Part 7

1.1K 171 9
                                    

جویی با شنیدن اون صدا با بهت سرشو بالا اورد و به تهیونگ که با لبخند محوی بهش خیره بود نگاه کرد. زبونش بند اومده بود.
-تهیونگ! اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ از گوشه چشم نگاهی به بیمارستان انداخت و بعد دوباره به سمت جویی برگشت.
-اینجا یه کاری داشتم و بعدش هم میخواستم بیام ببینمت.
-منو؟!
-اره.. باهام قدم میزنی؟
تهیونگ حینی که به هر جایی جز جویی نگاه میکرد گفت, انگار که خجالت میکشید. با پیشنهاد ناگهانی تهیونگ جویی نتونست جلوی خودشو بگیره و با ذوق سرشو تکون داد.
-حتما! ولی کارت تو بیمارستان چی؟
-بعدا میام سراغش اونقدرم اورژانسی نیست.
جویی سر تکون داد و سریع کنار تهیونگ دوید. دستشو بی حواس دور بازوی اون پسر حلقه کرد و تهیونگ با چشمای گرد نگاهشو به دستای جویی دوخت. اما چیزی نگفت و کنار هم شروع به قدم زدن توی هوای تازه بهاری کردن. تهیونگ مثل همیشه ساکت بود و دقیقا جویی رو به یاد روز هایی که توی کلینیک باهم گذروندن مینداخت. از اینکه دوباره میدیدش اینقدری خوشحال بود که حتی مسائل توی بیمارستان رو به کلی فراموش کرده بود.
کمی بعد به پارک کوچیکی رسیدن و جویی جلوتر دوید و روی نیمکت نشست و با دست به کنارش زد تا تهیونگ هم بشینه.
بچه های کوچیک توی پارک همراه پدر و مادرشون بازی میکردن و اون دو نفر هم در سکوت کنار هم بهشون خیره بودن.
-از اون پسره چه خبره.. یون ووک بود؟
با سوال ناگهانی تهیونگ در مورد دوست پسر سابق عوضیش اخماشو توهم کشید.
-با اینکه عجیبه ولی هیچی! حتی یه پیام کوچیک. البته بهتره. منم ترجیح میدم خبری ازش نداشته باشم.
تهیونگ با شنیدن حرفای جویی سر تکون داد و بی هوا سوالی که تو ذهنش در حال چرخش بود رو پرسید.
-دوست داری تقاص کاری که باهات کرد رو پس بده؟
-اره. اَیــــی دلم خنک شه یکی بگیرش زیر مشت و لگد.
جویی با قیافه جدی و بی حسی گفت و بعد زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداخت که با چشمای گرد بهش خیره بود. جویی زد زیر خنده و اروم روی پای تهیونگ زد تا از شوک درش بیاره.
-شوخی کردم بابا! معلومه که نمیخوام چیزیش شه.
نفسشو فوت کرد و در حالی که خنده اش به لبخند سردی روی لب های سرخش تبدیل شده بود به بازی بچه ها توی پارک خیره شد.
-اون تصمیمی گرفت که به نفع خودش بود و من سرزنشش نمیکنم. من براش مناسب نبودم و خوشحالم که قبل از اینکه جدی تر بشه تموم شد.
این حرفارو از ته دلش زد. واقعا دلش نمیخواست یون ووک چیزیش شه. درسته که ازش ناراحت و عصبی بود و دیگه نمیخواست حتی چشمش به ریخت اون مرد بیافته اما جویی مهربون تر از اونی بود که بخواد کسی به خاطرش اسیب ببینه. حتی اگه بهش بدی کرده باشه.
-جوییا من خیلی وقته دارم بهت فکر میکنم.
بعد از سکوت سنگینی که بعد از حرفای جویی بینشون به وجود اومده بود تهیونگ به طور ناگهانی گفت و باعث شد تا جویی با تعجب بهش خیره شه. تهیونگ کمی خم شد و دستای عرق کردشو به هم گره کرد.
-من بعد از حادثه ای برام پیش اومد به یه نفرم اجازه نزدیک شدن بهمو ندادم حتی بکهیون هیونگ. متنفرم از اینکه نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم. تو تنها کسی هستی که میدونم اذیتم نمیکنی. تو اولین نفری و وقتی نیستی من.. انگار که خودم نیستم.
همونطور که خم بود سرش رو کمی کج کرد و از زیر چند تار مویی که روی صورتش ریخته بودن به جویی نگاه کرد.
-من بیشتر از اونی که فکرشو کنی بهت وابسته شدم و دوستت دارم.
از جاش بلند شد و روی زمین جلوی پای جویی زانو زد و باعث شد تا جویی با دستپاچگی دست تهیونگ رو بگیره و سعی کنه تا بلندش کنه ولی اون پسر از جاش جم نخورد.
دست جویی رو محکم بین دستای بزرگش گرفت و با چشمای مصمم تو چشمای دختر مقابلش زل زد تا مطمئن بودنش رو ثابت کنه. تا نشون بده هیچ تردیدی نداره.
-میدونم خواسته زیادیه. یه ماه باهام قرار بزار و بعد تصمیم بگیر. قول میدم برات بهترین باشم. هیچوقت نمیزارم اسیب ببینی و همیشه پشتت میمونم.
لباشو با استرس به هم فشار داد و با چشمای منتظر به جویی خیره شد.
-نظرت چیه؟ پیشنهادمو قبول میکنی؟
جویی اما تو شوک بود. مردمک چشماش مدام بین چشمای تیره تهیونگ در چرخش بود و به معنای واقعی کلمه لال شده بود.
تو ذهنش مدام هزاران سناریو در حال گردش بودن و جویی حتی نمیتونست درست فکر کنه. شکی نداشت که از تهیونگ خوشش میاد و عاشق این لحظه ای بود که دستاش تو چنگ دستای گرم اون پسر اسیر بود.
-جویی؟
با شنیدن صدای تهیونگ از افکارش بیرون کشیده شد. با زبونش لباشو خیس کرد و نفس عمیقی کشید. سرشو پایین انداخت و به دستاشون خیره شد تا مجبور نباشه به چشمای تهیونگ نگاه کنه. یه جورایی خجالت میکشید. لباش به خنده باز شد و با فشار دادن دستای تهیونگ موافقتشو اعلام کرد.
-باشه. بیا امتحانش کنیم.
-واقعا؟؟؟!
تهیونگ با ذوق گفت و با بی قراری از جاش بلند شد. جویی با همون لبخند بزرگی که هر چی هم زور میزد نمیتونست از روی لباش پاکش کنه سرشو تکون داد. خوشحال بود. بعد از قضیه یون ووک حتی فکرشم نمیکرد بتونه اینقدر زود به کسی نزدیک شه. اونم یکی مثل تهیونگ!
تهیونگ ناگهانی دست جویی رو گرفت و جلو کشیدش. دستاشو دور کمر جویی حلقه کرد و با یه حرکت بلندش کرد و چرخوندش.
جویی به خاطر حرکت ناگهانیش ترسید و محکم شونه های تهیونگ رو برای نیفتادن چنگ زد. نگاهش به تهیونگ افتاد که میخندید. با خوشحالی میخندید و این چیزی بود که جویی تو این دو ماهی که این پسر رو میشناخت ندیده بود. تقریبا دیدن خنده های تهیونگ تبدیل به یه ارزوی دست نیافتنی براش شده بود.
تهیونگ بعد از چند لحظه جویی رو پایین گذاشت و لبخند مستطیلی زد. با داشتن این دختر خودش هم احساس میکرد داره به روزای قبلش برمیگرده. شاید بالاخره وقتش بود اون گذشته تاریکو رها کنه..
***
دستی به پیرهن آبی و سفیدش که تا پایین زانوهاشو پوشونده بود کشید و بعد از نگاه به ساختمون مجلل روبروش نفسشو حبس کرد.
تهیونگ واقعا اینجا زندگی میکرد؟!
بعد از اون روز تهیونگ ازش کمی وقت خواسته بود تا اوضاع زندگیشو درست کنه و دیشب برای اولین بار بعد از چندین روز زنگ زد تا جویی رو به شام دعوت کنه. نگاه دیگه ای به ادرس توی دستش انداخت و متوجه شد که درسته.
