0.8"آن مرگِ مرگبار را پيشكش من كن"او ديگر پسر بي گناه من نبود.
او ديگر پسر معصوم من نبود.
او ديگر زندگي كه همراه با من آن را مي پيمود را نمي خواست.
حال، تنها احساساتي كه در من جريان داشت اندوه و خشم بود.و او، نفر بعدي است...
هنگامي كه بر روي تخت خوابمان روي پا هايش نشستم، مقاومت نكرد.
نجنگيد.
تنها چشمانش را به من سپرد و با نگاهي خالي از هر چيز به چشمانم نگريست.او، مي دانست چه چيزي انتظارش را مي كشد...
صورتش را به آرامي نوازش كردم و گفتم:
"دوستت دارم."
لب هاي سرخش را گزيد و ترس تنها چيزي بود كه در چشمان سبز رنگش ديده مي شد.
هيچ چيز بيشتر از ناراحت ديدن پسركم مرا آزار نمي داد.او به آرامي زمزمه كرد:
"متاسفانه منم دوستت دارم."بغض خفه اي كه گلويم را چنگ مي زد را فرو دادم.
من هرگز گريه نمي كردم...نه جلوي عشقِ عزيزم...و من تنها براي تصويب اين حكم، كنارِ گوشش زمزمه كردم...
آخرين حرف...
"نوبت توئه."
و سپس، هديه اي كه مرگ مي نامندش را، در آغوشش رها كردم...پايان.
به چپتر بعد توجه كنيد.
YOU ARE READING
Take Me To Church [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] شيطان واقعيه و اون يه مرد كوچك قرمز با شاخ و دم نيست. Larry Stylinson Short Story. Written by: @Louish Translated by: @Vampire_sh17