Part 9

1K 156 9
                                    

سرش به طرز مزخرفی درد میکرد. ولی درد صورتش از اون بیشتر بود. فکش رو کمی تکون داد و از درد آهش بلند شد. حس میکرد صورتش ورم کرده ولی یادش نمیومد چرا.
پلکاشو رو هم فشار داد و اروم چشماشو باز کرد که نور شدید چراغی که بالای سرش بود توی چشماش زده شد.
خواست از جاش بلند شه اما نتونست. اخمی کرد و گردنشو کمی چرخوند و نگاهش به دستاش افتاد که با بندای چرمی محکم به تختی که روش خوابیده بود بسته شده بود‌. سعی کرد گردنشو بلند کنه اما بندی که دور گردنش هم بسته شده بود این اجازه رو بهش نمیداد.
تختی که روش بسته شده بود درست مثل صندلی های دندون پزشکی بود و اتاق دور و برش هم -تا جایی که جویی میتونست ببینه- چیز خاصی درش وجود نداشت.
ناگهان با یاداوری بحثش با تهیونگ و مشت محکمی که تو صورتش زده بود وحشت کرد. بعد هم بیهوش شده بود و چیزی به یاد نداشت.
-تهیونگ؟ تهیونگ؟!! کسی اینجاست؟!!!
با صدای لرزون بلند صدا میزد و محکم خودشو تکون میداد جوری که صدای دست بند ها بلند شده بود.
-من همینجام.
صدای اشنای تهیونگ رو شنید اما نمیتونست سرشو بلند کنه تا ببینش. چند لحظه بعد بالاخره سایه تهیونگ که با لبخند محوی بالای سر جویی ایستاده بود پیدا شد.
-اینکارا ینی چی!؟ بازم کن!
-بازت کنم؟ ولی ما که تازه داریم شروع میکنیم.
-چیو شروع میکنیم؟؟ تهیونگ این بازی مسخره رو تموم کن چون اصلا بامزه نیست!!!
در حالی که صداش از ترس میلرزید گفت. دستاشو محکم کشید اما فقط مچ های ظریف خودش بودن که درد میگرفتن.
-اینکار فقط به خودت صدمه میزنه. نترس وقتی کارمون تموم شه بازت میکنم.
تن صداش پایین رفت.
-بعد از اینکه هر چیزی که من کشیدمو ببینی، حس کنی و درک کنی..
و دوباره از محدوده دید جویی دور شد. حرفاش جویی رو بدتر از قبل ترسونده بود. متوجه نمیشد چرا تهیونگ باید همچین کاری باهاش کنه.
چند لحظه بعد تهیونگ با هدفونی برگشت و اروم روی گوش جویی قرارشون داد. جویی از لمس دستای تهیونگ با پوستش لرزید و کمی تو جاش وول خورد. دستاش سرد بودن درست مثل یه مرده. این دستا اون دستای گرم همیشگی و مهربون تهیونگ نبودن. این دستا انگار که دستای یه غریبه بودن...
تهیونگ دکمه ای رو فشار داد و صفحه های روی دیوار روشن شد. جویی به صفحه ها نگاه کرد که رو همشون عکس یه مرد ظاهر شده بود.
-این مردو نمیشناسی نه؟
جویی سرشو به چپ و راست تکون داد.
-کیم مینسوک یا شیومین سی ساله‌. کسی که من و به این روز انداخت.
جویی میتونست حس کنه تهیونگ داره با طعنه حرف میزنه.
-یه دانشمند روانی. تراشه ای ساخته بود که کنترل اون فرد رو کلا به دست خالقش میداد و میخواست اول رو یکی امتحانش کنه. دوستامو کشت و مرگ منو جعل کرد تا راحت به کارای کثیفش برسه‌‌. باهام مثل یه حیوون رفتار میکرد، ازم یه موش ازمایشگاهی ساخت.. جویی اون مغز منو نابود کرد. میدونی لالایی صبح و شب من برای ماه ها چی بود؟
کلید لپ تاپو فشار داد و صدای بلند جیغ و داد توی هدفون شروع به پخش شدن کرد. جویی حس میکرد پرده گوشش داره پاره میشه و متقابلا جیغ بلندی کشید.
صدای تفنگ، صدای جیغ، صدای دریل، صدای بریدن گوشت و چکیدن خون. صدای اره کردن استخوان.
صداها وحشتناک از هر چیزی که بشه تصور کرد بودن. تو تک تک ثانیه هاشون زجر و درد حس میشد و تا مغز استخون کسی که بهشون گوش میداد فرو میرفت.
جویی محکم خودشو میکشید تا آزاد شه اما نمیتونست. دستبندها هنورم محکم سر جاشون مونده بودن و جویی بی هدف تقلا میکرد. صدای تهیونگ رو از بیرون هدفون به سختی میشنید.
-صبح ها با این صدا بیدار میشدم و شبا باهاشون به خواب میرفتم. من ماه ها به این لالایی گوش دادم و اون بلندگوی لعنتی توی سلولم هیچوقت خاموش نمیشـــــد!!!
جویی که دیگه تحملش سر اومده بود با عجز جیغ زد.
-تهیونگ برش دار خواهش میکنم!!
ولی تهیونگ بدون هیچ حسی بهش خیره شده بود. بالاخره بعد از یک دقیقه هدفون رو برداشت و محکم روی زمین پرتش کرد. چند بار پلک زد و نفسای عمیق کشید تا خودشو کنترل کنه. نباید کم میاورد.
جویی نفس نفس میزد. ضربان قلبش بالا رفته بود و حس میکرد غضلاتش منقبض شدن.
تهیونگ روی لپ تاپ کنارش خم شد و شروع به جستجوی چیزی کرد. اشک تو چشمای جویی حلقه زده بود اما نمیزاشت بریزن.
-بزار برم تهیونگ.. با این کارا میخوای به چی برسی؟
با صدایی که میلرزید دوباره درخواست کرد و صدای خنده اروم تهیونگو شنیی.
-خسته شدی؟ ولی ما که تازه شروع کردیم.
-چرا اینکارو میکنی؟
-خودت ازم خواستی بهت بگم.. منم دارم همرو نشونت میدم. خیلی خب اینم از این.
جویی بغضشو قورت داد و دستاشو مشت کرد. دیگه میخواست باهاش چیکار کنه؟ ینی هیچکس نبود که کمکش کنه؟
لحظه ی بعد صفحه های روی دیوار روشن شدن و تنها چیزی که به وضوح توی همشون دیده میشد خون بود.
و بعد شروع شد. صداهایی که چند دقیقه قبل توی هدفون شنیده بود حالا با تصویر همراه بودن. فیلم انگار که صحنه آهسته بود و با تمام جزعیات فیلم برداری شده بود. جویی حس میکرد الانس که تمام محتویات معدشو بالا بیاره. چشماشو بست و بلند جیغ زد.
-خاموشش کن!!
بازوی تهیونگو که دور سرش پیچیده شد رو حس کرد و صدای خطرناک اون پسر که تهدیدش کرد.
-چشماتو باز کن. باید همشو ببینی. باید هر چیزی که ما دیدیمو ببینی!
تهیونگ محکم سر جویی رو فشار داد تا مجبورش کنه چشماشو باز کنه و جویی با ناله ی ارومی اطاعت کرد.
فیلم برای پنج دقیقه کامل پخش شد و بالاخره تهیونگ خاموشش کرد. جویی بیحال روی تخت افتاده بود. حس میکرد میخواد عق بزنه اما حتی جونی برای اونم نداشت. ضعف کرده بود و دست و پاش لرز بدی گرفته بود که نمیتونست کنترلش کنه. نفساش تند شده بود.
-هی چرا اینقدر حالت بده؟ فقط پنج دقیقه تماشاشون کردی. من شب و روزم با این فیلما میگذشت.
با طعنه پوزخند صدا داری زد و از جلوی دید جویی دور شد با این حال صدا واضح به گوش میرسید.
-اینا تازه شکنجه های روحیشون بود جویی. اون مرد از من یه ماشین کشتار بی رحم و شکست ناپذیر میخواست پس نباید احساساتی برام میموند. باید تمام اینا برام عادی میشد.
جویی لباشو رو هم فشار داد. تمام اون صحنه های دردناک و چندش مدام جلوی چشمش رژه میرفتن و حتی جرعت بستن چشماشم نداشت.
-و موفقم شد. تسلیم شدم و این همون چیزی بود که اون میخواست. روحمو شکست. جوری روحمو زیر پاهاش له کرد که هیچوقت دوباره ترمیم نشه.
جویی از درون دلش برای تهیونگ میسوخت، تمام چیزایی که تهیونگ براش تعریف میکرد با غمی همراه بود که داخل حرفاش خونه کرده بود. ولی اینقدر حال خودش بد بود که نمیتونست براش ابراز ناراحتی کنه. ناگهان با شنیدن صدایی که از کنارش بلند شد لرزید.
صدای دریل.
گردنشو به سختی چرخوند و با دیدن دریلی که تو دستای تهیونگ بود چشماش به گرد ترین حالت ممکن رسید.
-این قسمت اصلی ماجراست.
جویی دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و حینی که محکم خودشو به تخت میکوبید و سعی میکرد تا خودشو آزاد کنه جیغ میکشید. حتی به درد ردی که دستبندا روی دست و گردنش میزاشتن توجه نمیکرد.
تهیونگ به بالای سرش رسید. هیچی تو چشماش نبود و جویی جیغ بلند تری کشید.
-این تو نیستی! به خودت بیا تهیونگ.. منو ببین!! التماست میکنم بس کن!!
با عجز جیغ زد و وقتی دست تهیونگ بالا اومد با وحشت خالصی که تمام وجودشو گرفته بود به میله ی دریل که به سرعت میچرخید زل زد.
-نترس نمیکشمت. فقط میخوام دردمو حس کنی.. دردی که شبانه روز همراهم بود و من هیچ کاری جز زندگی باهاش نمیتونستم بکنم. هیچکاری جز تحمل کردنش...
تهیونگ که درست مثل دیوونه ها به یه جا خیره مونده بود زمزمه کرد.
جویی با دیدن دریل که به صورتش نزدیک میشد خودشو به محکم به تخت چسبوند. خودشو فشار میداد تا شاید توی این تخت لعنتی حل شه و عقب بره اما نمیتونست. با رسیدن دریل به بیست سانتی صورتش دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و چشمه اشکاش جوشید و زد زیر گریه‌. اشکاش درست مثل دونه های مروارید از کناره های گونش سر میخوردن و بلند هق هق میکرد.
هیستریک میلرزید و چشمایی که پلکای خیسشو با ترس بسته بود.
-بس کن تهیونگ.. میترسم... تو رو خدا بس کن... به خودت بیـــــــــا!!!!
جمله آخرش رو جیغ زد و انگار باعث شوکی توی تهیونگ شد. تهیونگ تکون ناگهانی ای خورد و چشماشو باز کرد.
سرش گیج رفت و دستشو به میز کنارش گرفت تا نیافته و بعد چشماشو با بهت باز کرد و چند بار پلک زد. با دیدن دریل روشنی که توی دستش بود دادی زد و محکم اونطرف پرتش کرد.
چشمش به جویی خورد که تو اون وضعیت افتضاح بسته شده بود.
-خدایا من چیکار کردم...؟
زیر لب با ناباوری گفت و سریع پابندا و مچ بندا رو باز کرد. بند چرمی که گردن جویی رو هم نگه میداشت کند و اون طرف پرتش کرد.
جویی به محض باز شدنش خودشو تو بغل تهیونگ انداخت و محکم بهش چسبید.
درست مثل یه آهوی تنها که به یه شیر پناه اورده باشه...
تهیونگ دستاشو دور جویی حلقه کرد. میتونست وحشت و لرزش دختر توی آغوشش رو حس کنه. چطور به خودش اجازه داده بود باهاش همچین کاری کنه؟
دستشو زیر پاها و کمر جویی محکم کرد و بلندش کرد. با قدمای محکم و عذاب وجدانی که از درون داشت نابودش میکرد سریع از پله ها بالا رفت و از زیرزمین خونه اش که متعلق به وسایل پزشکی قدیمی پدرش بود خارج شد.
-متاسفم.. متاسفم..
مدام زیرلب تکرار میکرد و جویی میشنید اما هیچی نمیگفت. زبونش بند اومده بود. هنوز صدای دریل داشت توی سرش پخش میشد.
گریه هاش اروم تر شده بود و سکسکه اش گرفته بود.
به حال رسیدن و تهیونگ خم شد تا جویی رو روی مبل بزاره اما دختر اینقدر ترسیده بود که ازش جدا نمیشد. تنها پناهی که داشت تهیونگ بود. حس میکرد اگه ازش جدا شه دوباره به اون پایین برمیگردن.
-میخوام برات آب بیارم.. بشین.
دم گوشش زمزمه کرد و جویی دستاشو باز کرد و تهیونگ اروم روی مبل گذاشتش. جویی تو خودش جم شد و تهیونگ با دیدن اشک های خشک شده ی روی صورت دختر مورد علاقش قلبش به درد اومد. لبشو به دندون گرفت و وارد اشپزخونه شد.
-تو یه هیولایی..
رو به انعکاس خودش که از توی شیشه ی کابینت معلوم بود گفت و مشت محکمی بهش زد که با صدای بلندی شکست.

ꪶ Psycho ꫂDonde viven las historias. Descúbrelo ahora