The heart has its reasons which reason knows not.
قلب برای عاشق شدن دلایلی دارد که منطق از آن بی خبر است.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.صدای خورد کردن کرفس های روی تخته تنها چیزی بود که بگوش میرسید
اما لویی فقط یه صدا رو میشنید
"نمیتونم فرار کنم میترسم ...میترسم نمیتونم نه نه ... نشدنیه ....نه"غرق در افکارش بود که دستی اروم روی شونه اش اومد
:من عاشق این صدام ... چرا متوقفش کردی?
توهم زدن رفتن تا دم در , حس چاقو زیر گلوش , حس عمیق ترس
همه چی با این صدا از بین رفت
لویی بخاطر اینکه هری بلایی سرش نیاره لبخند زورکی زد و شروع کرد خورد کردن:میدونی چرا صداش انقد خوبه?
لویی دست از خورد کردن برداشت و سرشو سمت هری چرخوند جایی که گونه اش درست مقابل نفس های گرم هری قرار گرفت
:چون دیشب تیزش کردم
و تنها چیزی که به ذهن لویی هجوم اورد این بود
چرا نصف شب باید بیدار بشه و چاقو تیز کنه!
باهاش چیکار کرده ?هری صندلی لویی رو هل داد
:بکش کنارروی زمین نشست و در کابینت رو باز کرد
درست زیر پاهای لویی
درست زیر دستای لویی
دستایی که یه چاقوی تیز داشتن
اگه میزدش
و اون میمرد
چه حسی داشت!هری با شادی سمباده ی فلزی رو جلوی لویی گرفت
:هی ایناهاش ,هروقت دیدی کُند شده با این تیزش کن
و لویی باز لبخند زد
تصور کشتن هری حتی از زنده بودن و زجر دیدن کنار هم ترسناک تر بود
اما ... یه لحظه حس اینکه آزاد شده , ته دلشو قلقلک دادهری بیخیال از جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت
اون همیشه یه کاری توی انباریش داشتلویی سمباده رو توی دستش فشار داد ,نگاهی به چاقو کرد
:ا...اگه نتونم از خط رد بشم , میدونم باید چیکار کنم
هربار که زمین رو تمیز میکرد , نقشه ها توی فکرش ردیف میبستن , وقتی هری بهش نگاه میکرد میخندید چون هری دوست داشت ... هرکاری میکرد تا زمان بخره
زمان برای طرح یه نقشه:پوست زمین و کندی , بیا اینجا
خب برخلاف فکر لویی ,هری انبار نرفته بود
کنار یکی از قفسه ها ایستاده بود , نصفی از اونها رو انگار مرتب کرده بود ولی بقیه اش ....:حوصله ی بقیه اشو ندارم , هر وسیله ی بدرد نخوری دیدی بنداز تو این کارتن , پر از آشغال شده این خونه