Part 10

1K 154 7
                                    

درد دستشو نادیده گرفت و نفس عمیقی کشید. نباید عصبانی میشد. نباید.
لیوان آبی رو پر کرد و پیش جویی برگشت. میخواست پیشش بشینه اما با دیدن جویی که هنوز تو خودش جمع شده بود منصرف شد.
لیوان آب رو جلوش گذاشت و خودش عقب رفت. دستشو کلافه توی موهای قهوه ای رنگش فرو کرد. نگاهش به دستای جویی افتاد و بدون مکث جلوش زانو زد. به وضوح دید که جویی کمی خودشو عقب کشید اما سعی کرد اروم صحبت کنه.
-هیش.. کاریت ندارم.. میخوام دستاتو ببینم.
جویی سرشو بالا اورد و نگاهش با چشمای مشکی تهیونگ تلاقی کرد. بدون هیچ حرفی دستاشو تو دست تهیونگ گذاشت.
اینقدر خودشو کشیده بود و تقلا کرده بود که مچ دستاش زخم شده بودن و رد قرمز پررنگی روشون به جا مونده بود.
تهیونگ دستشو نوازش وار روی رد زخم ها کشید و جویی از درد هیس ارومی کشید. حتی روی گردنش اون رد های قرمز خودنمایی میکرد و تهیونگ به خاطرش خودشو لعنت کرد.
-متاسفم..
با شرمندگی زمزمه کرد و عقب رفت. جویی لیوان آب رو برداشت. تهیونگ چند لحظه ای با خودش کلنجار رفت و بعد حرفشو زد.
-لطفا چیزی نپرس و بعد از اینکه اروم شدی برو.. من نمیتونم کنارت باشم. بهت قول داده بودم که بهت صدمه ای نمیزنم اما زیر پا گذاشتمش... و حالا فکر‌ نکنم هیچوقت بتونم با خودم کنار بیام.
تک تک کلمه هایی که از دهنش بیرون میمومدن درست مثل چاقویی بود که روی قلبش کشیده میشد. ولی نمیتونست به خودش اجازه بده به تنها کسی که دوستش داره صدمه بزنه.
-دوستت دارم.
اروم زمزمه کرد و بعد در حالی که به سختی جلو اشکایی که تو چشمش حلقه زده بودنو گرفته بود به اتاقش رفت.
خدا میدونست چقدر دلش میخواست بمونه و جویی رو بغل کنه.
ولی نمیتونست. نمیتونست همچین ریسکی کنه. نمیتونست بازم جویی رو به خطر بندازه. خدا میدونست کی دوباره ممکنه کنترلشو از دست بده.
جویی با بهت به جای خالی تهیونگ خیره شده بود. اروم تر شده بود اما حرفای تهیونگ ناراحت و گیجش کرده بودن. لیوان آب رو یه نفس سر کشید.
از اتاق تهیونگ صدای فریاد و شکستن شیشه میومد.
و چند لحظه بعد خودش در حالی که کلاه هودی سیاهشو روی سرش انداخته بود بیرون اومد و بدون هیچ نگاهی از خونه خارج شد.
جویی چند لحظه سر جاش موند و بعد بلند شد. میدونست باید از خونه بره ولی چیزی جلوشو میگرفت. به سمت اتاق تهیونگ رفت و واردش شد.
افتضاح بدی به بار اومده بود. میز و تخت شکسته بودن و شیشه ی پنجره ام خورد شده بود. انگار که زلزله اومده بود و همه چیزو نابود کرده بود.
جویی به سمت آینه ی قدی اتاق رفت که حالا خورد شده بود. میتونست انعکاس چهرشو ناقص توی خورده شیشه های روی زمین ببینه.
اما چیزی که توجهشو جلب کرد حروف و کلمات درهمی بود که روشون نوشته بودن. زانو زد و تیکه های آینه رو برداشت و حینی که مواظب بود تا دستشو نبره تیکه هارو درست روی زمین چید و مثل یه پازل کاملشون کرد. جمله ای که روی آینه ی شکسته نوشته شده بود باعث شد تا اخم کنه.
