Part 2

1.2K 185 7
                                    

صبح روز بعد که مینا به کلینیک برگشت با جویی مواجه شد که روی میز خوابش برده بود. دستشو روی شونه ی دوستش گذاشت و شروع به تکون دادنش کرد.
-هی جوییا! بیدار شو هی!
جویی با شنیدن صدای مینا چشماشو باز کرد و همزمان که خمیازه میکشید شروع به کشیدن دستاش کرد.
-اوه صبح بخیر.
مینا کیفش رو روی میز گذاشت و کنار جویی نشست.
-صبح بخیر خوابالو. دیشب چطور بود؟
-هوم خوب بود.
جویی که هنوز منگ خواب بود گفت. 
-تهیونگ رو دیدی؟
-اره. اونم خوب بود.
با حواس پرتی جواب داد و لحظه بعد با شنیدن اسم تهیونگ هوشیار شد.
-اوه تهیونگ! 
-حرف بدی که بهت نزد؟ 
-نه اتفاقا. وقتی رفتم تو خیلی شیرین لبخند زد و جوابمو میداد.
-چی؟!
با شنیدن صدای متعجب و ناباور مینا نگاهی بهش انداخت.
-شوخی میکنی؟ جوابتو داد؟ لبخند زد؟ امکان نداره!
-چرا؟ مگه چشه؟ اون خیلی مهربون باهام رفتار کرد.
-جویی.. اون یه بیمار پارانوئیده. به هیچکس اعتماد نمیکنه. با هیچکس حرف نمیزنه. اونا فقط تنهاییو میخوان. اونوقت داری میگی باهات صحبت کرده؟ اون تقریبا هیچوقت جواب منو نمیده. هر وقت میرم تو اتاق حتی زحمت نگاه کردن بهم رو هم به خودش نمیده!
جویی با بهت پلک زد. اما تهیونگ دیشب که خیلی دوست داشتنی بود. اون حتی بیمار هم به نظر نمیرسید!
-احساسات اون ثبات ندارن. من از روزی که اومده حتی یه بارم لبخندشو ندیدم. بیخیال.. چیزی هم بهت گفت؟
جویی که شدیدا تو فکر بود با دست مینا که رو شونش قرار گرفت و سوال اخر مینا رشته افکارش پاره شد.
-اوه.. اون بهم گفت که حتما بازم به دیدنش برم... گفتن ماه دیگه مرخص میشه اره؟
-اره. وضعیتش خیلی بهبود پیدا کرده و بیشتر از این از ما کاری برنمیاد. این یه ماه یه سری تست ازش میگیرن تا مطمئن شن و بالاخره میره.
جویی سرشو تکون داد و از جاش بلند شد که با شنیدن سوال ناگهانی مینا ایستاد و نگاهی بهش انداخت.
-به دیدنش میری؟
-نه برای چی باید برم؟ من که دکترش نیستم. چند وقت دیگه از سرش می افته بیخیال شو.

اما اوضاع اونطوری که جویی انتظار داشت پیش نرفت. روز بعد سرگرم خوندن برگه ای بود که با شنیدن صدای سرپرست هونگ سرشو بالت اورد.
-جوییا میتونی چند لحظه باهام بیایی کسی هست که میخواد ببینتت.
برگرو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
-حتما. کجا میریم؟
-پیش کیم تهیونگ.
جویی با تعجب پلک زد. حقیقتا بعد از گذشت چند روز کاملا ماجرای تهیونگ رو فراموش کرده بود. دنبال سرپرست راه افتاد و متوجه شد که دارن به راه دیگه ای میرن. گلوشو صاف کرد و کمی دوید تا به کنار سرپرست رسید.
-مگه نباید بریم برج شرقی؟
-نه.. به یکی از اتاقای طبقه دوم انتقالش دادن.
جویی دیگه چیزی نگفت و ساکت شد. با رسیدنشون به اتاقی که شماره صدو بیست روش حک شده بود ایستادن.
اتاق در ساده ای داشت و وسط در هم شیشه کار شده بود و جویی میتونست به راحتی توی اتاق رو ببینه.
تهیونگ روی تخت نشسته بود. صورتش کاملا بی حالت بود و با نگاه سردی به  پسر روبروش که دستشو توی دست گرفته بود و با گرمی باهاش صحبت میکرد خیره بود.
-ایشون میخواستن ببیننت.
جویی با شنیدن صدای سرپرست هونگ رد نگاهشو دنبال کرد و به پسر دیگه ای تو اتاق رسید که دست تهیونگ رو گرفته بود و تلاش میکرد تا توجهشو جلب کنه.
