Rose 5

507 141 179
                                    

Vote 🌟

.
.
.
.
.
.
.
.
.

از دردی که نمیدونستم چیه بیدار شدم , توی یه حس خواب و بیدار

حس میکردم دارم میسوزم , قطره های عرقی که روی صورتم داشت پایین میومد به یه نسیم خنک احتیاج داشت

گلوم درد میکرد حس بدی داشتم
دلدرد حس میکردم دل و روده ام داره بهم میپیچه
از گشنگی! نمیدونم

هری ... تصویر ناواضحش توی ذهنم میومد

داشت یادم میومد , وقتی با خوردن همون یه قاشق سوپ از حال رفتم

هری منو بغل کرد , اول منو برد تو انباری ,ولی بعد منصرف شد و منو برگردوند تو خونه
بعدم یه لیوان رو جلو آورد ,یه چیزی داشت توش هم میزد

:اینو بخور ,آب نمکه ,کمک میکنه بالا بیاری ,اینم یه کاسه اس

و دیگه چیزی یادم نمیومد
نگاهی به کاسه ی کنار سرم انداختم
بوی بدی میداد ,احتمالا کلی توش بالا اوردم , ولی واقعا یادم نمیومد

:اوه تو بیداری

با دیدن ناگهانی هری از ترس تو خودم مچاله شدم
دستشو رو پیشونیم گذاشت

:تبت پایین اومده , بهتری?

از ترس لبخند زدم

:اره

خواستم از جام بلند شم که محکم شونه امو گرفت

:نه , بمون ,تو ...مریضی

:عومم ..عاممم

هری لبخندی زد

:میخوای چیزی بگی? عجیبه شاید بخاطر مریضیت انقد پر حرف شدی! ولی اشکال نداره بگو

:می ...میشه از این به بعد با ...تو شام بخورم?

.
.
.
.

هری لبخندی زد
:چیه ? از میز کوچولوت خوشت نمیاد? این یه جور توهینه ,میدونی من کل بچگیمو رو اون میز غذا خوردم

به چشمای لویی نگاه کرد
:پر از ترک , من و مامانم رو اون غذا میخوردیم و پدرم روی میزی که من الان شام میخورم , به ما نگاه میکرد و یه هو یه چیزی پرت میکرد سمتمون ... این ترک ها بخاطر اونه

لویی هنوزم با لبخند به هری نگاه میکرد ,میترسید بازم هری بهش گیر بده

:چقد مسخره اس که دارم اینارو به تو میگم

:مت...متاسفم

:اشکالی نداره

مچ دست لویی رو گرفت و بالا اورد
انگشاشو روی جای تیغ روی مچش کشید

:بخاطر بابات این کارو کردی? چون گی هستی?

:نه من ...با داییم و مادر بزرگم زندگی میکنم

Black RoseWhere stories live. Discover now