Part 8

1K 162 19
                                    

با نگرانی بار دیگه به خونه ی کوچیک روبروش نگاه کرد. دوبارع منصرف شد و خواست برگرده که اینبار جویی جلوش رو گرفت. تهیونگ رو به سمت خونه برگردوند و کیسه ای که دست ته بود رو ازش گرفت تا احساس راحت تری داشته باشه.
-اینو من میارم. توام اینقدر نگران نباش مطمئنم خوب ازت استقبال میکنن باشه؟! اینقدر استرس نداشته باش!
تهیونگ مطیعانه سرشو تکون داد و بعد از زدن زنگ در در حالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود منتظر شد.
صدای قدمای کسی که سمت در قدم برمیداشت شنیده شد و لحظه بعد در باز شد و صورت بکهیون که به روشنی لبخند میزد نمایان شد.
دیشب جویی باهاش حرف زد و بکهیونم بهش اطمینان داده بود که هر وقت تهیونگ بهش نیاز داشته اونجا خواهد بود.
تهیونگ سرشو پایین انداخته بود. از واکنش یا دیدن بکهیون میترسید. تصمیم گرفته بود زندگیشو سر و سامون بده اما نگران بود که دیر کرده باشه.
-هی جناب نمیخوای سرتو بیاری بالا؟
بکهیون با خنده گفت و سرشو به سمت پایین خم کرد تا بتونه صورت تهیونگ رو ببینه. تهیونگ با شنیدن حرف بک سرشو بالا اورد و به زور لبخندی روی لبش نشوند. بکهیون رو بخشیده بود اما هنوز هم بخشی از وجودش انگار که خجالت میکشید.
بکهیون مردونه تهیونگ رو توی بغلش کشید و اروم به پشتش ضربه زد.
-به خونه خوش اومدی وی.
بعد از چند ثانیه ازش جدا شد و دو نفرشونو به داخل خونه دعوت کرد.
با ورودشون به خونه جویی به دور تا دور خونه نگاهی انداخت. نسبتا ساده بود اما روشن و با سلیقه چیده شده بود. حس خوبی به ادم میداد. حس زندگی.
تهیونگ بی حرکت وسط حال ایستاده بود و دستشو با بی قراری مشت کرده بود.
-تهیونگا!
ته یون با اینکه هنوز هم کمی درد داشت با دیدن تهیونگ به سمتش دوید و محکم خودشو تو بغل پسر مقابلش انداخت. تهیونگ با حس اون اغوش گرم لبخند تلخی زد.
درست همونطور که به یادش داشت.
این دختر ریز میزه ای که تو بغلش داشت رو واضح تر از همه خاطراتش به یاد داشت. تقریبا فراموش کرده بود که چقدر دلش برای ته یون تنگ شده بود.
بالاخره دستاشو بالا اورد و دور کمر ته یون حلقه کرد و با دلتنگی دوست قدیمیشو بغل کرد.
جویی با خوشحالی به اون دو نفر نگاه میکرد. خوشحال بود که تهیونگ بالاخره به خودش اجازه داده بود تا طعم خوشبختی رو بچشه.
دوتا کیسه ی رنگی که دستش بود رو به بکهیون داد.
-اینم هدیه ما برای پرنسس کوچولوتون.
-هی لازم نبود!
بکهیون با قدردانی کیسه هارو از جویی گرفت و یه گوشه گذاشتشون. بعد هم به سمت ته یون و تهیونگ (اسماشون قاطی شد بخدا -_-) رفت و از هم جداشون کرد. دست ته یونو گرفت و روی یکی از مبلا نشوندش.
-برو بگیر بشین دو روز نشده از بیمارستان مرخص شده هی عین پیاده نظام رژه میره!
ته یون لپاشو باد کرد و چشم غره ای به بکهیون رفت. با دیدن تهیونگ و متوجه شدن اینکه هنوزم معذبه بدون توجه به هشدار بکهیون دوباره از جاش بلند شد. دست تهیونگ رو گرفت رو به دنبالش کشید.
-بیا باید یونا رو ببینی! جوییا توام بیا.
ته یون خیلی صمیمی گفت و برای جویی منتظر شد. جویی میدونست ذوق ته یون رو درک کنه و برای همین به سمتشون راه افتاد و کنار تهیونگ وارد اتاق کوچیکی که اون طرف تر بود شدن.
اتاق با رنگ های صورتی و بنفش تزیین شده بود و سقفش ستاره کاری شده بود. تخت کوچیکی که زنگ قرمز ملایمی داشت هم وسط اتاق بود.
