمت دختر حمله کنند ولی با ظاهر شدن افراد زره پوش که نقاب به چهره داشتند ، وحشت زده تصمیم گرفتند عقب بروند اما زره پوش ها سریع تر عکس العمل نشان دادند و در عرض چند ثانیه ، جنازه ی آنها هم روی علف ها سقوط کرد . بعد از پاکسازی محوطه ، زره پوش ها قوسی به زنجیرهایشان دادند و سپس محو شدند !
سهون وحشت زده به جنازه ها نگاه کرد و سپس رو به دختر که مشغول بررسی اطراف بود ، پرسید :
-میشه بپرسم شما کی هستید و اینجا ...
اما با دیدن کای و کیونگسو که با خوشحالی از درون جنگل سمتشان میدویدند ، جمله اش ناتمام ماند . چانیول با دیدن برادرش که در زره قهوه ای رنگش به شدت جذاب به نظر می آمد ، با خوشحالی شمشیرهایش را انداخت و سمت او دوید . وقتی به کیونگسو رسید ، صورتش را میان دست هایش قاب گرفت و با خوشحالی پرسید :
-تو خودتی کیونگ ، مگه نه ؟ مگه نه ؟ تو برادرمی و من توهم نزدم ، مگه نه ؟
کیونگسو که بعد از گذشت چند هفته بالاخره برادرش را میدید ، با خوشحالی و چشم هایی که در حال خیس شدن بود ، به چشم های لرزان برادرش نگاه کرد و گفت :
»من برگشتم یول ، ببخش اگه دیر شد ولی برگشتم . ما با ارتش اومدیم ، پس لازم نیست نگران چیزی باشید !
چانیول ذوق زده برادرش را در آغوش گرفت و با فرو بردن سرش درون موهای او ، مشغول استشمام عطرش شد !
کای با دیدن عکس العمل آنها لبخندی زد . سپس سمت سهون که همچنان شوکه سرجایش ایستاده بود ، رفت و با قاطعیت گفت :
*برگشتم سهون ، با دست پر هم برگشتم !
سهون که با شنیدن صدای کای تازه به خودش آمده بود ، نیم نگاهی به برادرش انداخت ؛ با دیدن زره خاکستری رنگی که به تن داشت ، لبخندی زد و در همان حال که دست هایش را روی شانه های او میگذاشت ، گفت :
+به موقع برگشتی جونگین ، تو این چند هفته برای خودت مردی شدی داداش کوچولو !
سپس با ذوق او را در آغوش کشید و مشغول نوازش موهای برادر کوچک ترش شد .
جینچیو که با خوشحالی به آن ها نگاه میکرد ، با شنیدن صدای ناگاماسا که نفس نفس زنان سمت او میدوید ، با کلافگی آهی کشید :
«مگه تو قول ندادی بودی سرخود کاری نکنی ؟ هانزو هم که هر کاری بخوای نه نمیگه ، ببین من کی باهاش درگیر شدم ، بعدا نگو گفتم !
جینچیو ابرویی بالا انداخت و در همان حال که دست به کمر مقابل او می ایستاد ، گفت :
×اگه من سرخود عمل نمیکردم که باید الان به جای آغوش رفع دلتنگی ، مراسم تدفین برگزار میکردیم . اونقدر کندید که حوصلم سر رفت !
ناگاماسا غرید :
«ببخشید که مثل جنابعالی بال نداریم !
جینچیو که تازه متوجه اشتباهش شده بود ، بال هایش را محو کرد و خودش را بی اطلاع نشان داد ! ناگاماسا با دیدن عکس العمل او آهی کشید و با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد . سهون که با شنیدن جملات آنها تازه متوجه بال های یخی جینچیو شده بود ، با عجله رو به کای پرسید :
+این بانویی که همراهتونن ...
×چرا از خودم نمیپرسی ولیعهد ؟ ما که زیاد ملاقات داشتیم ! جینچیو هستم ، جینچیو تاچیبانا ، امپراطور کوکاگا و فرمانروای زدایس !
