لویی توی اتاقی بیدار شد که قبلا هرگز اونجا رو ندیده بود. تمام تنش عرق کرده و تبش خودش رو نشون داده بود. خیلی زود متوجه شد که لباسهاش با یه تیشرت و ژاکت نو عوض شدن. سرگردان از اون اتاق تاریک بیرون اومد و از راه پلهها پایین رفت. میتونست صدای تلویزیون رو بشنوه، پس در حینی که فین فین میکرد، راهش رو به سمت سالن کج کرد.
پسرها رو دید که دور تا دور سالن روی کاناپه نشسته و پلی استیشن بازی میکردند اما هری رو بین اونها پیدا نکرد.
"هی بچه... تو خوبی؟" ادوارد با نگرانی پرسید، لویی واقعا بیمار به نظر میرسید. "خوبم." لویی در جواب زمزمه کرد.
"بیا و کنارمون بشین لو." اسکات دستش رو روی کاناپه بین خودش و ادوارد زد تا لویی اونجا بشینه. درو سمت دیگهی اسکات، و جکس و جورج هم روی زمین نشسته بودند.
"هری کجاست؟" لویی به آرومی پرسید. بنا به دلایلی که برای خودش هم نامشخص بود، مواقعی که احساس بدی داشت میخواست به اون مرد نزدیک باشه.
"رفته بیرون تا به یه سری از کارهاش رسیدگی کنه، زود برمیگرده." جکس توضیح داد و لویی بالاخره جلو رفت و روی کاناپه نشست.
"گرسنهای؟" ادوارد پرسيد و لویی سرش رو تکون داد. "تشنه نیستی؟" درو پرسید. "فقط یکم..." لویی جواب مرد رو داد. "برات یه نوشیدنی میارم." جورج از جا بلند شد. "نه، میتونم تحملش کنم، زیاد تشنه نیستم." لویی به سرعت گفت."مشکلی نداره. به هر حال دارم میرم آشپزخونه." جورج لبخندی زد. بقیه پسرها سفارشاتشون برای غذا و نوشیدنی رو به جورج گفتند و اون مرد رفت تا آمادهشون کنه. لویی سرفهای کرد، سینهاش به خسخس افتاد و درد گرفت. اسکات دستش رو بلند کرد و پیشونی لویی رو لمس کرد."اوه، داری تو تب میسوزی!"
"خوبم، فقط یه سرماخوردگی سادهست."توی خودش جمع شد و روی اسکات که به کاناپه تکیه زده بود، لم داد. اسکات این حقیقت که لویی کنار اون و بقیه پسرها احساس راحتی و امنیت میکرد رو دوست داشت. بازوش رو باز کرد، لویی رو توی بغلش کشید و پسر رو به سینهاش فشرد. ادوارد هم یه پتو آورد و با اون بدن لرزون لویی رو پوشاند.
جورج با دست پر برگشت و به هر کس چیزی که خواسته بود رو تحویل داده و به لویی هم یه بطری آب داد. لویی بطری رو گرفت و تقریبا کل بطری رو سر کشید."مطمئنی فقط یکم تشنه بودی؟" درو با خنده پرسید و لویی سرخ شد.
"ما میخوایم فیلم ببینیم، تو مشکلی نداری؟" ادوارد از پسر کوچیکتر پرسید."من؟!" لویی با تعجب نگاهش کرد. "آره، تو!" اسکات خندید. "آه... آم- این خونه شماست، من به هیچوجه مشکلی ندارم." در حالی که بقیه داشتند فیلم رو آماده میکردند، ادوارد لبخندی زد و موهای لویی رو به هم ریخت.
YOU ARE READING
Little Cub (L.S)
Fanfiction*در حال ویرایش* [ C o m p l e t e d ] هری رئیس دنیای زیرینه. اون بیرحم، کنترلگر، ترسناک و قدرتمنده. لویی یه دانش آموزه، پدرش برای هری کار میکنه اما لویی هیچ ایدهای در مورد دنیای زیرینشون نداره. چی میشه وقتی پدر لویی دردسر درست میکنه و هری، لوی...