Part 11

1K 144 11
                                    


با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت میدوید. حتی نفس هم نمیکشید و تمام قدرتش رو به پاهاش داده بود تا به موقع برسه.
باد به صورتش شلاق میزد و میتونست صدای فریاد های بکهیونو از پشت سرش بشنوه ولی تمام توجهش پیش پلی بود که حالا میتونست از دور ببینش.
راه نیم ساعته رو اینقدر تند دویده بود که توی ده دقیقه به پل رسید.
در حالی که به شدت نفس نفس میزد مردمو کنار زد و خودشو جلو انداخت.
با دیدن تهیونگی که هنوز هم لبه پل ایستاده حس کرد قلبش دوباره تپید. خوشحال بود که دیر نرسیده بود.
-تهیونگ!!!
هنوز نفساش مرتب نشده بودن که با جیغ صداش کرد. تهیونگ با شنیدن صدای جویی چشماشو که بسته بود با شوک باز کرد.
سرشو برگردوند و با جویی مواجه شد که پایین پاش تو فاصله یک متری ایستاده بود. از صورت سرخش و نفساش معلوم بود چقدر وحشتناک دویده تا خودشو برسونه.
کاش نمیومد تا کارو براش سختتر نمیکرد.
جویی با دیدن صورت تهیونگ که خیس بود شوکه شد. رد اشکای تهیونگ تازه بودن و دیدن گریه ی پسری که دوستش داشت قلبشو به درد اورد.
صداش میلرزید اما دستاشو با احتیاط بالا اورد و به تهیونگ نزدیک شد.
-خواهش میکنم.. بیا پایین.
بغض داشت خفش میکرد.
بکهیون که تازه به جمعیت پیوسته بود خواست جلو بیاد که جویی با دیدنش سرشو به نشونه منفی تکون داد. این چیزی بود که خودش باید از پسش برمیومد.
بکهیون لباشو روی هم فشار داد و دوباره عقب رفت. باید به جویی اعتماد میکرد.
جویی حالا به تهیونگ نزدیک تر شده بود و به هیچ وجه اجازه نداده بود تا ارتباط چشمیش با چشمای خیس تهیونگ قطع بشه. با جلو اومدنش صدای داد تهیونگ بلند شد.
توی صدای بمش التماس موج میزد.
-خواهش میکنم نزدیک نیا!
-تهیونگ..
-گفتم جلوتر نیا جویی!!
جویی اجبارا ایستاد و با چشمای لرزون حرکات تهیونگ رو دنبال کرد.
-باید تمومش کنم.
روی لبه ی پل قدمی‌ جلو گذاشت که باعث شد تا جویی با وحشت جیغ بکشه.
-پس من چی؟؟؟!!
اینقدر هول شده بود که اولین جمله ای که به ذهنش رسیده بود رو به زبون اورد. تهیونگ متوقف شد و جویی دیگه کنترل اشکاشو از دست داد.
-مگه نگفتی دوستم داری؟ پس چرا رفتی اون بالا؟؟؟؟ چرا مــ...
حرفش با صدای فریاد بلند تهیونگ‌ قطع شد.
-چون دوستت دارم! اینکارو میکنم چون عاشقتم! چون نمیخوام دیگه بهت صدمه بزنم... چون تنها کسی که باید تو رو ازش دور نگه دارم خودمم!!
حرفاش مثل خنجری بود که رو قلب جویی کشیده میشد اینکه حاظر بود به خاطر معشوقش از خودش بگذره.
-بهم‌ گفتی فرشتم... یادته؟
تهیونگ ‌خنده ی تلخی کرد و سرشو رو به اسمون بالا گرفت. اسمونی که داشت ازش خداحافظی میکرد. اسمونی که دیگه هیچ رغبتی برای نگاه کردن بهش نداشت.
-منم فکر کردم اگرم نیستم میتونم باشم.. فکر میکردم میتونم فرشته ات باشم. ولی فراموش کرده بودم..
