Part 8

2.9K 727 97
                                    

سریع تو آغوش هیونگاش فرو رفت: "هیونگ. چان خیلی احمقه. اذیتم کرده. دست روم بلند کرده! بم خیانت کرده"

سوهو و کریس نگاهی رد و بدل کردن:"گوه خورده فدات شم... ماهم خبرا رو شنیدیم برای همین اینجا اومدیم."

بکهیون سرشو از بغل سوهو آورد بیرون و همونجور که الکی فین فین میکرد رو به کریس گفت:"هیونگ بکنش باشه؟"

کریس زد به بازوش :"نگران نباش سه تایی با هم میکنیمش..."

سوهو دستشو رو کمرش گزاشت تا باهم برن تو خونه که داد بک در اومد:"عای عای عای... هیونگ‌.. عاح..."

و سریع کمرشو گرفت. سوهو و کریس با ناله های بک پشماشون ریخته بود. بک چشماشو بسته بود و خم شده بود و عاح و عوح میکرد. کریس سریع زیر بغلشو گرفت:"چیشده بک؟"

بک از لای دندوناش سعی کرد حرف بزنه:"گفتم که چان دست بلند کرده!"

داشت میمرد از خنده پخش زمین شه از خدا میخواست همین الان بمیره و بتونه مثل سگ بخنده و قهقهه بزنه. امیدوار بود نقشه ش بگیره و بقیه هم پخش زمین شن... چون توی این دوره استرس آور نمیخواست ببینه کسی از عزیزاش خم به ابرو آوردن.

اما با حرف بک، کریس و سوهو دوباره با تعجب به هم‌نگاه کردن. این چیزایی که بک میگفت خیلی عجیب بودن. احتمال اینکه دنیا بخاطر فین کردن تائو، پسر عمو ی کریس، نابود شه بیشتر از این بود که چان به بک خیانت کنه یا حتی دست روش بلند کنه! هر کس نگاه چان به بکو میدید به احساسات خودش شک میکرد. بک سرما میخورد چان خواب و خوراک ازش گرفته میشد. اونوقت دست بلند کنه روش؟ اما این جدیت بک چیزی نبود که بخوان نادیده بگیرن. آخه مگه میشد تو این شرایط بحرانی بخواد شوخی بکنه یا سرکار بزاردشون؟

کریس زودتر رفت تو و سوهو و بکم دنبالش:" پارک چانیول چه غلطی کردی؟"

صدای کریس خیلی بیش از حد بلند بود. بک داشت میمرد بخنده ولی فقط داشت خودشو نشگون میگرفت. دیگه تحمل نداشت...

چان ترسیده از جاش بلند شده بود و داشت کریسو تماشا میکرد:"من چیکار کردم؟"

بک پیشدستی کرد:"چیزی نیست این انقباضا عادیه..."

دستشو به دیوار گرفت و کمرشو صاف کرد:"دیگه ماه ها آخره راحت میشم..."

تقریبا همه پوکر و هنگ زل زدن به بک. بک چشاشو چپ کرد و از اینکه نتونسته بود خوشمزه بازی در بیاره لجش گرفته بود. مثل اینکه بقیه هم در جریان بودن الان موقیعت چقدر مزخرفه و نمیشه اصلا شوخی و خنده توش راه داد. اما با پخ خنده ای که از دهن یکی پشت سرشون در رفت همه برگشت به ورودی آشپزخونه نگاه کردن. لوهان و سهون دستشونو گزاشته بودن رو دهناشون و مثل سگ سرخ شده بودن از خنده.

کریس همونجور زل زده بود و به کصخنده های دوستاش برای کصمشنگ بازی بکهیون نگاه میکرد و سر تاسف تکون میداد. خیلی احمق بودن. میدونست ولی نمیدونست اینقدر مسخره باشن. باید همون اول که بک شروع کرد به کص گفتن میفهمید این کارا از چان بر نمیاد که آخرش بک بخواد باردار شه.

My Husband's GirlFriendDonde viven las historias. Descúbrelo ahora