بکهیون فشار دیگه ای به دست تهیونگ وارد کرد و لشو اروم گاز گرفت.
-تهیونگ با منی؟ متوجه حرفم شدی؟ 
اما اون پسر هنوزم ساکت بود و حتی به خودش زحمت نگاه کردن به بکی که داشت به سختی سعی میکرد تا توجهشو جلب کنه نمیداد و به پنجره خیره بود. 
بکهیون با حس نگاهی از سمت در اتاق به اون سمت برگشت و متوجه سرپرست کلینیک و دختر جوون و زیبایی که کنارش بود شد.
از جاش بلند شد و برای اخرین بار به سمت تهیونگ برگشت تا ازش خداحافظی کنه.
-ته من دارم میرم فعال مراقب باش فردا میبینمت.
-فقط برو و هیچوقت برنگرد.
صدای زمزمه اروم تهیونگ رو شنید اما مثل همیشه که سعی میکرد نسبت بهش مثبت نگر باشه لبخند زد. باید همه جوره کنار اون پسر میموند. به هر حال نصف  بلایی که تهیونگ رو به این روز انداخته بود از بی توجهی و غفلت بک بود.
-ته تو منو داری. من تنهات نمیزارم.
-نه..
تهیونگ بالاخره سمت بکهیون برگشت و با چشمایی که از اشک برق میزد تو چشمای بک خیره شد. دستاشو زیر پتو مشت کرده بود و محکم فشار میداد.
-من تو رو همون روزی که دزدیدنم و نیومدی از دستت دادم. من بهت نیازی ندارم. خواهش میکنم.. فقط برو.
بکهیون حس میکرد بغض سنگینی توی گلوش چنگ انداخت. این اولین بار بود که بعد از یک سال همچین حالتی رو توی تهیونگ میدید. سریع نگاهشو برگردوند و به سمت در رفت. 
نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد. با دیدن جویی دستشو دراز کرد و با گرمی با دختر قد بلند که با نگاه گنگی بهش خیره بود دست داد.
-من بکهیونم. بیون بکهیون.
جویی هم متقابال لبخندی زد و کمی سرشو خم کرد.
-چو جویی. 
-من تنهاتون میزارم.
سرپرست هونگ گفت و کمی بعد توی پیچ راهرو ناپدید شد.
بکهیون دست جویی رو ول کرد و بعد همونطور که به جلوشون اشاره میکرد گفت: 
-اگر مشکلی نیست بریم توی حیاط حرف بزنیم.-حتما.
جویی با خوشرویی گفت و بعد جلوتر از بکهیون به سمت حیاط کلینیک راه افتاد. نیم ساعت بعد حینی که قوطی خالی توی دستش رو تکون میداد کنار بکهیون روی نیمکت نشسته بود و به محوطه سبز کلینیک خیره بودن. خیلیا مشغول قدم زدن یا صحبت بودن و محوطه نسبتا شلوغ بود. گروهی هم اونطرف مشغول بازی بودن و صدای بلندشون به راحتی شنیده میشد.
جویی دیگه تقریبا داشت مطمئن میشد که بکهیون قصد حرف زدن نداره که باالاخره صدای اون پسر تو گوشش پیچید.
-من بیشتر از هفت ساله که تهیونگو میشناسم و بزرگ شدنشو دیدم. اون نزدیک ترین کس به من بود و اینطوری دیدنش واقعا برام سخته.. دکترا میگن بهتر شده ولی من هنوزم نمیتونم هیچ احساسی تو چشماش پیدا کنم. امروز اولین بار بود که تونستم چشماشو ببینم و اونا واقعا... ناامید بودن.
بکهیون قوطی تو دستش رو محکم فشار داد و لبخند تلخی زد.
-نمیدونم پروندشو خوندین و خبر دارین چه اتفاقی براش افتاده یا نه.
جویی سرشو تکون داد و از گوشه چشم به بکهیونی که سرش پایین بود و به نقطه نامعلومی از زمین خیره بود نگاهی انداخت.
-نه راستش. من مسئولش نیستم.
-تهیونگ ناخواسته قاطی یه مسائل شد که بهش خیلی اسیب زد. گیر یه ادم روانی افتاد. من.. من حتی درست نمیدونم اون چند هفته چه بلاهایی سرش اوردن..
جویی میتونست حس کنه که بکهیون بغض کرده.
-یه تراشه روی مغزش کار گذاشتن تا تبدیلش کنن به یه ربات مطیع.. سرپرست و بقیه دکترا گفتن که تراشه به قسمت هایی از مغزش صدمه های جبران ناپذیر زده و حالا دیگه به هیچکس نمیتونه اعتماد کنه. اون حتی به من نگاه هم نمیکنه و بهشم حق میدم.
جویی به یاد پرونده تهیونگ و حرفای مینا افتاد. اینکه تهیونگ پارانوئیده.
-درسته.. مطمئنم شنیدید که تا چندوقت دیگه مرخص میشه.
جویی گفت و بکهیون بالاخره چشماشو از زمین جدا کرد و سرشو باالا اورد.
-اره ولی اون.. حتی با من حرف هم نمیزنه.
-درسته چون به هیچکس اعتماد نداره. اون باور کرده که همه دشمنش ان و نمیتونه به هیچکس نزدیک شه. باور داره که تنها چیزی که بقیه میخوان اینه که 
بهش صدمه بزنن. ذهنش نمیتونه چیزی غیر از این رو قبول کنه. اما بکهیون شی برای پارانویا دارو ها فقط تا یه قسمتی رو پیش میبرن. بقیش به عهده 
خانواده و دوستان بیماره.. بقیه باید کاری کنن تا اون فرد باهاشون احساس راحتی کنه. تا بهشون اعتماد کنه. و تو این یک سال دکترا هر کاری تونستن کردن و به دلیل اینکه بیماری دیگه ای جز پارانویا و بی اعتمادی توی تهیونگ تشخیص داده نشده مرخص میشه.
نگاه غمگینی به بکهیون انداخت. دستشو روی دست بک گذاشت و اروم فشار داد.
-من متاسفم ولی بعضی اسیب ها هیچوقت درمان نمیشن... تنها کسایی که میتونن به تهیونگ کمک کنن خود شمایید. خود شمایید که باید باورشو از نو بسازید. بهش اطمینان بدین که میتونه بهتون نزدیک شه. 
بکهیون دست جویی رو محکم تو دستش گرفت.
-میدونم... برای همینه میخواستم باهاتون حرف بزنم! سرپرست گفت تنها کسی که تهیونگ تو این یک سال بهش واکنش داده شما بودید. گفت شاید به خاطر  شباهت به یه شخص خاص که تو گذشته اش بوده و هیچوقت بهش اسیب نزده  اینطوری بهتون واکنش نشون داده. تهیونگ تو این یکسال حتی لبخندم نزده بود!
مکثی کرد و لبشو گاز گرفت.
-من عکسای مادرشو دیدم. اونو خیلی وقت پیش از دست داده و شما شباهت  کمی بهش دارید و حدس میزنم برای همینه که بهتون علاقه نشون داده.
-ازم چی میخواید؟
جویی با شک پرسید. با اینکه خودشم حدس میزد.
-میدونم خواسته زیادیه ولی خواهش میکنم. تو این یه ماه که قراره مرخص شه کمکش کنید. اون خیلی برای من ارزش داره.. اون جز من کسیو نداره و من تو وظیفم خیلی کوتاهی کردم. من خیلی تنهاش گذاشتم و دیگه برای جبران دیره. دوستاش مردن و هیچکسو نداره. نمیخوام بیشتر از این نابود شدنشو ببینم. خواهش میکنم کمکش کن.
با چشمایی که التماس توشون موج میزد به جویی خیره شد.
-ح.حتما. من تمام تلاشمو میکنم. جامو با مینا عوض میکنم.
-ممنونم! واقعا ممنونم! نمیتونم چطوری ازت تشکر کنم..
با شنیدن شدن صدای گوشی بکهیون معذرت خواهی کرد و گوشیو جواب داد. 
بعد از کمی صحبت با فرد پشت خط که جویی از بس پرت بود حتی متوجه یه کلمشم نشد بکهیون گوشیو قطع کرد و از روی نیمکت بلند شد.
بکهیون دستشو پشت گردنش گذاشت و لبخند زد.
-من دیگه باید برم. همسرم حامله است و نمیتونم زیاد تنهاش بزارم... بازم ممنونم.. تهیونگو به خودت میسپرم.
و بعد از خداحافظی سرسری ای از دروازه کلینیک خارج شد. جویی بعد از رفتن بکهیون اما هنوز روی نیمکت خشک شده بود و به بازی بقیه چشم دوخته بود. نمیدونست چی در انتظارشه ولی به بکهیون قول داده بود. پس باید تمام تلاششو برای اون پسر میکرد!
فایتینگی زیر لب گفت، از جاش بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ راه افتاد.

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.
ꪶ Psycho ꫂHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin