0.7"من مي خواهم مثل يك سگ در معبد هايي كه از دروغ ساختيد عبادت كنم"
و يك روز هنگامي كه از پارك به خانه برگشتم تنها چيزي كه ديدم، پسركم با لباسي خوني در دستانش بود.
لباس خونيِ من.مقابل من ايستاد و با صدايي كه كاملا مشخص بود خوشحال نيست پرسيد:
"اين چيه؟"روزنامه ام را كنار گذاشتم و گفتم:
"اين لباس منه عزيزم."
هميشه مقالات مربوط به مرگ و قتل هاي جديدي كه اتفاق مي افتاد را در روزنامه مي خواندم و پوزخند مي زدم، زيرا كارِ من، هميشه تميز بود...او مي گويد:
"دروغ گفتن گناهه."
و من دندان هايم را روي هم مي فشارم.فرياد مي كشم:
"پس من گناهكارم!
من هزاران گناه مرتكب شدم و همشون رو اينجا، كف دستم نگه داشتم. دست هاي من گناهكارن!
و من هيچ شرمي ازش ندارم و پشيمون نيستم.
تو، فكر مي كني من هيچ كار خوبي نمي كنم ولي اينطور نيست!كسي كه لياقت زندگي كردن نداشته باشه حقشه كه بميره."
و با هر كدام از حرف هايم مردمك هاي چشمانش گشاد تر مي شود.
و پس از آن چشمانش طور ديگري مرا مي ديد...
از آن پس از ديدگاه او من يك قاتل بودم. نه معشوق.و من قاتل خواهم ماند..
YOU ARE READING
Take Me To Church [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] شيطان واقعيه و اون يه مرد كوچك قرمز با شاخ و دم نيست. Larry Stylinson Short Story. Written by: @Louish Translated by: @Vampire_sh17