Vote 🌟
.
.
.
.
.
.
.
.
.از دردی که نمیدونستم چیه بیدار شدم , توی یه حس خواب و بیدار
حس میکردم دارم میسوزم , قطره های عرقی که روی صورتم داشت پایین میومد به یه نسیم خنک احتیاج داشت
گلوم درد میکرد حس بدی داشتم
دلدرد حس میکردم دل و روده ام داره بهم میپیچه
از گشنگی! نمیدونمهری ... تصویر ناواضحش توی ذهنم میومد
داشت یادم میومد , وقتی با خوردن همون یه قاشق سوپ از حال رفتم
هری منو بغل کرد , اول منو برد تو انباری ,ولی بعد منصرف شد و منو برگردوند تو خونه
بعدم یه لیوان رو جلو آورد ,یه چیزی داشت توش هم میزد:اینو بخور ,آب نمکه ,کمک میکنه بالا بیاری ,اینم یه کاسه اس
و دیگه چیزی یادم نمیومد
نگاهی به کاسه ی کنار سرم انداختم
بوی بدی میداد ,احتمالا کلی توش بالا اوردم , ولی واقعا یادم نمیومد:اوه تو بیداری
با دیدن ناگهانی هری از ترس تو خودم مچاله شدم
دستشو رو پیشونیم گذاشت:تبت پایین اومده , بهتری?
از ترس لبخند زدم
:اره
خواستم از جام بلند شم که محکم شونه امو گرفت
:نه , بمون ,تو ...مریضی
:عومم ..عاممم
هری لبخندی زد
:میخوای چیزی بگی? عجیبه شاید بخاطر مریضیت انقد پر حرف شدی! ولی اشکال نداره بگو
:می ...میشه از این به بعد با ...تو شام بخورم?
.
.
.
.هری لبخندی زد
:چیه ? از میز کوچولوت خوشت نمیاد? این یه جور توهینه ,میدونی من کل بچگیمو رو اون میز غذا خوردمبه چشمای لویی نگاه کرد
:پر از ترک , من و مامانم رو اون غذا میخوردیم و پدرم روی میزی که من الان شام میخورم , به ما نگاه میکرد و یه هو یه چیزی پرت میکرد سمتمون ... این ترک ها بخاطر اونهلویی هنوزم با لبخند به هری نگاه میکرد ,میترسید بازم هری بهش گیر بده
:چقد مسخره اس که دارم اینارو به تو میگم
:مت...متاسفم
:اشکالی نداره
مچ دست لویی رو گرفت و بالا اورد
انگشاشو روی جای تیغ روی مچش کشید:بخاطر بابات این کارو کردی? چون گی هستی?
:نه من ...با داییم و مادر بزرگم زندگی میکنم