سهون شوکه نیم نگاهی به کای انداخت . کای با دیدن چشم های در حال بیرون زدن سهون ، کمی خندید و سپس شانه هایش را بالا انداخت !
سهون با دیدن عکس العمل کای ، با عجله جلو رفت ، مقابل جینچیو زانو زد و گفت :
+بانوی من ، جسارت این بنده ی حقیرو ببخشید ، من فکر نمیکردم شما ...
اما با قرار گرفتن دست های جینچیو بر روی شانه هایش ، جمله اش ناتمام ماند . جینچیو او را بلند کرد و سپس با لحنی مهربان گفت :
×نیازی به این کار نیست ولیعهد ، برادرتون و نامزدش در جریانن ، من از اینطور تشریفات متنفرم پس راحت باشید . خوشحالم که بالاخره شخصا باهاتون ملاقات میکنم و علاوه بر اون ، خیلی خوبه که سالم و سلامتید !
سهون با شرمندگی لبخندی زد و گفت :
+بانوی من همه ی اینا به لطف شماست ، اگه به موقع نمیرسیدید ...
×بیخیال ولیعهد ، فراموشش کن ، وقت برای تشکر بسیاره چون هنوز اول راهی . بهتر نیست هر چه زودتر بریم یه جای امن تا سربازای بیشتری نرسیدن ؟ من از درگیری نمیترسم ولی عقل حکم میکنه که فعلا از حضورمون تو ساکیگاهارا مطلع نشن !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+درست میگید بانو ولی صبح که محافظ شخصیتون خبر حرکت ارتشو بهم دادن ، فکر نمیکردم به این زودی برسید !
فلشبک : صبح ( قصر ساکیگاهارای شمالی )
نگاهش را از بکهیون و چانیول که مشغول بوسیدن هم بودند ، گرفت و غرق در افکارش بود که با پیچیدن صدایی در سرش ، چشم هایش را بست و منتظر ماند تا بفهمد دلیل این سردرد و سرگیجه ی ناگهانی چیست :
"هانزو هوتری هستم ولیعهد ، محافظ بانو تاچیبانا ، ارتش کوکاگا به مرز تانژانک رسیده و به زودی به ساکیگاهارای شمالی میرسیم . بانو ازم خواستن که این موضوعو باهاتون در جریان بذارم !"
با اتمام جملات هانزو ، درد سرش هم از بین رفت و توانست چشم هایش را باز کند . حالا که میدانست ارتش کوکاگا نزدیک هستند ، خیالش راحت تر شده بود و میتوانست با فکری بازتر به دنبال معشوقش بگردد . با دیدن چانیول که سوار اسبش میشد ، تصمیم گرفت ماجرا را به او بگوید ولی با یادآوری اینکه هنوز در قصر حضور داشتند و چشم ها و گوش های زیادی آن ها را تحت نظر دارند ، تصمیم گرفت این کار را به تعویق بندازد .
پس سمت بکهیون چرخید و بعد از اینکه نگاهی اطمینان بخش به او انداخت ، مهمیزهای پوتین لباس رزم مشکی اش را به پهلوی اسبش کوبید و جلوتر از همه به راه افتاد !
پایان فلشبک : زمان حال
با درماندگی به چهره ی متعجب چانیول نگاه کرد ؛ به خاطر ماجرای لوهان و همچنین اتفاقات ناگهانی ای که اخیرا افتاد ، به کل فراموش کرد در این باره به او بگوید و دوباره مقابلش شرمنده شده بود . با شنیدن صدای جینچیو سمت او چرخید :
×آره ولی بهمون خبر رسید که چه اتفاقاتی تو قصر افتاده برای همین ، من به همراه شاهزاده جونگین ، فرمانده پارک و لرد داین ، جلوتر حرکت کردیم تا بتونیم پیداتون کنیم و خوب ، مثل اینکه به موقع رسیدیم . الان حالتون خوبه ؟ مشکلی که براتون پیش نیومده ؟
کای هم با شنیدن این جملات از زبان جینچیو ، رو به سهون پرسید :
*لوهان کجاس ؟ وقتی فهمیدم چه اتفاقاتی براتون افتاده ، دل تو دلم نبود که ببینمتون . ماجرا چیه ؟ چرا خبر مرگ لوهان همه جا پخش شده ، نگو که ...
