0.5"معشوق من شوخ طبع است. او، حتي در مراسم خاك سپاري هم مي خندد."
كليسا مكان تاريكي بود. احساس مي كردم برخورد به ديوار ها مانند اين است كه در آب مقدس دست و پا بزنم و در آخر خفه شوم.
احساس مي كردم اگر يك قدم ديگر بردارم هواي كافي براي نفس كشيدن را از دست مي دهم.
لباسي كه مجبور بر پوشيدن آن شدم، به شدت تنگ و گرم بود و تنها دليلي كه رضايت دادم تا آن را بر تن كنم اين بود كه عشقِ من خواستار آن بود.
و حال مجبور به ايستادن در اين مكان نفرت انگيز بودم.
اين تقصير من نبود كه پدر و مادر عشقِمن كشته شدند. شايد!كنار پسركم نشستم. به نظر مي رسيد او در حال گريستن است. در حقيقت، او هميشه در حال گريستن بود. ولي من عاشق او بودم و ديگر هيچ چيزاهميت نداشت.
احتمالا هنگامي كه مسيح متوجه حضور من در اينجا شود صندلي كليسا مرا مي سوزاند...
من بايد به آرامي پلك بزنم و به مضخرفات آن ها در مورد عشقِ خدا و عشق ورزيدن به او گوش دهم؛ و با تمام وجود آرزو كنم كه اي كاش گوش هايم به خوبي نمي شنيدند.
بالاخره برخاستم و از عشقِ عزيزم معذرت خواهي كردم و گفتم:
" معناي واقعي دارم اينجا مي سوزم و نمي خوام تو رو هم آتيش بزنم عزيزم.
ميرم بيرون."به سرعت از كليسا خارج شدم و آهسته شروع به خنديدن كردم!
اگر فقط مي دانستن، حرف من حقيقت محض بود...
YOU ARE READING
Take Me To Church [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] شيطان واقعيه و اون يه مرد كوچك قرمز با شاخ و دم نيست. Larry Stylinson Short Story. Written by: @Louish Translated by: @Vampire_sh17