ته یون تهیونگ و جویی رو به سمت تخت برد و بالاخره تونستن دختر کوچولوی بیون رو ببینن. بچه به شدت ریزه بود و موهای سیاه و کوتاهش سرش رو پوشونده بودن. فقط ده روزه اش بود و در حالی که یکی از دستای کوچولوش روی سینش بود تو خواب عمیقی فرو رفته بود.
با دیدن صورت گرد بچه لبای جویی به لبخندی باز شد و به تخت نزدیک تر شد.
-خدای من اینو ببین.. تهیونگ بیا اینجا.
تهیونگ هنوز هم کمی دور تر از تخت ایستاده بود و با نگاه گیجی به نوزاد خیره بود. جویی دست تهیونگ رو گرفت و به سمت تخت کشیدش و با نگاه اطمینان بخشی دست تهیونگ رو باز کرد. انگشت اشاره تهیونگ رو اروم توی دست نوزاد گذاشت. یونا که هنوزم تو خواب بود کمی تکون خورد. مشتشو بست و انگشت تهیونگ رو حبس کرد.
تهیونگ با شوک تکونی خورد و نگاهی که حالا ملایم تر شده بود به یونای خواب خیره شد. لمس اون زندگی تازه و کوچولو حس قشنگی رو بهش منتقل کرد.
حس آرامش.
شب همه دور میز شام جمع شده بودن و حین شام خوردن هم مشغول صحبت بودن. تهیونگ زیاد بحثی برای پیش کشیدن نداشت اما گوش دادن به داستان ها و اتفاقاتی که تو این یک سال برای دوستاش افتاده بود هم لذت بخش بود.
-جویی شنیدم تو کلینیک کار میکنی.. به تهیونگی مام کلی کمک کردی اره؟
جویی با شنیدن سوال ته یون نگاه سریعی به تهیونگ انداخت. احتمال میداد عصبانی باشه اما تهیونگ مشغول غذاش بود.
جویی لقمه ای که تو دهنش بود رو قورت داد و به سمت ته یون برگشت.
-دوران کاراموزیمو میگذرونم. من کار خاصی نکردم تهیونگ خودش اراده لازم رو داشت.
-یه لحظه منو ببخشید.
تهیونگ بعد از معذرت خواهی ارومی که کرد از سر میز بلند شد و به سمت دستشویی رفت. جویی با نگرانی به رفتنش نگاه کرد. حس میکرد حالش خوب نباشه. اما تهیونگ بدون هیچ حرف اضافه ای سریع از جلوی دیدشون دور شد.
شونه بالا انداخت و سعی کرد تا فکرای بد به دلش راه نده.
یک ربع بعد جویی به زور ته یون رو به حال فرستاد و خودش مشغول شستن ظرفا شد. تو افکار خودش غرق بود که با حس نفسی که روی گردنش پخش میشد سریع برگشت و با صورت تهیونگ توی چند سانتی صورتش مواجه شد.
-ترسوندیم!
با اخم ظریفی دستای کفیشو به بلیز تهیونگ زد و لباشو جم کرد. تهیونگ نیشخندی زد و روی صورت جویی خم شد. جویی به طور غریضی از پشت به سینک چسبید و سرشو تا جای ممکن عقب برد. چند بار پلک زد و در حالی که به هر جایی جز چشمای تهیونگ نگاه میکرد زمزمه اون پسر رو شنید.
-کمک نمیخوای؟
جویی با تعجب به چشمای خونسرد و پوزخند کج تهیونگ خیره شد و بعد اروم هلش داد عقب و با خنده دستشو به سمت خروجی اشپزخونه گرفت.
-نه تو فقط برو بیرون و اینقدر حواسمو پرت نکن خودم چند دقیقه دیگه میام!
-خیلی خب.
تهیونگ دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و عقب گرد کرد. اما قبل از اینکه از اشپزخونه بیرون بره سریع گونه جویی رو بوسید و بعد دوید بیرون. جویی دستشو روی گونش گذاشت و بعد اروم خندید. این پسر شیطون تر از چیزی بود که نشون میداد. تهیونگ به محض رسیدن به حال نگاهی به ته یون و بکهیون تو حال سرگرم تلویزیون بودن انداخت و بدون سر و صدا و جلب توجه راهش رو به سمت اتاق یونا کج کرد.
و جویی حتی متوجه کم شدن یکی از چاقو های اشپزخونه نشد..

ꪶ Psycho ꫂWhere stories live. Discover now