سهون رو به او لبخندی زد و در همان حال که سمت ارابه میرفت ، گفت :
+نه جونگین ، حالش خوبه !
گونی را از روی بدن لوهان کنار زد و در همان حال که گونه ی او را نوازش میکرد ، گفت :
+کلی اتفاق افتاده که باید تو یه فرصت مناسب براتون تعریف کنم ، ولی فعلا فقط اینو بدون که حالش خوبه .
جینچیو با دیدن لوهان ، از ارابه بالا رفت و مشغول بررسی نبض او شد . پس از گذشت چند ثانیه رو به سهون گفت :
×نبضش ضعیف میزنه و جریان خونش کمی آهستس ولی در کل خوبه . پزشک شخصیم تو راهن ، وقتی رسیدن ، ازشون میخوام تا بهش رسیدگی کنن ! این نامزد سلطنتی زیادی سر و صدا به پا کرده . آوازه ی معروفیتش حتی از منم فراتر رفته !
سهون که با شنیدن این جملات از خجالت قرمز شده بود ، سرش را پایین انداخت و مشغول نوازش گونه ی لوهان شد .
کیونگسو رو به چانیول که درمانده مقابلش ایستاده بود ، پرسید :
»یول ؟ بکهیون کجاس ؟ چرا اینجا نمیبینمش ؟
چانیول که با شنیدن اسم بکهیون عرق سرد بر روی پیشانی اش نشسته بود ، زمزمه کرد :
-تو قصره ، بکهیونو گروگان گرفتن !
کیونگسو با شنیدن این جمله جیغ خفه ای زد . کای و جینچیو هم وحشت زده سمت آنها چرخیدند . کای با عجله گفت :
»مادرمم تو قصره ، هرجفتشون تو خطرن . ما باید هر چه زودتر بریم دنبالشون و اونا رو نجات بدیم .
جینچیو در همان حال که از ارابه پایین می آمد ، گفت :
×متوجه درموندگی و نگرانیتون میشم ولی باید بگم که فعلا بهتره یه تصمیم واحد برای این ماجرا بگیریم نه اینکه با عملکرد شتاب زده همه چیزو به خطر بندازیم . درسته ارتش کوکاگا قدرتمنده ولی یه اشتباه کوچیک باعث میشه کل قصر با خاک یکسان شه . شما که نمیخواید امپراطوری جدید رو روی تپه ای از خاکستر بنا کنید ؟
همه با او موافق بودند پس سری به نشانه ی تایید تکان دادند . ناگاماسا با دیدن تایید آن ها گفت :
«قبل از هر کاری باید بریم یه جای امن . ارتش اصلی تو مرز تانژانک میمونه ولی ارتش پیش قراول به همراه کاروان تدارکات از مرز رد شدن . باید محلی رو برای اسکانشون درنظر بگیریم !
سهون با قاطعیت رو به او گفت :
+میریم قرارگاه مخفی من ، اون قلعه و جنگل اطرافش توسط حفاظ جادوگرا ایزوله شده ، اونجا خطری تهدیدمون نمیکنه !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر ساکیگاهارای شمالی - اقامتگاه موریانگ
سران رو به موریانگ گفت :
+همه چیز همونطور که خواستید پیش رفت ، تموم وزرا آماده ی دستور شما و شخص ملکه هستن . طبق آخرین اخبار ، ارتش پدرتون در حالت آماده باشه و ارتش قبایل به رهبری رئیس قبیله ی شالان  هم از غرب در حال نزدیک شدن به قصره . فقط یه چیز خیلی مشکوکه ، ما از لرد ایلیاس درخواست کردیم فعلا حرکت نکنن ولی ایشون الان به مرز رسیدن و افراد ارتششون هم خیلی بیشتر از چیزیه که از قبل بهمون گفتن . حرکاتشون خیلی مشکوکه و تو مرز به طرز عجیبی اردو زدن . شما در این مورد نظری ندارید بانو ؟
موریانگ در همان حال که پشت میز کارش نشسته بود ، کمی چانه اش را خاراند و گفت :
-راستشو بخوای ، خودمم درگیر همینم سران ، یه حسی بهم میگه حرکات ایلیاس مشکوکه ، اگه بخواد بدون اجازه پیشروی کنه و بهمون نارو بزنه ، وضعیتمون خیلی بهم میریزه . اصلا فکر نمیکردم وقتی با ایلیاس دست دوستی میدم ، از پشت بهمون خنجر بزنه !
سران وحشت زده پرسید :
+دستور خاصی میدید بانو ؟
موریانگ با درماندگی آهی کشید ؛ اگر ارتش گیسان با آنها درگیر میشد ، دیگر هیچ شانسی برایشان نمی ماند چون کل ارتش قصر بعلاوه ی ارتش قبایل و پدرش هم توانایی رویارویی با ارتش گیسان را نداشتند . پس از گذشت چند ثانیه ، رو به سران که منتظر کنار میزش ایستاده بود ، گفت :
-فعلا چند نفرو بفرست سر و گوش آب بدن ببینن میتونن از حرکات ایلیاس اطلاعاتی بدست بیارن و بفهمن ارتشش دقیقا چند نفره . بعدش یه فکری برای مذاکره و صحبت کردن با ایلیاس میکنم . جنگیدن با گیسان آخرین تصمیمیه که تو لیستمونه چون در این حالت شانس بردمون تقریبا صفره ! به جز کوکاگا ، هیچ کشوری نمیتونه مقابل گیسان بایسته چه برسه به ما که هنوز کشورمون تو ثبات نیست !
سران سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+پس با اجازتون از حضورتون مرخص میشم بانوی من !
موریانگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سران هم ادای احترام کرد و با عجله از اتاق خارج شد . پس از رفتن او ، فرمانده فامین اجازه ی ورود خواست . موریانگ بعد از اینکه به او اجازه ی ورود داد ، با عجله از جایش بلند شد و با نگرانی رو به فرمانده که حالا مقابلش ایستاده بود ، پرسید :
-چیشد ؟ تونستی ولیعهد و افرادشو دستگیر کنی ؟ برادرم چی ؟ مارون همراهتون برگشت ؟
فامین با تردید گفت :
×بانوی من ، رفتیم به محلی که شما فرموده بودید ولی اثری از ولیعهد ، فرمانده چانیول و نامزد سلطنتی نبود . باید بگم ، تموم افرادشون قتل عام شدن . من همشونو میشناسم و میتونم بهتون اطمینان بدم که جنازه ی تک تکشون اونجا بود ، حتی فرماندشونم مرده بود !
موریانگ خشمگین غرید :
-میدونستم فرار میکنن ، احتمالا جنازه ی اون لعنتی رو هم با خودشون بردن . این اصلا مهم نیست ، به وقتش خودشون با پای خودشون برمیگردن و این بیشتر به نفعمونه . مارون چیشد ؟ برادرم باهاتون برگشته ؟
و خواست با عجله از اتاق خارج شود که فرمانده با درماندگی گفت :
×بانو ، ما طبق خواستتون یکی از افراد تحت فرمان شخص شما رو با خودمون بردیم و ... اون فرد طی بررسی هایی که انجام داد ... برادرتونو پیدا کرد ولی ...
موریانگ عصبانی از مکث فرمانده فریاد زد :
-فامین زودتر بگو چیشده چون دارم دیوونه میشم . برادرم کجاس ؟
فامین آهی کشید و پس از اینکه سرش را پایین انداخت ، زمزمه کرد :
×ایشون ... کشته شدن بانو ! زخمای روی بدنشون خیلی عمیق بود و ...
-چییییییییی ؟
فامین وحشت زده سرش را بالا آورد و به موریانگ که از عصبانیت میلرزید ، زل زد . موریانگ شوکه فریاد زد :
-یه بار ... یه بار دیگه تکرار کن ... چی گفتی ؟ امکان نداره ... بگو امکان نداره ... بگوووووووو ...
فرمانده با لب هایی لرزان جواب داد :
×متأسفم بانو ولی جنازشونو با خودمون آوردیم و الان جلوی اقامتگاهتون ...
اما با دیدن موریانگ که وحشت زده از اتاقش بیرون دوید ، با درماندگی دنبال او رفت . موریانگ وقتی از اقامتگاهش خارج شد ، با بدنی لرزان به جسمی که درون پارچه ای سفید پیچیده شده بود ، زل زد . ندیمه ی شخصی اش با درماندگی جلو آمد و نالید :
*بانوی من ، بهتر نیست که شما ...
ولی موریانگ او را کنار زد و با پاهایی لرزان سمت پیکر رفت ، مقابلش زانو زد و دست لرزانش را روی پارچه گذاشت . در دل دعا دعا میکرد تمام جملاتی که شنیده واقعیت نداشته باشند . فقط دلش میخواست پارچه را کنار بزند و ببیند که فرمانده دروغ میگوید . برایش مهم نبود دنیا مقابل چشم هایش بایستد ، فقط میخواست پارچه را کنار بزند و ببیند برادرش زیر آن نخوابیده و هر چه دیده و شنیده تنها یک شوخی بچگانه بوده !
با کنار زدن پارچه و ظاهر شدن صورت رنگ پریده و خیس از خون و خاکی تورین ، دست هایش روی پاهایش رها شد . با دهانی باز و چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به پیکر بی جان برادرش زل زد ؛ نه قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت و نه رنگی به چهره داشت . برای چند ثانیه سکوت مرگباری در عمارت برقرار بود تا اینکه با بلند شدن صدای قهقهه های موریانگ ، ندیمه ها ، فامین و سربازان محافظ وحشت زده به او زل زدند .
موریانگ در همان حال که صورت تورین را میان دست هایش قاب گرفته بود ، قهقهه میزد !
بعد از گذشت چند ثانیه ، ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت :
-بلند شو مارون ، این اصلا شوخی جالبی نیست . باشه ، میدونم بهت قول داده بودم بریم خونه ی پدریمون و بنوشیم پس بیدار شو چون فعلا وقتم آزاده . باشه مارون ؟ آفرین پسر خوب ، بلند شو !
و به صورت بی جان تورین زل زد . وقتی جوابی دریافت نکرد ، چند بار به صورت او سیلی زد و گفت :
-این شوخی دیگه بی نمک شده مارون پس تمومش کن چون دارم عصبانی میشم . فهمیدی برادر ؟
ولی باز هم همان جواب قبلی را دریافت کرد . وحشت زده یقه ی خونی پیراهن مارون را درون دست هایش گرفت و فریاد زد :
-بیدار شو لعنتی ، بیدار شو ، مگه صدامو نمیشنوی ؟ مگه نمیخوای باهم مشروب بنوشیم ؟ چطور میتونی روی حرف خواهر بزرگترت حرف بزنی ؟ هان مارون ؟ صدامو میشنویییییی ؟ لعنتی جوابمو بدههههههه ! ماروننننن ! مارون چشماتو باز کن ! مارون ببین ، ما فقط یکم تا رسیدن به آرزوهامون فاصله داریم ، پس بیدار شو ، بیدار شو ماروننننننن ، بیدار شو عزیزدلم ! نه ... نه ... نه این دروغه ! نه ... خداااااااااااااااااااا !
ندیمه ی شخصی موریانگ وحشت زده نگاهی به او که حالا به شدت گریه میکرد و فریاد میزد ، انداخت و دست های درهم گره شده اش را مقابل صورتش گرفت . برای چند دقیقه فقط صدای فریاد و هق هق های موریانگ درون اقامتگاه می پیچیده و کسی جرئت جلو رفتن و زدن حرفی را نداشت .
پس از گذشت چند دقیقه ، موریانگ با چشم هایی خیس که حالا به شدت قرمز شده بود ، سرش را بالا آورد و با عصبانیت غرید :
-اون ولیعهد لعنتی ، مطمئنا کار اونه وگرنه کس دیگه ای از پس برادرم برنمیومد . کسی به جز اون نمیتونست مارونو بکشه ! داغ برادرمو روی دلم گذاشت ، داغ برادرشو روی دلش میذارم !
سپس خشمگین از جایش بلند شد ، شمشیر یکی از محافظ ها را از غلافش بیرون کشید و رو به فامین غرید :
-میریم اقامتگاه پارک ، تا خون بهای برادرمو پس نگیرم ، نمیتونم آروم بشم !
و بدون اینکه منتظر اعتراضی از جانب او بماند ، با عجله سمت اقامتگاه پارک حرکت کرد !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قلعه مخفی - اتاق اجلاس
جینچیو با دیدن مردائوس که سمتشان می آمد ، با عجله پرسید :
-چیشد ؟ حال نامزد سلطنتی چطوره ؟
سهون با شنیدن صدای جینچیو ، از پشت میز بلند شد و پس از اینکه کنار جینچیو ایستاد ، به مردائوس نگاه کرد . مردائوس با دیدن نگاه خیره ی آنها لبخندی زد و جواب داد :
*حالشون کاملا خوبه ، فقط کمی ضعف داشتن که با داروهای گیاهی و کمی جادو برطرف شد ، پس لازم نیست نگران باشید . زخمای کف پاهاشون هم به نظر میاد که به خوبی ازشون مراقبت شده چون اصلا عفونت نکردن و در حال بهبودن . خیالتون راحت ولیعهد ، تا چند دقیقه ی دیگه به هوش میان . پرستارای منم حواسشون بهشون هست . شما فقط روی جلسه تمرکز کنید !
سهون با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
+بابت همه چیز ممنون دانای اعظم . واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم !
مردائوس تنها به زدن لبخندی بسنده کرد . جینچیو رو به سهون پرسید :
-حالا که خیالتون راحت شد ، بهتر نیست جلسه رو شروع کنیم ؟
سهون با خوشحالی گفت :
+همینطوره که میگید بانو ، بفرمایید !
و صدر میز گرد را به جینچیو نشان داد . جینچیو با خنده سمت صندلی خالی کناری صندلی صدر رفت و پس از اینکه مقابل چشم های متعجب سهون ، چانیول ، کالین و افرادشان روی آن نشست ، گفت :
-تو امپراطور این سرزمینی ولیعهد پس خودت صدر میز میشینی . من به عنوان یه فرمانده اینجام ، پس اینو هرگز فراموش نکن . حالا هم سرجات بشین و مثل یه امپراطور ارتشتو رهبری کن !
سهون با شنیدن این جملات لبخندی زد و بعد از ادای احترام به او ، در صدر میز نشست . سپس نیم نگاهی به افرادش انداخت ؛ کای و کیونگسو در کنار جینچیو نشسته بودند و در کنار آنها به ترتیب ناگاماسا ، شیرو و مردائوس حضور داشتند . در سمت دیگر به ترتیب چانیول ، کالین و سپس فرماندهای ارتش قلعه ی مخفی نشسته بودند . همه به جز جینچیو ، شیرو و مردائوس ، زره جنگی به تن داشتند . حتی سهون و چانیول هم زره های جنگی را که کالین از قبل دستور ساختشان را برای آن ها داده بود ، پوشیده بودند .
جینچیو پیراهن نسبتا کوتاه و جذب سفید رنگی به تن داشت و کفش های پاشنه بلند مشکی اش ، بیشتر از دیگر لباس هایش عجیب جلوه میکرد . مردائوس مثل همیشه ردای بلند طلایی اش را به تن داشت . شیرو هم تک کت چرم مشکی با پیراهن و شلوار سفید جذب پوشیده بود . سهون در اوایل آشنایی با او به شدت جا خورد چون اصلا فکر نمیکرد لرد شیرو سندگوم معروف آنقدر خوش قیافه و کم سن و سال باشد . او حتی لباسش را با همسرش ست کرده بود که این از تمام ویژگی هایش جالب تر به نظر می آمد !
نفس عمیقی کشید و با قاطعیت گفت :
+اول باید بررسی کنیم و ببینیم با چه افرادی طرفیم !
جینچیو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس همه باهم مشغول بررسی نقشه ی چرم روی میز شدند . بعد از گذشت چند ثانیه ، جینچیو با کلافگی آهی کشید و همزمان با چرخش انگشت هایش ، نقشه ای فضایی مقابل چشم هایشان پدیدار شد . سپس با خنده گفت :
-ببخش ولیعهد ولی ما به اینطور نقشه ها عادت نداریم ، اطلاعات زیادی بهمون نمیده و کلافمون میکنه .
سپس رو به جمع ادامه داد :
-این نقشه ای که میبینید ، توسط محافظ شخصی من ، لرد هوتری که تو خلاء سیر میکنن ، تهیه و به روز شده و کوچکترین جزئیاتی از قلم نیافته !
سهون راضی از نقشه ، نیم نگاهی به آن انداخت و گفت :
+طبق این نقشه و اطلاعاتی که شخصا دارم ، ارتش وزیر لاییم  حدود ده هزار نفره و ارتش قبایل روی هم بیست و پنج هزار نفر . ارتش محافظ قصر ، جدای ارتش جنگ ، پونزده هزار نفرن ! درست میگم چانیول ؟
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تکمیل کرد :
×ارتش جنگی حدود چهل هزار نفرن ولی خوب تموم ارتشای ساکیگاهارا به جز ارتش جنگی ، مهارت رزمی بالایی ندارن !
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و رو به جینچیو گفت :
+تنها ارتش این قلعه که پونصد نفرن با کمک پنجاه جادوگری که تحت کنترلمونن ، میتونن ارتش محافظ قصرو به شدت درگیر و شاید فلج کنن ! افراد موجود تو این قلعه به شدت ماهر و قدرتمندن !
جینچیو دستی به چانه اش کشید و گفت :
-ولی با این حال نباید ریسک کنیم ، یه نفرم برامون حیاتیه !
ناگاماسا در تایید او گفت :
»همینطوره ! ارتش ما که توی جنگل اردو زدن ، پنج هزار نفرن که برآورد میکنن با بیست هزار نفر از ارتش ساکیگاهارا ! از طرفی ده هزار نفر ارتش که نیمی ازشون جادوگرن ، تو مرز تانژانک مستقرن !
سهون با درماندگی رو به ناگاماسا گفت :
+اما اینطوری که من شرمنده ی لرد میسوناری میشم !
ناگاماسا لبخندی زد و گفت :
»این حرفو نزنید ولیعهد ، ایشون با رضایت کامل اینکارو انجام دادن و حتی ارتششون هم در حالت آماده باشه که در صورت جنگ احتمالی با گیسان ، تا رسیدن ارتش اصلی ما از کوکاگا ، وارد عمل بشن !
سهون با شنیدن این جمله ، وحشت زده سمت جینچیو چرخید و پرسید :
+جنگ با گیسان ؟
جینچیو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-همونطور که انتظارشو داشتم ، ایلیاس پیشروی کرده . اون با چهل هزار نفر ارتش تو مرزتون مستقر شده . مثل اینکه میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره و با دامن زدن به هرج و مرج ، کشورتونو فتح کنه ! اینطور به نظر میاد که همسرتون و مادرتون یه دستی خوردن ، شمشیری که بیرون کشیدن دو لبس ، اول دست خودشونو بریده !
سهون وحشت زده نگاهش را از جینچیو گرفت و در نقشه به مرز ساکیگاهارا و گیسان نگاه کرد . کای با دیدن نگاه خیره ی برادرش ، با خنده گفت :
«نترس برادر ، ما از پسشون برمیایم !
جینچیو هم لبخندی زد و گفت :
+همینطوره ولیعهد ولی من یه تصمیم دیگه دارم !
سهون متعجب سمت جینچیو چرخید و پرسید :
-چه تصمیمی بانو ؟
جینچیو نیشخندی زد و گفت :
-باید خونریزی و درگیری ها رو به حداقل برسونیم و یه سری از ارتشا رو بدون درگیری کنار بزنیم !

Deer Born at Dawn Where stories live. Discover now