Chapter 7 (1)

4.7K 804 639
                                    

"خیلی‌خب کاب، بهم گوش بده... من زنگ می‌زنم و تو جواب میدی، هیچ اما و اگر و شایدی هم در کار نیست! یه نفر میاد دنبالت تا تو رو به مدرسه‌ و محل کارت برسونه و بعد تو رو به خونه برمی‌گردونه، که البته اگر بتونم خودم میام. و اینکه ازت می‌خوام عصرِ روزِ جمعه و برای تعطیلات آخر هفته به خونه من برگردی. باشه؟" هری، زمانی که مقابل خونه لویی توقف کردند، رو به پسر کوچک‌تر گفت.

"می‌دونم، می‌دونم... باشه!" لویی سرش رو تکون داد.

مرد به سمتش خم شد و لویی رو بوسید، یه بوسه‌ی پر معنا... و لویی مشتاقانه همراهیش کرد و در نهایت با بی‌میلی از هم جدا شدند. "خیلی مراقب خودت باش." هری موقع گفتن اون جمله مستقیما به چشم‌های لویی خیره شده و لویی گیج شده بود... چرا باید مراقب باشه؟ "تو هم همین‌طور." لویی در جواب مرد با گیجی گفت.

"خودت رو گرم نگه دار، سینه‌ات رو بپوشون و جوراب بپوش. می‌دونم از جوراب متنفری ولی چاره‌ای نداری." هری یادآوری کرد و پسر بهش لبخند زد. "باشه اِچ." لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "خداحافظ اد. خداحافظ اسکات." لویی اون دو نفر که روی صندلی‌های جلو نشسته بودند رو خطاب قرار داد. "خداحافظ رفیق، خوب بمون." ادوارد سرش رو برای پسر تکون داد.

لویی از ماشین پیاده شد و در امنیت کامل، مسیرش رو تا بالای پله‌ها و آپارتمانش طی کرد. همون موقع که ماشین هری از اونجا دور شد، موبایلش زنگ خورد.

"واقعا هری؟!" لویی خندید. "فقط می‌خواستم مطمئن بشم، خداحافظ لیتل کاب."

"هری؟" قبل از اینکه هری تماس رو قطع کنه، صداش زد. "هوممم؟"
"من... دلم برات تنگ میشه." لویی با صدای آرومی‌ زمزمه کرد."منم دلم برات تنگ میشه بیبی بوی." هری گفت و بعد تماس رو قطع کردند.

لویی آهی کشید. واقعا از هری خوشش می‌اومد اما زمان طولانی‌ای رو روی پای خودش ایستاده و به صورت مستقل سپری کرده بود و اینکه یه نفر باشه تا کارها و نحوه‌ی زندگیش رو بهش دیکته کنه، چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه.

این حقیقت که هری بهش اهمیت میده رو دوست داشت اما به شدت می‌ترسید که اگر یه چیزی رو اشتباه انجام بده یا کاری که هری دوست نداشته باشه رو بکنه، اون مرد بهش آسیب بزنه یا ترکش کنه.

البته هری با نهایت آرامش باهاش برخورد می‌کرد ولی دلش نمی‌خواست که بهونه‌ای دست مرد بده تا رفتارش تغییر کنه و این دلیل اصلیش برای ترک کردنِ خونه‌ی هری بود.

اگر می‌خواست با خودش صادق باشه از اینکه توی اون آپارتمان تنها بود، می‌ترسید. مدرسه رو دوست داشت و کارش هم -به غیر از افرادی که اونجا بودند- خوب بود. دلش می‌خواست تحصیلاتش رو کامل کنه و واقعا دوست نداشت که هری براش پولی خرج کنه. درسته که از چیزهای خوب و باکلاس خوشش می‌اومد ولی بهشون نیازی نداشت و ترجیح می‌داد خودش برای خودش چیزی بخره و هر چقدر هم که از کار کردن توی بار نیک خوشش نمی‌اومد، مجبور بود که این کار رو بکنه.

Little Cub (L.S)Where stories live. Discover now