He belongs to me 2

1.9K 283 24
                                    

ساعت سه موقع نهار هم با شوخی های سولی و اخم های تهیونگ گذشت
هوسوک هم بعضی وقت ها برای اینکه از دعوا خواهر برادری جلوگیری کنه حرف میزد

کوکی قبل از نهار از سولی خواسته بود تا سرمیز حاضر نشه و اون هم با حفظ شوخ طبعیش و کشیدن لپاش خرگوش شیطونی نثارش کردم بود.

کوکی دوست داشت تا یونا هم با اونها بیاد اما خوب میدونست که اون یه خدمتکاره و این اجازه رو نداره.

از طرفی هم اون هوسوک رو دوست داشت و با وجود سولی در کنار هوسوک اصلا بهش خوش نمی‌گذشت.

چند روزی بود که دوتا از خدمتکارها مریض شده بودن و یونا مسئولیت اون ها رو هم قبول کرده بود پس کم پیش میومد تا با کوکی صحبت کنه

امروز اون خدمتکارها اومده بودن پس یونا کار زیادی برای انجام دادن نداشت و کوکی میتونست کلی باهاش حرف بزنه

کوکی اتفاق های امروزش تا به اون لحظه رو تعریف میکرد.
این که چطور صبح با کله از روی تخت زمین افتاد،شوخی های سولی سر میز و اخم های تهیونگ و بی تفاوتی هوسوک

همه ی اینها یونا رو به خنده مینداخت و هر از گاهی موهای کوکی رو به هم میریخت و لپاشو میکشید

کوکی حتی اون جمله تهیونگ رو هم به یونا گفت و به وضوح میشد سرخ شدن گونه هاش رو دید»اون متعلق به منه«

یونا:اوووو کوکی!تو از ارباب خوشت میاد!

چشمهاش از تعجب گرد شدن و لبخند هیجان زده ای رو صورتش نشست

کوک:چی؟نه بابا.نونا چرا مزخرف میگی؟چطور میتونم از کسی که منو دزدیده خوشم بیاد؟

لب هایش رو آویزون کرد و دست به سینه شد

یونا از این حرکت کوکی خنده ای کرد و باشه باشه ای به کوک گفت و زمزمه کنان ادامه داد ولی ازش خوشت میاد و درحالی که لبشو گاز می‌گرفت تا یهو نزنه زیر خنده زیر چشمی به کوک نگاه کرد

کوک:یاااا نونا!
.
.
.
.
.
.
.
‌.
از ساعت چهار سولی داشت آماده میشد. حموم کرده بود،موهاشو فر کرده بود و حالا وقت انتخاب لباس رسیده بود!

یک ساعت تمام لباس میپوشید و به بهانه ها و دلیل های مختلف که از نظر خودش خیلی منطقی بودن عوضشون میکرد

زشته!،قدیمی شده،قبلا پوشیدمش،به مدل موهام نمیاد،چاق نشونم میده و.......

هوسوک نشسته بود و با بی حوصلگی به سولی نگاه میکرد

هوسوک:خب یچیزی بپوش دیگه!همه ی این لباس هارو که خودت خریدی!چطور الان چاق نشونت میده؟!

سولی:یه دختر خوشگلی مثل من باید لباساش هم بهش بیاد

هوسوک با دستش ضربه ای به پیشونیش زد و سری از تاسف تکون داد
سولی حرسی به سمتش رفت و درحالی که با بالشت به سر و بدن هوسوک حمله کرده بود لب باز کرد

A rugged road[Vkook]Where stories live. Discover now