تمام اتفاقات این چند وقت، تمام رفتارا و تمام حرفای تهیونگ مثل فیلم از جلوی چشماش گذشتن. انگار که این جمله، آخرین تیکه ی پازل بود.
با چیزی که تو ذهنش جرقه زد سریع از جاش بلند شد و بیرون دوید. حالا میدونست تهیونگ‌ چشه. میدونست چطوری باید کمکش کنه.
پیامی که تهیونگ نوشته بود مدام توی سرش اکو میشد و باعث میشد تا به قدم هاش سرعت بده.
-تو یه هیولایی!!!آسیب زدن به کسایی که دوستشون دارمو بس کن!!-
از وقتی که با بکهیون تماس گرفته بود و گفته بود میخواد ببینش بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و جویی بی هدف توی پارک قدم میزد و منتظر بود.
نگران بود و نمیدونست تهیونگ کجاست. میخواست بره دنبالش اما باید قبلش با بکهیون حرف میزد تا از یه چیزایی مطمئن شه.
ساعت از دو ی نیمه شب گذشته بود و پارک کاملا خلوت بود و به جز زوجی که چند دقیقه قبل دیده بود کسی اونجا نبود.
بالاخره بعد از گذشتن چند دقیقه که برای جویی حکم چند ساعتو داشتن تونست بکهیون رو ببینه که از دور نزدیک میشد. چشماش پف داشت و معلوم بود خواب بوده و جویی به زور از تخت خواب کشیدش بیرون.
با نزدیک شدن بکهیون بهش سریع دستشو گرفت و سریع روی نیمکت نشوندش و خودش هم کنارش جاگیر شد.
بکهیون که با چشمای گرد به جویی که سر و وضع خوبی نداشت و گونش کبود شده بود خیره شد و با بهت پرسید:
-این وقت شب چه خبره؟ چرا قیافت یه جوریه انگار بهت حمله کردن؟
دستشو روی کبودی کشید و جویی عقب کشید.
-مهم نیست الان. باید در مورد تهیونگ باهات حرف بزنم.
نفس عمیقی کشید و با چشمای مصمم به بکهیون خیره شد.
-سوالایی که میپرسم رو لطفا تا حد ممکن جواب بده.. به چیزی مشکوکم و باید ازش مطمئن شم. اونوقت میدونم به تهیونگ کمک کنم.
بکهیون خودشو جم و جور کرد و صاف نشست.
-چی میخوای بدونی؟
با جدیت پرسید و جویی از اولین سوالش شروع کرد.
-بچگیش. اون به من گفت که بچه بوده پدرش کتکش میزده.
بکهیون تو فکر فرو رفت.
-وقتی من پیداش کردم چند روز بعد از فرار کردنش از خونه بود. تو یه بار کثیف قایم شده بود و تمام بدنش کبود بود. خیلی منو یاد خودم مینداخت پس کمکش کردم و با خودم بردمش. اون موقع چهارده ساله بود و زیاد ازم کوچیکتر نبود ولی بدنش اینقدر بی جون و استخونی بود که با یه بچه ده ساله اشتباه میگرفتیش. اوایل صحبت نمیکرد و تو خودش بود. بهش نزدیک شدم و بالاخره باهام دوست شد و حرف زد. گفت که پدرش مشکل روانی داشته و از بچگی کتکش میزده و مادرش خیلی سعی میکرده جلوشو بگیره اما نمیتونسته و حتی طلاق هم نمیتونسته بگیره چون هیچکسو نداشتن و مجبور بودن با همین اوضاع زندگی کنن.
جویی با شنیدن خاطرات تهیونگ و تصور کردنشون قلبش به درد اومد.
-تغییر رفتارای یهویی داشت؟
بکهیون تو فکر فرو رفت و اخم کرد. خاطرات هفت سال پیش توی ذهنش جون میگرفتن. وقتایی که تهیونگ یهو عصبانی میشد و بهش حمله میکرد و بکهیون سعی میکرد تا ارومش کنه. یا زمان هایی که میگفت تقصیر پدرش نیست و دست خودش نبوده اما نیم ساعت بعد یه گوشه تو خودش کز میکرد و نقشه میکشید تا یه روزی برگرده و پدرشو به بدترین روش های ممکنه بکشه!