نفس عمیقی کشید و دستشو روی زنگ گذاشت.
در با صدای ارومی باز شد و جویی اروم سرکی کشید و بعد وارد حیاط نسبتا بزرگ خونه شد. ساختمون روبروش دو طبقه بود و جویی هنوز هم شک داشت تهیونگی که یک سال بستری بود همچین جایی زندگی کنه!
در واقع حالا که فکر میکرد از پدر و مادر دوست پسر جدیدش هم هیچی نمیدونست.
-بعدا ازش میپرسم.
زمزمه کرد و بعد با قدمای بلند به سمت خونه راه افتاد. در باز بود و جویی با کنجکاوی به چراغ های خاموش خیره شد. خبری بود؟!
یکم دلشوره گرفت ولی سرشو تکون داد تا فکرای منفی رو از خودش دور کنه. به در نیمه باز رسید و بازش کرد. در با جیر جیر کوچیکی عقب رفت و جویی متوجه شمع های کوچیکی شد که روی زمین چیده شده بودن.
شمع ها قطاری پشت هم چیده شده بودن و جویی با دیدن گلبرگ های پر پر شده ی کنارشون خندش گرفت. واقعا فکرشو نمیکرد!
-تهیونگ؟
صداش زد اما جوابی نشنید.
-خیلی خب دارم میام تو!
اعلام کرد و بعد وارد خونه شد. نور کوچیک شمع ها دور و اطراف رو کمی روشن کرده بودن اما باز هم چیز زیادی معلوم نبود. جویی شروع کرد به راه رفتن به دنبال شمع ها.
شمع ها به وسط حال میرسیدن, به میز قشنگی که با سلیقه چیده شده بود.
جویی با حیرت به میز خیره شد. دهنش باز مونده بود. واقعا انتظار همچین چیزی رو نداشت!!
ناگهان از پشت تو بغل کسی فرو رفت و باعث شد تا با ترس کمی وول بخوره. تهیونگ اما اروم جویی رو بغل کرده بود و سرشو روی شونه ی دختر توی اغوشش گذاشت.
-خوشت اومد؟!
جویی سرشو تکون داد و به سمت تهیونگ برگشت. تو اون تاریکی تنها هاله ای از صورت همیشگی و اروم تهیونگ رو میدید.
-فکرشم نمیکردم بتونی اینقدر رمانتیک باشی!
-منو دست کم نگیر.
تهیونگ با نیشخند گفت و بعد دست جویی رو گرفت و به سمت میز کشیدش. صندلی رو عقب کشید و بعد از نشستن جویی دوباره به سمت جلو هلش داد.
خودش هم چند لحظه بعد روی صندلی روبرو جاگیر شد.
-شروع کن مطمئنم خوشت میاد.
تهیونگ همونطوری که از هر نوع غذایی که روی میز بود برای جویی میکشید گفت.
-خودت درستشون کردی؟
جویی کیفش رو پایین پاش گذاشت و با نگاه به غذاها گفت.
-قرار بود خودم درست کنم ولی سوخت.
تهیونگ با لبخند دندون نمایی گفت و بشقاب رو روی میز جلوی جویی گذاشت. چشمکی زد و اضافه کرد:
-ولی رستورانشو میشناسم غذاهاش محشره تو فرض کن خودم پختم.
جویی هم تایید کرد و دیگه چیزی نگفت. حینی که مشغول بودن با کنجکاوی به اطراف خونه نگاه میکرد. با اینکه تاریک بود ولی کمی چشماش عادت کرده بود و میتونست وسایل گرون قیمت و شیک خونه رو تشخیص بده.
-درمورد خونه کنجکاوی؟
تهیونگ دهنشو با دستمال پاک کرد و به صندلی تکیه داد.
-اره راستش فکر نمیکردم همچین جایی زندگی کنی.
-میدونم. خیلی بدبخت بیچاره به نظر میرسیدم. نه؟
کمی سکوت کرد و بعد دوباره سرشو بالا اورد و در جواب به نگاه های گیج جویی توضیح داد.
-بدبختم بودم میدونی. بچه بودم از خونه فرار کردم. باور کن تو اون دوره زندگیم مزخرف بود! با بکهیون اشنا شدم و بعدم که خودت میدونی درگیر اون ماجراها شدم. چند روز پیش وکیل خانوادگیمون تو هتل پیدام کرد و گفت که پدر و مادرم مردن و خونه و تمام اموالشون به من رسیده و تادا..
دستاشو باز کرد و ابروهاشو بالا انداخت.
-الان اینجا مال منه.
جویی سرشو تکون داد. اما یه سوالی بود که هنوز تو ذهنش بود.
-چرا از خونه فرار کردی؟
تهیونگ با شنیدن سوال انگار کمی جا خورد و اخماش توهم رفتن. جویی با دیدن صورت تهیونگ دستاشو سریع بالا اورد.
-متاسفم فک کنم از حدم گذشتم.. نمیخواد جواب بدی.
-نه مشکلی نیست.
اخمش از بین رفته بود و لباشو کمی روهم فشار داد. انگار یاداوری روز های کودکیش راحت نبود.
-پدرم کتکم میزد. مادرمم نمیتونست جلوشو بگیره. من حتی یه شب رو هم به یاد نمیارم که راحت خوابیده باشم. بعدم تحملم تموم شد و فرار کردم.
-متاسفم.
جویی با ناراحتی گفت و با غذای کمی که هنوز توی بشقابش باقی مونده بود بازی میکرد که صدای تهیونگ رو شنید.
-جویی میتونم یه خواهشی ازت کنم؟
-حتما. چی؟
-فردا میتونی باهام بیایی خونه بک هیونگ؟ بچش به دنیا اومده و من واقعا میخوام ببینمشون. میدونی راستش اخرین دیدارمون اصلا خوب تموم نشد.
جویی سرشو کج کرد و پرسید:
-چرا؟
تهیونگ دستشو با دستپاچگی پشت گردنش گذاشت.
-هه.. چیزه من یه جورایی از ماشین.. پریدم پایین.
-چـــــــی؟
جویی با بهت به پسر مقابلش خیره شد و تهیونگ لبخند احمقانه ای زد.
-از دستش عصبانی بودم.
-اینطوری ممکنه به خودت صدمه بزنی! قول بده دیگه همچین کاری نمیکنی!
جویی با اخم و در حالی که انگشت کوچیکشو منتظر روبروی تهیونگ گرفته بود گفت. حتی با فکر به اینکه تهیونگ از ماشین در حال حرکت پریده بود پایین عصبیش میکرد. تعجب تهیونگ بعد از دیدن قول انگشتی ای که جویی منتظرش بود به خنده ی بلندی تبدیل شد که توی سکوت خونه پیچید.
دستشو دراز کرد و انگشتشو توی انگشت جویی قفل کرد.
-دیگه تکرار نمیشه سرکار.
-خوبه.
جویی انگشتشو جدا کرد اما قبل از اینکه بتونه عقب بکشه تهیونگ دستشو گرفت و محکم نگه داشت. با گرمی فشار ارومی بهش وارد کرد و با جدیت به چشم های قهوه ای رنگ جویی خیره شد.
-ممنونم. حتی تصورشم نمیتونی بکنی که کنارت بودن چقدر بهم کمک میکنه.
جویی با شنیدن حرف تهیونگ لبخند مهربونی زد و با دو دست کوچیکش دست بزرگ و گرم تهیونگ رو گرفت.
-من تا هر وقت که بهم نیاز داشته باشی اینجا میمونم کیم تهیونگ.
به لبخند روشن تهیونگ نگاه کرد.
-میدونستی وقتی میخندی چقدر جذاب میشی؟ مثل فرشته ها.
تهیونگ کمی جا خورد و با انگشت به خودش اشاره کرد.
-من؟ فرشته؟
جویی با قاطعیت سرشو تکون داد.
-اره کیم تهیونگ. تو برای من یه فرشته ای...!

ꪶ Psycho ꫂTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang