:گفتی پلیس ؟ اینجا چیزی میخواین ؟
زین که روی زانو و دستاش داشت زاغ سیاه تو خونه رو چوب میزد با حالت شرمنده ای بلند شد و لبخند ساختگی زد
ز:عااا خب من پلیسم ممکنه باورش سخت باشه چون الان با لباس شخصی هستم یعنی ...
ه: مشکلی نیست! چرا پنیک میکنی! حالا چرا جلوی در خونه ی منی؟
ز: خب ... ازتون شکایت کردن یعنی گزارشتو دادن که از خونه ات سرو صدا میاد
هری ابروهاشو بالا داد و برگشت و نگاهی به خلوت ترین کوچه ی دنیا کرد که حتی توش یه گربه هم پیدا نمیشد و دوباره به زین خیره شد
ه: گزارش! ولی من تنها زندگی میکنم
زین که لبخند احمقانه اش از بین نرفته بود دستی به پیشونیش کشید و عرقشو پاک کرد
: حالا که شده ، و خب من حتما باید داخل خونه رو چک کنم ،سرو صدا از داخل شنیدم
ه : از چیزای پر سرو صدا بدم میاد
ز: به هر حال باید داخلو چک کنم
ه : که اینطور!
هری چرخید و روکش کلید هارو بالا زد
ه: یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش، هفت ، هشت ...
زین که از تعجب چشماش گرد شده بود به هری نگاه کرد " چرا رمز درش انقد سادا بود چرا بلند اونارو گفت منم بشنوم !"
هری داخل رفت و با یه لبخند راهو باز کرد
: بفرمایید داخل
لبخندش شبیه دربان های جهنم بود !باید میرفت تو ؟ چرا انقدر همه چی ترسناک بنظر نیومد ؟
زین داخل رفت که یه هو در محکم بسته شد
ه: اوووپس باد زد
زین مکثی کرد اما پشت سر هری وارد راهرو شد
"یعنی سرگرمی این ادم چیه؟ در هر حال از اینکا گذاشتی بیام تو مشیمون میشی "جلوتر رفت ...اشپزخونه ، سبزی هایی که دو برش خرده و رها شده بود و یه چاقو بزرگ کنار تخته
" وسط کار ولش کرده ؟ واسه چی عجله داشته؟ "
هری کنار تخته ای که سبزی روش خورد شده بود به کابینت تکیه داد یه پاش دراز کرد و پای دیگه به زانوش زاویه داد و دستاشو جلوی بدنش بهم قفل کرد
ه: راحت همه جا رو بگرد ، هر جایی که دوست داری