اخم غلیظی که روی پیشونی بک نشسته بود خبر از خاطرات عجیبی میداد که هیچوقت اونطوری بهشون توجه نکرده بود. چون اون سال ها خودشم اونقدر بزرگ نبود و شاید هم سرش شلوغ تر از اونی بود که به دونسنگش توجه کنه..
-چرا. الان که پرسیدی به یاد میارم. اون اوایل واقعا عجیب بود. تقریبا همیشه اروم و مهربون بود. بهم کمک میکرد اما فقط کافی بود تا اتفاقی بیافته که برخلاف میلش باشه. یهو عصبانی میشد و همه چیزو بهم میریخت و بعد دوباره وقتی میخوابید و بیدار میشد مثل قبلش میشد. حتی بعضی وقتا بهش میگفتم که چیکارا کرده میگفت یادش نمیاد.
جویی لبشو گاز گرفت. از حدسش مطمئن شده بود.
-خدای من.. برای همین میخواست یونا رو بکشه..
زیر لب زمزمه کرد و لحظه بعد داد بکهیون که با چشمای گرد به جویی خیره بود.
-تهیونگ میخواست بچمو بکشه؟؟؟
جویی سرشو به چپ و راست تکون داد و لباشو با ناراحتی توی دهنش کشید.
-اون تهیونگ نبود.
بکهیون با نگاه پوکری به جویی خیره شد و جویی اما ذهنش انگار سفر کرد به دو ماه پیش که تهیونگ رو دیده بود و تمام اتفاقاتی که از اون موقع افتاده بود. زیر لب انگار که داشت برای خودش حرف میزد زمزمه میکرد.
-وقتی توی حیاط با یکی از بیمارا دعواش شد و حالت صورتش کاملا تغییر کرد... فیلم های بیمارستان که نوشته های روی دیوار رو نشون میداد. اوه خدای من بک.. همه اون نوشته ها خطاب به فرد سومی بود که هیچکس بهش توجه نکرد!
حرفای تهیونگ که شب گذشته وقتی میخواست یونا رو بکشه شنیده بود تو سرش اکو شد و به سمت بکهیون برگشت.
-اون وقتی بالای سر یونا ایستاده بود گفت "من نجاتت میدم.. من درد هر دومونو تموم میکنم تا دیگه لازم نباشه زجر بکشی" من فکر میکردم اونا رو به یونا میگفت چون فکر میکرده داره از زندگی بدی که در انتظارشه راحتش میکنه اما اشتباه میکردم. مخاطب اون حرفا کس دیگه ای بود!! مخاطب اون حرفا خودش بود..
جویی از جا بلند شد و سرشو گرفت و بکهیون که شدیدا گیج شده بود شونه جویی رو گرفت و به سمت خودش برش گردوند.
-ای بابا اصلا نمیفهمم چی میگی. اینقدر پراکنده حرف نزن! تهیونگ چشه؟
جویی اب دهنشو قورت داد و با چشمای شیشه ایش به بکهیون خیره شد.
-کلینیک اشتباه تشخیص داده بود. اونا اشتباه میکردن. هممون اشتباه میکردیم.
-منظورت چیه؟
بکهیون به وضوح جا خورد و جویی نفس سنگینشو بیرون فرستاد.
-مشکل اصلی تهیونگ پارانوئید و بی اعتمادی نبود...
لبخند تلخی زد. به خاطر اینکه زودتر نفهمیده بود.
-اختلال شخصیتی بود.
بکهیون از شوک قدمی عقب رفت و با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود نگاهشو از جویی گرفت.
-خدایا نمیفهمم. اون دیگه چیه؟
-فک کن! تهیونگ اکثر مواقع برای خطاب کردن خودش از "ما" استفاده میکرد. از ضمیر های جمع استفاده میکرد. یهو تغییر رفتار میداد. صداهایی تو سرش میشنید که نمیخواست. همه اینا اتفاق می افتاد چون یه نفر دیگه درونش زندگی میکرد.
بکهیون به وضوح جا خورد و جویی ادامه داد:
-تهیونگ وقتی بچه بود ضعیف بود و مدام کتک میخورد. نمیتونست از خودش دفاع کنه و این اذیتش میکرد. پس ناخواگاهش یه شخص دیگه درونش ساخت. کسی که بتونه حقشو بگیره و ضعیف نباشه.. برای همینه که هر وقت عصبانی بشه یا اسیب ببینه اون شخصیت بیرون میاد و ازش دفاع میکنه. اما بعد از دیدن تو و زندگی جدیدش به مرور اون شخصیت درونش به خواب رفت چون دیگه بهش احتیاجی نداشت و در قالب شخصیت اصلی خودش به زندگیش ادامه داد. ولی بعد از ماجرای تراشه تهیونگ شکنجه شد... چه روحی چه فیزیکی اسیب دید. پس لازم دید تا دوباره کسی بشه که نمیخواد. پس اون شخصیت بیدار شد تا بهش کمک کنه. بیدار شد تا ازش دفاع کنه و انتقام بگیره.
بکهیون عصبی پاشو رو زمین میکوبید. هضم این حرفا اصلا راحت نبود. حالا اون روزی که تهیونگ از ماشین پرید بیرون رو به یاد میاورد. تهیونگ بغض کرده بود و از نظر احساسی تحت فشار بود. و بعد یهو انگار که سرش درد گرفت و چشماشو بست و وقتی که بازشون کرد دیگه خودش نبود.
دستشو محکم توی موهاش کشید و به عقب حالتشون داد. حرفای جویی درست مثل یه داستان تخیلی بودن. با این تفاوت که تمامش واقعی بود. نفسشو فوت محکم کرد و پرسید:
-تهیونگ ازش خبر داره؟
جویی لباشو روی هم فشار داد و سرشو تکون داد.
-بیشتر مواقع شخصیت میزبان از وجود شخصیت های درونش اطلاعی نداره ولی با توجه به تهیونگ.. به نظرم میدونه.
و حدس دیگه ایش که به یقین تبدیل شده بود رو به زبون اورد.
-تهیونگ تنها بود پس به اون اجازه داد تا کمکش کنه تا اروم بگیره. فیلمای بیمارستان از ارشیو کلینیک پاک شده بود و حالا میفهمم کار خودش بوده. اون روز هم داشت برای پاک کردن فیلم های اصلی به بیمارستان میرفت. چون نمیخواست هیچکس بهش شک کنه. تهیونگ تو رو بخشید اما اون نه. شخصیت درونش هنوز هم به دنبال انتقامه پس میخواست بچتو بکشه. میخواست تا اخر عمرت دردی رو بهت تحمیل کنه تا شاید روح خودش به ارامش برسه.
بکهیون دندوناشو روی هم فشار داد و کلافه دستی روی صورتش کشید.
-میتونی کمکش کنی؟
جویی با قاطعیت سرشو تکون داد.
-اره میتونم. میبرمش پیش یکی از دکترا اونا میتونن درمانش کنن. باید پیداش کنم بک.. باید باهاش حرف بزنم.
باید زودتر تهیونگ رو پیدا میکرد. حالا دلیل تمام رفتاراشو میفهمید. دلیل اینکه یک ساعت پیش که تو زیرزمین بسته شده بود و مشتی که به صورتش خورده بود رو میفهمید. تهیونگ ناخواسته قولشو نشکسته بود. اون عوضی که درونش بود بانی همه این بلاها بود.
برگشت تا به سمت خروجی پارک بره که با صدای بکهیون متوقف شد.
-صبر کن جویی... فکر کنم پیداش کردم.
بکهیون که با بهت به صفحه گوشیش خیره بود گفت و بعد گوشی رو به سمت جویی برگردوند. نگاه جویی روی صفحه ای میخ شد که پخش زنده ی دوربین کسی بود که داشت فیلم میگرفت. به خاطر ساعت دیر وقت مردم کمی ایستاده بودن و دور کسی جمع شده بود. دور پسری که جویی به خوبی میشناخت و حالا لبه پل ایستاده بود و دستاشو باز کرده بود. سرشو بالا گرفته بود و اماده پریدن بود...

ꪶ Psycho ꫂTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang