Part 3

1.1K 174 9
                                    

نفس عمیقی کشید و بعد از تقه ای وارد اتاق جدید تهیونگ شد.
لبخند گرمی مهمون لباش کرد و صداش زد. تهیونگ با شنیدن صدای جویی به سمتش برگشت. صورتش هیچ حالتی نداشت. درست مثل یه مجسمه.
-من اومدم. متاسفم منتظرت گذاشتم.
تهیونگ اروم سرشو به نشونه سلام تکون داد.
-یه خبر خوب!جامو با مینا عوض کردم. از این به بعد من میام پیشت.
جویی با خوشحالی گفت روی صندلی کنار تخت تهیونگ نشست.
-واقعا؟
تهیونگ با کمی تعجب پرسید. و بالاخره لبخند محوی زد. این دختر صورت آروم و شیرینی داشت. هاله ی ارامش بخشی دورش بود که تهیونگ دوستش داشت.
-اوهوم. با سرپرست هونگ حرف زدم.
باد ارومی وزید و جویی به سمت پنجره برگشت. صدای خنده ی بقیه از بیرون به گوش میرسید. به تهیونگ نگاه کرد..
-فک نکنم تو این یک سال از اینجا بیرون رفته باشی. دوست داری بریم یکم توی محوطه بگردیم؟
تهیونگ کمی به چشمای جویی خیره شد. اون لبخند عجیب رفته بود و حالا صورتش مثل همیشه هیچ حالتی نداشت. بعد از کمی مکث بالاخره سرشو تکون داد و جویی با خوشحالی بلند شد.
محوطه کلینیک مثل یک ساعت پیش بود. شلوغ و پر سروصدا.
شروع به قدم زدن کردن و تهیونگ هوای سرد و تازه رو درون ریه هاش کشید. اگه میخواست روراست باشه واقعا دلش برای بیرون اومدن تنگ شده بود. سرشو بالا گرفت, دستاشو باز کرد و به اسمون خیره شد.
جویی هم ساکت کنار تهیونگ قدم برمیداشت تا پسر کنارش تو حال خودش باشه. به هر حال حدود یه سالی بود که تنها جایی که تهیونگ توش راه رفته بود اتاق خفه و نسبتا کوچیک برج شرقی بود.
عصر بود اما ماه قابل روئت بود و گاهی پشت ابر ها پنهان میشد.
کمی که قدم زدن جویی متوجه شد که نگاه تهیونگ به اون چند نفریه که بسکتبال بازی میکنن. اروم رو شونه ی تهیونگ زد. پسر با نگاه سوالی به سمت جویی برگشت.
-برو پیش بقیه. روحیت عوض میشه.
و با لبخند اطمینان بخشی سعی کرد تا تهیونگ رو متقاعد کنه. تهیونگ نگاه نامطمئنی به جمع بازیکنا انداخت و بعد سرشو تکون داد. خیلی وقت بود که از جمع دور بود و به نظر جویی این میتونست براش یه شروع باشه.
با ورودش به جمع متوجه شد همه جا خوردن. این پسر رو هیچکس تا حالا ندیده بود و اونایی هم که دیده بودن خاطره خوشی ازش نداشتن. اما بالاخره یکی از مردای جمع توپ رو انداخت و بازی رو شروع کرد.
بعد از رفتن تهیونگ جویی روی یکی از نیمکت ها نشست و به بازی خیره شد. تهیونگ واقعا مهارت داشت.
با لرزیدن گوشیش از جیبش بیرون کشیدش و صفحه رو باز کرد.
بازم جونا, خواهر کوچیکترش بهش پیام داده بود تا بدونه کی به خونه برمیگرده.
نفسشو بیرون فرستاد و شروع به تایپ کرد.
-شب ممکنه دیر برسم. منتظرم نمونیـ..
-فکر کردی کی ای توی عوضـــــــی!
حتی پنج دقیقه هم از بازی نگذشته بود که جویی با شنیدن صدای فریاد بلندی سرشو بلند کرد و متوجه جمعیتی شد که تو زمین بسکتبال جمع شده بودن. سریع گوشیشو توی جیبش برگردوند و به سمت زمین دوید.
کسایی که اونجا جمع شده بودن رو کنار زد و جلو رفت. متوجه تهیونگ شد که یقش توسط مرد دیگه ای گرفته شده بود. باریکه خونی از بینی تهیونگ جاری شده بود که حالا روی لباش هم پخش شده بود.
چتری های کوتاهش روی چشماش ریخته بود و جویی نمیتونست چشماشو ببینه. مرد محکم تکونش داد و با صدای نسبتا بلندی تو صورت ته توپید.
-فکر کردی نمیفهمم داشتی چه غلطی میکردی؟
تهیونگ اهسته سرشو بالا اورد چتری هاش از روی چشماش کنار رفتن. لباشو کمی باز کرد و اروم خون روی لب هاش رو لیسید. سرشو با حالت ترسناکی خم کرد و با چشمایی که حالا با بی رحمی میدرخشیدن به مرد خیره شد.
-ولم کن.
تن صدای بم و تهدیدوارش باعث شد تا نگاه مرد ترس به خودش بگیره. حرف تهیونگ یه هشدار واضح بود. اما قبل از اینکه اتفاق بدتری بیافته جویی به خودش اومد و سریع به سمتشون دوید. دستشو روی دست مرد گذاشت و سعی کرد تا از یقه تهیونگ جداش کنه.
-آقای یونگ من متاسفم. لطفا ولش کنید.. تا حراست خبر دار نشده بهتره تمومش کنیم!
مرد با نگاه مخلوطی از ترس و خشم به صورت بی حس تهیونگ که با لجاجت و چشمای سردش بهش زل زده بودن نگاه کرد و بعد از چشم غره ای به جویی با ضرب تهیونگو ول کرد. به سمت مخالف راه افتاد و چند نفر هم دنبالش راه افتادن. تهیونگ اخمی کرد و خواست به دنبال مرد بره اما جویی جلوش ایستاد و دستاشو کف سینه پسر گذاشت و متوفقش کرد.
-هی اروم باش ولشون کن.. بیا بریم.
چشمای سرد تهیونگ که چیزی جز سیاهی تهش دیده نمیشد بهش خیره شدن و جویی ترسید. اما دست تهیونگو گرفت و به دنبالش کشید. هوا داشت رو به تاریکی میرفت و جویی تهیونگو به سمت آبخوری کوچیکی که کنار محوطه بود برد. باد ارومی میوزید و باعث میشد تا درختا توی تاریکی نسبی شب اروم تکون بخورن.
جویی تهیونگو به سمت روشویی برد و اروم دستشو روی کمرش گذاشت.
-یکم خم شو.
تهیونگ مطیعانه پایین رفت و جویی شیر ابو باز کرد. دستشو کمی خیس کرد و بعد اروم رو بینی تهیونگ کشید. دستای خونیش رو زیر آب گرفت و دوباره و دوباره کارشو تکرار کرد تا خون روی صورت تهیونگ پاک شد.
-فقط یه ماه مونده تا از اینجا بری.. اگه دعوا کنی ممکنه بازم نگهت دارن. اینو که نمیخوای؟
برای اخرین باری ابی به صورت تهیونگ پاشید و بعد از دراوردن دستمال سفید رنگی از جیبش تهیونگ رو به سمت خودش برگردوند.
اروم و با مهربونی دستمال رو روی صورت تهیونگ میکشید که ناگهان متوجه نگاه عجیب اون پسر شد.
تهیونگ با چشمایی که جویی نمیتونست هیچی از توشون بفهمه به جویی خیره شده بود. چشمای وحشی چند دقیقه پیش انگار اروم شده بودن و با گیجی به جویی خیره بودن. جویی سعی کرد بهش توجه نکنه و بعد از خشک کردن صورت تهیونگ عقب رفت.
-هی حواست با من بود؟
و بعد به سمت ساختمون کلینیک راه افتاد و تهیونگم بعد از کمی مکث به دنبالش دوید.
-ولی.. اگه من از اینجا برم که دیگه نمیبینمت.
-هی معلومه که میبینی. من به دیدنت میام.. یا تو میتونی بیایی.
تهیونگ که حالا خیالش راحت شده بود چیزی نگفت و دوتایی وارد ساختمون شدن.

تهیونگ که حالا خیالش راحت شده بود چیزی نگفت و دوتایی وارد ساختمون شدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ꪶ Psycho ꫂWhere stories live. Discover now