قطره اشکی از صورتش سر خورد و تهیونگم سرشو پایین اورد و به جریان آب سیاه پایین پل خیره شد.
-فراموش کرده بودم که فقط یه شیطانم.. یه فرشته ی بال شکسته که حتی خودشم نمیشناسه.. پس میخوام برای اخرین بار سعیمو بکنم تا کار درستو انجام بدم..
باد خنکی وزید و تهیونگ دستاشو بار دیگه باز کرد و خواست تا قدم اخر رو به سمت تاریکی برداره که دستش تو دست گرمی فرو رفت.
جویی جوری دست تهیونگ رو گرفته بود که انگار اخرین امیدشه.
گرمای دستای جویی انگار بدن سردشو اروم کرد. سرشو برگردوند و به چشمای غمگین جویی خیره شد.
قلبش لرزید. چطور میتونست خودش باعث و بانی این اشکا باشه؟ این اشکایی که صورت جویی رو خیس کرده بودن.
اما بعد نگاهش روی کبودی روی گونه جویی نشست و متوجه شد که تنها چیزی که برای این دختر به بار اورده چیزی جز درد و ناراحتی نبوده.
-جویی ولم کن.
-نمیتونم!!
با قاطعیت و اشکایی که دیدشو تار کرده بودن رو به تهیونگ گفت.
-نمیتونم تنها چیزی که دارمو رها کنم!
همونطوری که هنوز هم دست تهیونگ ‌رو گرفته بود پاشو بالا گذاشت و کنار تهیونگ روی لبه پل ایستاد.
جمعیت هینی کشیدن و پسری خواست به سمتشون بره اما بکهیون جلوش رو گرفت. تنها کسی که میتونست تمومش کنه جویی بود.
جویی سعی کرد تا اون ارتفاع بلند و بادی رو که با شدت به صورتش برخورد میکرد رو نادیده بگیره.
-من کنارت میمونم. من ترکت نمیکنم و کنارت میجنگم. من همه چیزت میشم.. کیم تهیونگ من بال هات میشم!
به ارتفاع وحشتناک زیر پاشون نگاهی انداخت. قایق های نجات تقریبا به زیر پاشون رسیده بودن.
-اگر میخوای این پایانت باشه.. پس اینجا باهم تمومش میکنیم...
لبخند مهربونی روی لبای خشکش نشوند.
-و بعد دوباره باهم شروع میشیم.
دستاشو دور تهیونگ حلقه کرد و پسرک رو توی اغوشش کشید. سرشو روی سینش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
چشماشو بست و خودشو رها کرد.
و سقوط کردن.
***
-چرا بیدار نمیشه؟ سه روز شده!!!
-یه دو دیقه آروم بشین اینقدر راه رفتی سرم‌ گیج رفت!
چشماش بسته بود و سرش به شدت درد میکرد. میتونست صداهای محو اطرافشو بشنوه.
سرشو به سمت‌ راست چرخوند و چشماشو باز کرد. تار میدید. چند بار پلک زد تا شاید دیدش درست شه اما فرقی نکرد. انگار داشت دنیارو از پشت یه شیشه بلوری میدید.
نیم خیز شد که صدای کسیو شنید.
-هیونگ بیدار شد!
-جویی!!
صدای تهیونگ و مینارو تشخیص داد و بعد متوجه دستی شد که صورتشو قاب کرد و سایه محوی که جلوی چشماش ظاهر شد.
با اینکه نمیتونست واضح ببینش اما مطمئن بود گرمای این دستا متعلق به کسی جز کیم تهیونگ نیست.
-ن.نمیتونم ببینمت..
با صدایی که خودش از شدت گرفته بودنش متعجب شد، لب زد.
-من میرم دکترو بیارم!
صدای مینا رو شنید که گفت و بعد صدای قدم هایی که نشون از خروجش از اتاق میداد.
-آروم باش الان دکتر میاد. من اینجام.
حرفای تهیونگ بهش ارامش خاطر داد و باعث شد تا جویی سرشو اروم تکون بده و دوباره دراز بکشه.
کمی بعد دکتر وارد اتاق شد و جویی رو معاینه کرد.
نور چراغ قوه رو توی چشمای جویی انداخت و دقیق چکشون کرد. عقب رفت و چراغ قوه رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
مینا تمام مدت کنار جویی نشسته بود و دست دوستش رو به گرمی میفشرد تا نترسه. تهیونگ بالشت های پشت جویی رو مرتب کرد و کمکش کرد تا راحت بهشون تکیه بده و با چشمای منتظر به دکتر نگاه کرد.
-مشکل جدی ای نیست. اون شبی که از پل پرت شدید خانم تمام مدت سر شمارو توی بغلش گرفته بود درسته؟
تهیونگ سر تکون داد و دکتر ادامه داد:
-برای همین به سر خودشون ضربه وارد شد که سبب بیهوشیشون توی این سه روز بود. ولی الان که به هوش اومده مشکلی نداره.
دکتر لبخند زد و بکهیون که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود اخم کوچیکی کرد.
-پس چشماش چی؟
-به خاطر ضربس. به مرور درست میشه نگرانش نباشید. مراقب خودت باش خانم کوچولو‌. میدونی که ممکن بود جون به سالم به در نبرید.
دکتر دستی به سر جویی که با شرمندگی لباشو رو هم فشار میداد کشید و بعد از سر تکون دادن از اتاق خارج شد.
-این سه روز فقط با این سِرمای چندش بهت رسیدن. میرم یه سری خوردنی بگیرم.
بکهیون تیکه اشو از دیوار گرفت که صدای مینا مانعش شد.
-صبر کن منم میام. جویی عیب نداره که؟
جویی با فشار دادن دست مینا موافقتشو اعلام کرد و لحظه بعد اون دو نفرهم از اتاق خارج شدن و تهیونگ و جویی تنها موندن.
پنج دقیقه بود که هر دو سکوت کرده بود. تهیونگ دست جویی رو گرفته بود و اروم نوازشش میکرد و جویی چشماشو بسته بود و از نوازش های گرمش لذت میبرد.
-چرا باهام پریدی؟
بالاخره تهیونگ سکوتو شکست و زمزمه کرد. جویی سرشو به سمت تهیونگ برگردوند و با اینکه چیزی جز یه سایه محو ازش نمیدید لبخند زد.
-چون باید بهت ثابت میکردم که حتی اگه تا جهنمم بری باهات میام.
جویی لبخندی که روی صورت تهیونگ نشست و اشکایی که تو چشمای پاکش جم شد رو ندید اما فشار ارومی که تهیونگ به دستش وارد کرد رو حس کرد.
-اگه چیزیت میشد چی؟ اگه..
-حتی اگه میمردمم از کاری که کردم پشیمون نمیشدم. من برای تو, ینی چیزی ریسک کردم که با تمام وجودم باور دارم ارزش تمام زندگیمو داشت. پس حتی اگه هزاران بار دیگه هم توی اون موقعیت قرار بگیرم همین انتخابو میکنم.
-دختره ی کله شق...
صدای زمزمه ی تهیونگ رو شنید و خندید.
-تبریک میگم فداکاریت کار کرد. به پیشنهاد بکهیون هیونگ جلسه های درمان رو شروع کردیم.
-اویا!!! واقعا؟؟؟
-آره. دکتر گفت به اراده و صبر خودم بستگی دارم. درمان قطعی نیست اما اگه بخوام میتونم جلوشو بگیرم. منم انگیزشو دارم.
دستشو پشت کمر جویی گذاشت و محکم دخترکو توی بغلش کشید.
-چون از این به بعد به خاطر خودم و تو میجنگم.
جویی با شنیدن حرفای تهیونگ لبخندی زد و سرشو روی سینه تهیونگ گذاشت. صدای قلبش و نفساشو میشنید و این، قشنگترین سمفونی برای یه عاشق بود.

ꪶ Psycho ꫂWhere stories live. Discover now