He belongs to me

1.9K 296 18
                                    

*یک هفته بعد*

تهیونگ بعد از مدت ها به کار ها و افرادش سر و سامون داده بود و تصمیم گرفته بود تا با خونوادش وقت بگذرونه و دور هم غذا بخورن
دلش برای خواهرش حسابی تنگ شده بود و میخواست هرچه سریع تر به این دوری و دلتنگی پایان بده

صبح روز چهارشنبه بجای این که خدمتکار ها سینی صبحانه رو تو اتاق ها ببرن صاحب های هر اتاق رو به پایین دعوت میکردن

*تق تق*

صبحتون بخیر بانو کیم،ارباب جانگ.
ارباب برای صبحانه شما رو به طبقه پایین دعوت کردن
احترامی گذاشت و از اتاق خارج شد

سولی با شنیدن حرف خدمتکار مثل بچه ها جیغ میکشید و بالا و پایین می‌پرید و مدام هوسوک رو تکون میداد

هوسوک خواب آلو چشم هایش رو می‌مالید و با صدای گرفته سعی داشت اون دختر بچه گنده رو آروم بکنه

سولی:جییییغ........نمیتونم باور کنم!جیییغ بلاخره باهم غذا میخوریم
هی خوابالو؟شنیدی چی گفت؟با تو ام؟:/
جیییییییییغ

هوسوک:(خمیازه کشون)آره آره شنیدم.....عزیزم؟عزیزم؟.......آروم باش باشه؟این اتفاق غیر منتظره ای نبود.
بالاخره که کاراش تموم میشد

سولی ساکت شد و درحالی که خنده از لب هایش پاک نمیشد روی تخت دراز کشید

هوسوک راضی از این که موفق شده اون رو آروم کنه لبخند مغرورانه ای زد ولی طولی نکشید که سولی دست و پاهاش رو بالا آورد و مثل کسایی که برق گرفتتشون تو هوا لرزوند و پرواز کنان به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره ،موهاشو سشوار بکشه و لباس های قشنگی بپوشه

هوسوک آهی از سر بیچارگی کشید و رو تخت ولو شد

هوسوک:ادمو سگ بگیره جو نگیره:/ بعضی وقتا به عقلم شک میکنم که چطور عاشق این بچه ی گنده شدم

بلند شد و ایستاد که سولی در دستشویی رو باز کرد و با دیدن هوسوک خودشو تو بغلش پرت کرد و بوسه ای رو لبهاش کاشت

سولی:بجنب مسدر خوابالو،زودی حاضر شو همم؟!و دوباره لب های عشقش رو بوسید و از بغلش پایین اومد و هوسوک با خودش فکر کرد که حتی اگه هزار بار هم به عقب بر میگشت قلبشو به هیچ کسی جز این دختر شیطون نمی‌داد

*تق تق*

ارباب دستور دادن تو هم در صبحانه خانوادگی شون حاضر بشی!
در رو بست و رفت

جونگ کوک که تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز گیج میزد چند لحظه ای به در اتاق خیره بود و چشم هایش رو می‌مالید که با جمع شدن حواسش ناگهان چرخی سمت در زد که محکم به زمین افتاد و از درد صورتش رو جمع کرد

کوک:آییش....چی؟

از شنیدن اون حرف شکه شده بود و کمی طول کشید تا به خودش بیاد.
از اون شب یک هفته تمام بود که از تهیونگ مخفی میشد

A rugged road[Vkook]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin