Part 1

2.7K 234 22
                                    

با تمرکز بالا و زبونی که از گوشه ی دهنش بیرون اورده بود به کامپیوتر خیره بود. سخت مشغول بود و درک درستی از اتفاقات اطرافش نداشت. در واقع تمام حواسش درگیر اون صفحه بود که ناگهان با دستی که روی شونش قرار گرفت از جا پرید.
-یا ترسوندیم!
سریع صفحه بازی رو بست و با غیض به سمت مینا برگشت و غرید. اخم ظریفی روی صورتش نشسته بود و با لبایی که از عصبانیت جمع شده بودن به دوستش نگاه میکرد.
مینا پوشه ای تو دستش بود رو روی میز گذاشت و خودش رو روی صندلی کنار جویی پرت کرد و به سمت صفحه خالی کامپیوتر دهن کجی کرد.
-نمیخواستم بترسونمت ببخشید.. نترس به سرپرست نمیگم باز داشتی بازی میکردی و از زیر کار در رفته بودی.
-هی کارام تموم شده که بازی میکنم! ببینم تو نباید الان سر کار خودت باشی؟!
مینا لبشو گاز گرفت و ناگهانی به سمت جویی خیز برداشت و حینی که بازوی دختر قدبلندتر رو محکم تو بغل گرفته بود لباشو با حالت کیوتی جلو داد.
-جوییا!! یه کاری برام میکنی؟؟!! خواهش خواهش!
جویی چشماشو تنگ کرد و گره دستای مینارو از دور بازوش باز کرد و کمی عقب کشید.
-تا چی باشه.. ولی اول ازم فاصله بگیر.
مینا لبخند بزرگی زد و عقب رفت و صاف مثل یه دختر خوب نشست.
-من واقعا واقعا باید زود برم. با مادرم قرار شام دارم و همین الانشم دیر کردم. تو که امشب شیفتی میشه لطفا به بیمار منم رسیدگی کنی؟!جویـــی لطفا!!
جویی که نمیدونست منظور مینا کدوم بیماره کمی فکر کرد و بعد شونه بالا انداخت و سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
-اره چرا که نه. فقط پروندشو بهم بده و برو. خوش بگذره.
مینا ذوق زده جیغ ارومی کشید و محکم جویی رو تو بغل گرفت.
نیم ساعت بعد مینا که روپوش سفیدشو با تیشرت و شلوار جین عوض کرده بود جلوی جویی ظاهر شد.
پرونده دستشو به جویی داد و بعد از خداحافظی کوتاهی که داشتن رفت.
عقربه ی ساعت روی دیوار عدد یک ربع به ده رو نشون میداد و راهرو های کلینیک تو خاموشی و سکوت کامل فرو رفته بودن و تنها چند مهتابی کوچیک روی سقف روشن بودن. جویی کتاب روی میز رو برداشت و شروع به خوندن کرد. مینا بهش گفته بود که ساعت دوازده به بعد باید به اون بیمار سر بزنه.
دو ساعتی گذشته بود و تو دنیای خیالی کتاب فرو رفته بود که صدای تق بلندی از ته راهرو شنیده شد و باعث شد تا جویی که تنها پشت میز اطلاعات نشسته بود با ترس از جا بپره.
کتابو روی میز گذاشت و سرکی به راهروی تاریک کشید و با دیدن یکی از نگهبانای حراست لبخند پر استرسی زد و براش سر تکون داد.
-اروم باش دختره ی خل. یه شب شیفت واسادی و داری سکته میکنی.
اروم مشتی به سر خودش کوبید و پرونده ی روی میز رو برداشت.
-خب بزار ببینم چی اینجا داریم.. کیم..
با دیدن اسم اون ادم چشماش گرد شد. فکر میکرد داره اشتباه مبینه و دستاشو محکم رو چشمش کشید.
-لابد تاریکه دارم اشتباه میزنم.
ولی درست بود. دقیقا همون اسمی اونجا نوشته شده بود که جویی نمیخواست قبولش کنه.
-کیم تهیونگ.
این پسر همون بیمار ویژه بود. کسی که جویی تا حالا ندیده بودش. چون جایی که نگهش میداشتن با بقیه فرق داشت. به عکس تهیونگ نگاه کرد.
صورت جذاب و چشمای سردی که با بی حس ترین حالت ممکن بهش خیره شده بودن.
پرونده رو بست. تا حالا به قسمت شرقی کلینیک نرفته بود. اما وقت داروهای تهیونگ بود و جویی درخواست مینا رو قبول کرده بود پس باید کامل مسئولیتشو به عهده میگرفت.
از جاش بلند شد و پالتوش رو پوشید. اوایل بهار بود و شب کمی سرد میشد. تخته شاسی گزارشات رو برداشت و به سمت قسمت شرقی راه افتاد.
از جلوی اتاق های قفل شده میگذشت و گه گاه نگاهی به در های بسته مینداخت.
کلینیک زندان سئول ده سال پیش ساخته شد. مکانی که برای نگه داری و درمان مجرم هایی بود که مشکل روانی داشتن.
در واقع هم حکم زندان و هم یه بیمارستان روانی رو داشت.
قسمت شرقی برج بلندی بود که خطرناک ترین مجرم ها توش نگه داری میشدن. در واقع یه نوع قرنطینه تا تضمین کننده این باشه که به کسی اسیب نمیرسونن.
بیشتر از یک سال یک سال از زمانی که تهیونگ رو به کلینیک زندان اورده بودن میگذشت. جویی اون موقع اوایل کاراموزیشو میگذروند و اون روز رو به وضوح به یاد داشت. چیزی نبود که فراموشش کنه.
تهیونگ اون روز بلند فریاد میزد جوری که صدای عربده هاش ستون های کلینیک رو به لرزه دراورده بودن. چندین نگهبان به سختی نگهش داشتن و بازم کافی نبودن و تهیونگ برای فرار تلاش میکرد.
و بعد ناگهان در کمال تعجب همه شروع به گریه کرد! صدای گریه های سوزناکش هنوز هم تو ذهن جویی طنین مینداخت. زجه هایی که از روی درد میزد و التماس هایی که مدام جمله ی -تمومش کن- توشون شنیده میشد. اما کمی بعد همون وقتی که نگهابانا گاردشونو پایین اوردن صورت تهیونگ تغییر کرد. چشماش درخشیدن و با پوزخند به یکی از دکتر ها حمله کرد.
از اون روز به بعد جویی خبری از اون پسر نداشت اما ترس اون روز رو هنوز هم میتونست حس کنه. همه ی پرستار ها و دکترا ترسیده بودن. از اون شب تهیونگ هنوز هم توی برج بود.
به ورودی برج رسید و بعد از سری که برای نگهبان تکون داد از پله ها بالا رفت.
اتفاقی قرار نبود بیافته.. نگهبانا برای همین اونجا بودن. برای محافظت و پیشگیری از هر اتفاقی که ممکن بود بیافته.
به علاوه. بعد از یکسال تهیونگ بهتر شده بود. خیلی بهتر. برای همین دکترا قبول کرده بودن تا مینا, کاراموزی که همزمان با جویی به کلینیک فرستاده شده بود کنترل وضعیت اون پسر رو به عهده بگیره.
با ورودش به برج متوجه درای بسته و قفل های بزرگی که روشون بودن شد.
معلوم نبود پشت هر کدوم از درا چه هیولایی خوابیده بود و همین باعث میشد تا جویی از سرما دستاشو دورش بپیچه. از این بخش کلینیک متنفر بود و اروم تو دلش مینارو به فحش کشید.
کلید برق رو پیدا کرد و فشارش داد. چراغای سفید رنگ روشن شد و جویی نفس راحتی کشید.
با نور رابطه بهتری از اون تاریکی بی انتها داشت.
از راهرو گذشت و شروع به خوندن شماره ی اتاق ها کرد.
وقتی به اخر راهرو رسید متوجه تک اتاق اونجا شد که شماره ی 24 روش خودنمایی میکرد.
در اتاق اهنی هیچ محفظه ای نداشت و تاریکی دورشو پوشونده بود. جویی اخم کرد. نگهبان کنار در روی صندلی خوابش برده بود و دهنش باز مونده بود. به سمت نگهبان رفت و کمی تکونش داد.
-اقا.. اقا!
نگهبان با شوک از خواب پرید و دستشو به سمت اسلحه اش برد ولی با دیدن جویی اروم گرفت و بلند شد.
-خانم چو؟ اینجا چیکار میکنید؟
-به جای مینا اومدم. داروهای تهیونگ رو اوردم. شما بهش میدین؟
هنوزم به نبودن محفظه ای روی در مشکوک بود. فکر میکرد اتاق تهیونگ هم مثل بقیه است. تا قرصا رو از محفظه تو بفرستن و لازم به ورود نباشه.
نگهبان خنده ی ارومی کرد و دسته کلید رو از دور کمرش باز کرد.
-معلومه که نه. من فقط در رو باز میکنم.
-چی؟ خودم باید برم تو؟؟؟ ولی اون ممکنه یهو عصبانی بشه یا قاطی کنه چه میدونم!
چشمای جویی گرد شد و با بهت گفت. نگهبان خنده ی دیگه ای کرد.
-خانم چو پرونده رو کامل نخوندین نه؟ اون یک ساله که اینجاست. حالش خیلی بهتره. خیلی ارومه و حتی از سرپرست شنیدم که ماه دیگه مرخص میشه.
جویی میخواست بگه پس چرا باید هنوز توی برج بمونه ولی ترجیح داد چیزی نگه و فقط لبشو با استرس گاز گرفت.
نگهبان قفل در رو باز کرد و بعد از باز کردن در برای جویی اطمینان بخش دستشو رو شونه جویی گذاشت.
-نترسید. اگه اتفاقی بیافته من همینجام. چیزی نمیشه.
و بعد از اینگه اروم جویی رو توی اتاق هل داد در رو بست. جویی با اخم به در بسته چشم غره رفت.
هوای اتاق حتی از بیرونم سرد تر بود. انگار که سرمای عجیبی توی اتاق جریان داشت و نفس کشیدن رو سخت میکرد. جویی نفس سنگینشو بیرون داد, عزمشو جمع کرد و برگشت.
اتاق تاریک بود و تنها نور ماه بود که از پنجره به اتاق میتابید و فضای تاریک اتاق رو روشن میکرد.
تهیونگ اونجا بود. دقیقا زیر نور ماه با اون لباس سفید روی تخت نشسته بود و به هلال نورانی ماه خیره بود. جویی میتونست انعکاس نور ماه رو توی اون چشمای معصوم ببینه و برای یه لحظه کاملا روز اول ورود تهیونگ به کلینیک رو فراموش کرد.
-امم..
جویی گلوشو صاف کرد تا توجه تهیونگ رو جلب کنه و همین هم شد.
حینی که به سمت تخت میرفت تهیونگ به سمتش برگشت و با دیدن دختر جدید لحظه ای بهش خیره شد. چشماش چیزی نشون نمیدادن. بعد اروم لبخند زد. دقیقا لبخند کوچیکی روی لش نشست و به جویی خیره شده بود.
صورت جذاب تهیونگ که حالا با لبخند مهربونی پوشیده شده بود باعث شد تا اون سرما از تن جویی خارج شه و احساس راحتی بیشتری کنه. مثل اینکه نگهبان درست میگفت. حال این پسر خیلی بهتر شده بود.
به کنار تخت تهیونگ که رسید پارچ اب رو برداشت تا لیوان اب روی میز رو پر کنه که صدای اون پسر تو گوشش پیچید.
-تو.. دکتر جدیدمی؟!
صدای بم اون پسر توی گوش جویی پیچید وباعث شد تا لبخند کوچیکی بزنه. لیوان اب رو همراه با قرص ها به دست تهیونگ داد.
-نه من فقط امروز اینجام. مینا کاری داشت و من به جاش اومدم تا باهات صحبت کنم. اگه مشکلی نیست میتونم چند تا سوال ازت بپرسم؟
و تخته شاسی که باید توش گزارش امروز تهیونگ رو مینوشت بالا گرفت. تهیونگ لبخند دیگه ای زد و سرشو اروم تکون داد.
-حتما.
جویی روی صندلی کنار تخت نشست و دسته ای از موهاش رو که جلوی صورتش بود رو پشت گوش داد. سرشو بالا اورد و حینی که از تهیونگ سوتال میپرسید برگه رو هم پر میکرد.
بعد از یک ربع که کارش تموم شد از جاش بلند شد. تخته شاسی رو تو بغل گرفت و کمی سرشو خم کرد.
-من دیگه میرم. شب بخیر.
روشو برگردوند تا به سمت در بره که مچش تو چنگ تهیونگ اسیر شد. جویی شوکه شد و به سمت تهیونگ برگشت و با لبخند مضطربی به دست تهیونگ که محکم مچ ظریفشو چنگ زده بود نگاه کرد.
-چ.چیزی لازم داری؟!
-نه دکتر..
جویی حس کرد مچش محکم تر گرفته شد. چشمای تهیونگ انگار که از چند دقیقه پیش فرق کرده بودن. حالت خونسرد تری پیدا کرده بود و لبخندی که بیشتر حالت نیشخند داشت کنار لباش جاخوش کرده بود.
-میخواستم بدونم که.. بازم به دیدنم میایی؟!
اروم پرسید و نگاهش موجی از سرما رو به جویی انتقال داد و باعث شد تا کمی خودشو جم کنه. جویی میتونست حس کنه که شست تهیونگ داره نوازش وار روی مچش کشیده میشه و همین باعث میشد تا مور مورش شه.
-اوه اره البته. اگه بتونم حتما میام.
چشمای تهیونگ انگار که اروم شدن و بعد از لبخند کوچیکی دست جویی رو ول کرد.
-پس منتظرتمت..و قول بده زودی به دیدنم میایی.. چون من زیاد از انتظار خوشم نمیاد.
تهیونگ گفت و جویی سرشو تند تند تکون داد و سریع از اتاق خارج شد.
حتی نموند تا از نگهبان خداحافظی کنه و در حالی که تخته شاسی رو محکم به خودش فشار میداد تا خود میز اطلاعات رو دوید.
خودشو روی صندلی پرت کرد و نفس عمیقی کشید.
مدام چشم های خونسرد تهیونگ که مثل یه قاتل بهش خیره شده بودن جلوی چشماش نقش میبست. اون پسر هاله ی سیاه و سردی دورش داشت که جویی رو میترسوند. با اینکه حتی دلیلشم نمیدونست.
سرشو روی میز گذاشت و اروم چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
-دیگه مهم نی.. مینا خودشم بکشه من دیگه پامو اونجا نمیزارم.. کیم تهیونگ. اون پسر ترسناکه..

To Be Continued♡

ꪶ Psycho ꫂDonde viven las historias. Descúbrelo ahora