Chapter 8 (2)

4.5K 740 459
                                    

هری ساعت دو نیمه شب به خونه برگشت. تمام شب نگران لویی بود چون اون رو با جکس تنها گذاشته بود. به جکس به اندازه بقیه پسرهاش اعتماد نداشت و از طرفی نگران بود که لویی از خونه بیرون رفته باشه.

هری و پسرها وارد خونه شدند و توی سالن با جکس رو به رو شدند. "سلام رئیس." هری در جواب سرش رو تکون داد. "لویی چطوره؟" این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید تا بپرسه.

"خوبه. اصلا پایین نیومده... یکم تلویزیون تماشا کرد و نیم ساعت پیش که وضعیتش رو چک کردم، اون بچه خوابش برده بود." جکس به سرعت گزارش داد و هری آروم شد، خوشحال بود که لویی تلاش نکرده تا خونه رو ترک کنه. "ممنونم." جکس سرش رو در جواب تکون داد و پرسید."حمله چطور پیش رفت؟"

"خیلی آروم و بی‌صدا." هری با نیشخند جواب داد و درو به سرعت اضافه کرد. "مثل همیشه!"

"راستش... من- من چند تا تماس عجیب داشتم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد، فقط صدای نفس کشیدنش می‌اومد." جکس با نگرانی رو به پسرها گفت. "آره. می‌دونی... منم چند تا از اون‌ها داشتم." ادوارد زمزمه کرد و هری با گیجی بهشون نگاه کرد.

"هیچ‌کس با ما درنمیافته پسرها! برید و بررسی کنید که قضیه چیه. فردا شب با هم حرف می‌زنیم." پسرها به سرعت موافقت کردند، هر کدوم راه خودشون رو در پیش گرفته و از هم جدا شدند.

هری به سمت اتاق خودش که حالا اتاق لویی هم بود، رفت. با دیدن پسر که خودش رو زیر پتو جمع کرده و غرق در خواب بود، لبخند زد.

لباس‌هاش رو درآورد و سریع حمام کرد تا از شر کثیفی و خونِ روی بدنش که برای اون‌ شب بود، خلاص بشه. باکسرش رو پوشید و به آرومی کنار پسر روی تخت دراز کشید.

لویی از سر تا پا خودش رو با ژاکت و گرمکن و جوراب پوشانده و واضحا سردش بود. پسر رو به بدن گرمش نزدیک‌تر کرد و لویی رو روی سینه خودش خوابوند. پسر توی خواب با لذت هومی کشید و سعی کرد خودش رو بیشتر به بدن گرم هری بچسبونه. مرد تمام شب لویی رو توی آغوشش نگه داشت.

لویی هفت صبح، در حالی که توی بغل هری جمع شده بود، از خواب بیدار شد. هری هنوز خواب بود و لویی حتی نمی‌تونست به خاطر بیاره که اون مرد چه ساعتی از شب به خونه برگشته بود.

به زودی باید به مدرسه می‌رفت پس از جا بلند شد و حمام کرد. یه جین تنگ مشکی، یه ژاکت آبی و کفش‌های ونس مشکی‌ای که هری براش خریده بود رو پوشید. دوست نداشت هری براش پول خرج کنه و نمی‌خواست لباس‌های جدیدی که مرد براش خریده بود رو قبول کنه اما باید به مدرسه می‌رفت و نمی‌خواست که با لباس‌های هری اونجا بره. درسته که لبا‌س‌های مرد بوی خیلی خوبی می‌دادند اما بیش از حد براش بزرگ بودند.

یادداشتی برای هری نوشت و اون رو روی میز کنار تخت گذاشت و به طبقه پایین رفت. همه جا ساکت بود و هیچ‌کدوم از پسرها هنوز بیدار نشده بودند. لویی نمی‌دونست چیکار کنه، مشخصا اون‌ها تا آخر شب یا حتی نزدیک به صبح بیرون بوده و حالا غرق در خواب بودند.

Little Cub (L.S)Where stories live. Discover now