لویی حمام کرد و یه گرمکن، ژاکت مشکی و جوراب سفید پوشید. سردش بود و فقط میخواست تمام اون اتفاقات لعنتی رو فراموش کنه. با خستگی روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست و تصمیم گرفت یه چرت کوتاه بزنه. دو ساعت بعد با یه کابوس وحشتناک از خواب پرید. تمام بدنش میلرزید. به ساعت نگاه کرد. 6:30 بعد از ظهر.
آهی از ته دل کشید. در اون لحظه هری رو در کنارش میخواست اما ظاهرا اون مرد بیش از حد سرش شلوغ بود. حتی با اینکه قرار بود توی اون خونه زندگی کنه، به نظر نمیاومد که بتونه هری رو زیاد ببینه. مرد هنوز هم براش خیلی مرموز بود. تنها چیزی که میخواست این بود که هری اون رو محکم بین بازوهاش بگیره و بغلش کنه تا بتونه احساس امنیت داشته باشه.
از جا بلند شد و رفت تا هری و بقیه پسرها رو پیدا کنه. وقتی که از پلهها پایین رفت متوجه سکوت خونه شد. اجازه نداشت که تنها بمونه پس قطعا یه نفر یه جایی اون اطراف بود.
اون خونه خیلی بزرگ بود پس یکم طول کشید تا لویی بتونه جایی که ازش صدای ضعیفی میاومد رو پیدا کنه. زیرزمین. از اون زیرزمین متنفر بود اما واقعا به گرمای حضور هری احتیاج داشت. هنوز هم بدنش میلرزید و نمیتونست اون تصاویر ترسناک توی کابوسش رو که پدرش میخواست با یه چاقو اون رو بکشه، از سرش بیرون کنه.
لویی لرزان از پلههای زیرزمین پایین رفت. اونجا تاریک و ترسناک بود و یه حسی بهش میگفت که برگرده و جلوتر نره اما فکر آغوش هری باعث شد تا راهش رو ادامه بده.
وقتی که به در رسید تونست زمزمههای آرومی رو بشنوه. صدای آروم هری رو تشخیص داد اما نمیتونست بشنوه که مرد چی داره میگه... ولی همین براش کافی بود، اون هری رو میخواست و حالا پیداش کرده بود.
در رو باز کرد و سرش رو داخل برد تا هری رو ببینه و درست همون لحظه هری ماشه رو کشید و به سر یه مرد شلیک کرد. مردی که کاملا با طناب بسته شده و روی زانوهاش جلوی هری افتاده بود. مرد بلافاصله مُرد، مغزش روی دیوار پاشید و بدنش روی زمین، توی استخر خونی که درست شده بود، افتاد.
"لویی..." لحن هری با دیدن پسر کوچیکتر پر از درد و پشیمونی شد.
نفس لویی بند اومد. هری... هریِ اون به سرِ یه نفر شلیک کرد. هیچکس از جا تکون نمیخورد و درست مثل لویی کاملا خشکشون زده بود.
بالاخره غرایز لویی به کار افتادند. در رو مجدد بست، از بیرون قفلش کرد و هری و پسرها توی زیرزمین گیر افتادند. میدونست که اون قفل مدت زیادی دوام نمیاره. اونها میتونستند به قفل شلیک کنند تا بازش کنند. جدای از اون همشون افراد قوی و تنومندی بودند.
"لویی، در رو باز کن بچه!" صدای ادوارد از پشت در به گوشش رسید.
"لویی... بذار برات توضیح بدم! در رو باز کن تا حرف بزنیم دارلینگ." صدای گرفتهی هری رو شنید... مرد واقعا ناراحت به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Little Cub (L.S)
Fanfiction*در حال ویرایش* [ C o m p l e t e d ] هری رئیس دنیای زیرینه. اون بیرحم، کنترلگر، ترسناک و قدرتمنده. لویی یه دانش آموزه، پدرش برای هری کار میکنه اما لویی هیچ ایدهای در مورد دنیای زیرینشون نداره. چی میشه وقتی پدر لویی دردسر درست میکنه و هری، لوی...