Part 12

2.7K 700 49
                                    

بک نمیتونست این همه ریلکسی چانیولو درک کنه. اون پسر معمولا معتاد کارش بود و برای برگشت به محل کارش ذوق میکرد. ولی اون، تمام یک هفته رو باهاشون تو جیجو موند و این باعث تعجب بک بود و حس میکرد یه جای کار میلنگه چون حتی یه غر کوچیک هم نزده بود تا بک بتونه بهش چشم غره بره.

البته بعد برگشتشون به سئول مطمئن شد.

وقتی هواپیما نشسته بود و سوار تاکسی شده بودن، بک چشماشو بسته بود چون بخاطر پرواز کوتاهشون حالت تهوع گرفته بود. و وقتی چشماشو باز کرد، چیزی جلوی چشماش بود که خیلی براش غیر قابل باور بود. اینکه اون غول احمق دوباره بی توجه به کمر دردش بلندش کرده بود و از تو ماشین آورده بوده ش تو خونه هیچ، گی بازی که با این حرکت جلو راننده تاکسی انجام داده هم هیچ، اینکه توی تخت خونه خودش نخوابیده بود باعث شد جیغش در بیاد.

"یولـ!"

با داد روی تخت نشست ولی برای بار دوم به شوک فرو رفت. چانیول میون یه دریای گل و شمع نشسته بود و با فندک داشت همچنان شمع روشن میکرد. سرشو برگردوند سمت بک و بلند خندید.

"الان وقت بیدار شدن بود بیون بکهیون؟"

بلند شد ایستاد و دستاشو دو طرفش باز کرد:"خوشگل شده؟"

خودشو روی تخت جلوتر کشید ولی با جمع شدن ملافه زیرش یه نگاه به تخت کرد . تخت و رختخواب خودشون توی اون خونه ی ناآشنا چیکار میکرد؟

زیر لب زمزمه کرد:"اینجا چخبره یول؟"

چانیول بعد از تلاشش راهشو سمت تخت باز کرد و کنارش نشست. لبخندش پر بود از حس افتخار که بدون آتش کشوندن اونجا راهشو به تخت باز کرده. نگاهشو به بک داد:"اینجا خونته بکهیون، خونه ی من و تو!"

حالت صورت بکهیون حسی رو منتقل نمیکرد. چانیول بیشتر توضیح داد:"همون خونه ای که بابات تولد سال پیش بهت هدیه داد!"

"اینجا چیکار میکنیم؟ چرا وسایل خونمون اینجاست؟" سوال بکهیون که بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش، کوبیده شد تو صورتش، باعث استرسش شد.

"خونه ی خودمون چش بود مگه چانیول؟"
"خوب... خوب... فکر کردم شاید بهتر باشه..."
"من اینهمه سعی کردم خودمو با وضع زندگیت تطبیق بدم پارک چانیول! اونوقت تو حتی ازم یه سوال نپرسیدی که دوست دارم به این خونه بیام یا نه؟"
"من..."
"حرف نزن بابا!"

از روی تخت بلند شد و با لگد کردن برگ گلایی که کف زمین رو کامل پوشونده بود، به سمت حموم اتاق رفت. با باز کردن در و دیدن وان پر از گلپر برگشت سمت همسرش که مثل پاپی های کتک خورده تو خودش جمع شده بود.

"وقتی بر میگردم این آت و آشغالا رو از روی زمین جمع کن!"

پیرهنشو در آورد و پرت کرد سمت تخت و قبل از اینکه در حمومو با بی رحمی به هم بکوبه زیر لب غر زد:" انگار من دخترم که از این مسخره بازیا دوست داشته باشم..."

My Husband's GirlFriendDonde viven las historias. Descúbrelo ahora