Chapter 8 (1)

4.8K 749 498
                                    

لویی تنها توی تخت بیدار شد. تمیز بود و ژاکت و گرمکن هری تنش بود. با درد پایین‌تنه‌اش و یادآوری اتفاقی که افتاده بود، سرخ شد. هری خیلی آروم، مهربون و عاشقانه باهاش رفتار کرده بود.

لویی داشت کم کم عاشق اون مرد می‌شد اما چیزی ته ذهنش بهش هشدار می‌داد تا مراقب باشه، مخصوصا بعد از اتفاقی که روز گذشته افتاده و هری حتی اجازه نداده بود که لویی توضیحی بده.

از تخت بیرون اومد. به خاطر دردی که داشت کمی راه رفتن براش مشکل بود، پس با احتیاط از پله‌ها پایین رفت. همه جا ساکت بود. به آرومی راهش رو به سمت آشپزخونه ادامه داد و هری و بقیه‌ی پسرها رو دید که گوشه‌ای از آشپزخونه سر موضوعی بحث می‌کنند و خیلی عصبی و نگران به نظر می‌رسند. هیچ‌وقت هری رو توی این حال ندیده بود، اون مرد در نظرش ترسناک بود و برای همه تهدید به حساب می‌اومد اما حالا آسیب‌پذیر به نظر می‌رسید و همین لویی رو می‌ترسوند.

"هری..." لویی با لحنی آروم و بامزه گفت، نمی‌خواست دوباره خودش رو توی دردسر بندازه. هری و پسرها به سمتش برگشتند. "دارلینگ." هری با لحن مهربونی گفت، به سمتش قدم برداشت و بدون زحمت لویی رو توی بغلش بلند کرد. لویی از نظر جسمی در مقایسه با هری خیلی کوچولو بود. پسر سرش رو به نرمی توی گردن هری فرو کرد.

"خوبی؟" هری پرسید و سر لویی رو بوسید. پسر سری تکون داد و مرد اون رو روی کانتر نشوند و دست‌هاش رو دو طرف ران‌هاش گذاشت. "همه چی خوبه؟" لویی پرسید و نگاهش رو بین هری و پسرها چرخوند. "همه چیز خوبه لیتل کاب، چیزی نیست که نگرانش باشی." لویی نگاه نگرانی که بین هری و بقیه رد و بدل شد رو دید اما تصمیم گرفت ساکت بمونه.

"میرم برات شام بیارم، باید خیلی گرسنه باشی." هری گفت، به خوبی می‌دونست که لویی قبل از عشق بازیشون چیزی نخورده بود."من خوبم." لویی لبخندی زد.

هری نیشخندی زد و پیشونی پسر رو بوسید و به سمت یخچال رفت تا غذایی که درست کرده بود رو بیاره. یه مقدار غذا برای لویی تو بشقاب گذاشت و گرمش کرد.

بقیه به سمت سالن رفتند تا فیلم ببینند، همگی غذاشون رو خورده بودند. این‌طور که مشخص بود لویی تا بعد از وقت شام خوابیده بود.

هری بشقاب غذا رو روی میز گذاشت، پسر کوچک‌تر رو بغل کرد و روی صندلی پشت میز نشوند. وقتی دید پاهای لویی وقتی که روی صندلی نشسته حتی به زمین نمی‌رسه با شیفتگی لبخند زد و بعد از اینکه یه لیوان آب به لویی داد، صندلی‌ای رو عقب کشید و کنار پسرش نشست.

"بخور کاب!" هری با لحنی دستوری گفت و به غذا اشاره کرد. لویی چنگالش رو برداشت و اون رو توی غذاش فرو کرد. شام اون شب لازانیا بود و بوی خیلی خوبی هم داشت. "خوبه؟"

"آره، این واقعا خوبه!" لویی با سپاس‌گزاری گفت، به یاد نمی‌آورد که تا قبل از اون غذایی به این خوشمزگی خورده باشه. هری لبخندی زد، با انگشت شستش گونه لویی رو نوازش کرد و به این فکر کرد که پسرش واقعا چقدر خوشگله.

Little Cub (L.S)Where stories live. Discover now