•°•°•pt13•°•°•

1.6K 249 8
                                    

روی یکی از صندلی ها نشست و بارمن به سمتش اومد

-چی براتون بریزم؟

+یچیزی بده که حالمو عوض کنه
بارمن لیوانی برداشت،پرش کرد و جلوش گذاشت

لیوان رو برداشت و یه نفس سر کشید
از تلخیش چینی به بینیش داد و لیوانو رو میز کوبید

+دوباره

دوباره و دوباره و دوباره.......

دستشو رو لبه ی لیوان میکشید درحالی که ذهنش در جای نامعلومی گیر افتاده بود

دختری روی سن اومد و بعد خوش امد گویی دوبار دست هاش رو به هم کوبید و چراغ ها خاموش و رقص نور ها روشن شدن و دختر شروع به خوندن کرد.

مشتری ها هم بعد مدتی شروع به رقصیدن کردن

تهیونگ چند دقیقه ای به اونها نگاه کرد و با احساس خفگی ای که بهش دست داد پول نوشیدنی ها رو روی میز گذاشت و بیرون رفت

کنار در یه نیمکت فلزی ظاهرا سبز رنگ وجود داشت،شاید هم ابی؟!
روی نیمکت نشست و خیره ی اسمون شد
اتفاقاتی که افتاده بود از جلوی چشمهاش رد میشدن،دعوایی که با خواهرش داشت
و همینطور به عقب برمیگشت.
خاطراتی که با پدرش داشت
اون از خواهر یا پدرش عصبانی یا دلخور نبود،فقط دلتنگ بود
دلتنگ کسی که فقط یه مدت کوتاه فرصت داشتنش رو داشت

قطره اشکی از گوشه چشمهاش سر خورد و در همون لحظه پسری روی صندلی پرید و کنار تهیونگ نشست

هودی و شلوار مشکی به تن داشت و موهاش نامرتب و شلخته بود

اونقدر بوی گند الکل و سیگار میداد که تهیونگ رو از افکارش بیرون کشید

نگاهی به چهره داغون و غمزده تهیونگ انداخت و به حرف اومد:اوووه (با خنده) پسر خیلی داغون شدی ها
یکی از پاهاش رو روی نیمکت گذاشت و ادامه داد:هممم.....بزار حدس بزنم،دختره ولت کرده
از قیافت که معلومه بچه مایه داری هستی پس شاید چیز دیگه ای میخواسته که نمیتونستی بهش بدی هم؟
رفیق،من میتونم با یکی دیگه اشنات کنم.ول کن این دختره هرزه ای رو که تورو به این روز انداخته

حرف های اون پسر تهیونگ رو به حد کافی عصبی کرده بودن و این جمله اخر یجورایی به خواهرش برنمیگشت؟

عصبی از جا پرید و گلوی پسرو گرفت و به دیوار کوبید
نگاهش مثل دیوونه ها شدی بود و مو به تن پسر سیخ میکرد
خنده ی مستانه ای سر داد و پسر رو رو دیوار بالا کشید
با ابروهای بهم گره خورده و دندونای چفت شده غرید:اون دختری که هرزه صداش کردی.......خواهر منه

لحظه به لحظه فشار دستش رو بیشتر میکرد و پسر برای نجات خودش به دست و بازوهاش چنگ مینداخت و با ناخون های نسبتا بلندش خراش مینداخت و زخم میکرد
تهیونگ عصبی تر از قبل اسلحه ش رو از پشتش در اورد و روی سر پسر گذاشت
پسر از ترس داشت اشک میریخت و به خودش میلرزید
نفس کم اورده بود و چهرش کبود شده بود
تهیونگ:دفعه بعدی که خواستی زر بزنی به عواقبش فکر کن
پسر و ول کرد و روی زانوهاش افتاد،با ولع اکسیژن هوا رو درون ریه هاش میکشید و به سرفه افتاده بود

اسلحش رو سرجاش برگردوند و دست به جیب به سمت نامعلومی به راه افتاد.
.
.
.
.
.
.
چند روزی گذشته بود و خبری از تهیونگ نبود سولی حسابی نگران بود و کمی هم پشیمون؟
همه رو جمع کرده بود و دنبال برادرش میگشت
همه‌ی جاهایی که ممکن بود بره رو گشته بودن اما خبری از اون نبود
حتی از هوسوک هم خواسته بود تا همراه بقیه بگرده اما هیچ چیز جدیدی پیدا نکرده بودن

تو این بین فکری به ذهن هوسوک رسید
امیدوارانه سمت سولی اومد.
وقتی لبخند هوسوک رو دید مطمئن بود که یه امیدی هست تا برادرش رو برگردونه پس با چشمهای درخشان و منتظر به هوسوک نگاه میکرد که به حرف اومد: مگه ته با ماشین از اینجا نرفت؟
-درسته
+خب نکته همینجاست،ما تا الان دنبال مکان ها بودیم درحالی که کافی بود تا ماشینو پیدا کنیم
وارد سیستم های راهنمایی و رانندگی شدم و دارم دنبالش میگردم
مطمئنم که پیداش میکنم.لطفا استراحت کن،چند روزه که نخوابیدی

سولی لبخند شاد و خسته ای زد و گونه ی عشقش رو بوسید:ممنونم که کنارمی

سمت اتاقش رفت تا کمی بخوابه

ساعت ها گذشته بود و هوسوک از جلوی کامپیوترش جم نخورده بود

یونا هر از چند گاهی ابمیوه و خوردنی براش میاورد تا کمی استراحت کرده باشه
برای بار چندم ابمیوه به دست سمت هوسوک اومد و لیوان رو روی میز گذاشت

کمی خم شد و به صفحه نگاه کرد:چی شد؟چیزی پیدا کردی؟

هوسوک:امیدوارم که اینطور باشه،مشخصات این ماشین خیلی شبیه به ماشین تهیونگه
چند تا دکمه دیگه رو زد و پلاک ماشین رو هم پیدا کرد
خودش بود،هیجان زده و خوشحال از جا پرید،یونا رو محکم بغل کرد و اون رو حسابی شکه کرد.

صدای سرفه کسی اومد و توجهشون رو جلب کرد
همزمان لب زدن:جونگ کوک!
هوسوک سریع یونا رو ول کرد و لبخند خجالتی و شرمنده ای زد

سمت کوکی رفت و بغلش کرد
+پسر چقدر دل تنگت بودم،چه خوب شد که برگشتی
ببخشید حالتو نپرسیدم درگیر پیدا کردن تهیونگم

-ته.....یونگ؟!مگه گم شده

+از روزی که رفته بیرون بر نگشته خونه

-چه ادم عجیبی،اگه موضوع سر من بوده نباید تا الان برمیگشت؟

+نظری ندارم کوک،ولی پیداش کردم و باید بهش بگم
سریع شروع به دویدن کرد
-کی؟

+سولی

از پله ها بالا رفت،خودش رو به اتاق رسوند و اروم در رو بازکرد.

سولی بیدار بود پس نزدیک تر رفت و کنارش نشست.

-خب،چیشد؟
دهنش به لبخندی کش اومد و جیغی کشید

همه حاضر شدن و به سمت جایی که هوسوک راهنمایی میکرد به راه افتادن

وقتی رسیدن ماشین رو تقریبا میشه گفت مچاله پیدا کردن و سرجاشون میخکوب شدن

سولی از بین جمعیت خودش رو به جلو رسوند
سولی:اوه خدای من!تهیونگ کجاست؟

هوسوک:نمیدونم،فقط امیدوارم که زنده باشه

A rugged road[Vkook]Where stories live. Discover now