•°•°•pt17•°•°•

1.5K 228 48
                                    


با اضطراب به سمت اتاقشون میدوید و صداش میکرد:هوسوک....هوسوک
در رو سریع باز کرد و هوسوک متعجب نگاهش میکرد
اشک هاش از چشمهاش سرازیر شدن و هوسوک سریعا خودش رو بهش رسوند و دستهاش رو قاب صورتش کرد:چیشده عزیزم؟چیشده؟!
اشکهای سولی بیشتر شدن:ته....تهیونگ
هوسوک سعی کرد عزیزش رو اروم کنه:هیششش چیزی نیست.......چیزی نیست،نگران نباش باشه
اشکهاش رو پاک کرد و موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و لبخند گرمی بهش زد تا دل بیتابش رو اروم کنه
تلفنش رو برداشت و از اتاق خارج شد
.
.
.
.
.
.
.
.
کوکی نگران به تهیونگی که غرق عرق شده بود و دست و پا میزد نگاه میکرد.
سعی میکرد عرقهاش رو پاک کنه و ارومش کنه اما اون زیادی تقلا میکرد
در باز شد و با نمایان شدن هوسوک،کوکی کنار رفت
_اوه خدای من،چه اتفاقی براش افتاده
+نمیدونم هیونگ یهو حالش بد شد
×یه....یچیزی داره اذیتش میکنه،تو...توی رویاش اتفاق بدی براش افتاده
+هیونگ مدام دستشو سمت گردنش میبره،ن نتونستم جلوشو بگیرم،کل گردنش زخمی شده
_دکتر،به دکتر زنگ زدید؟
×الان میرسه
زنگ خونه به صدا در اومد و این یعنی دکتر رسیده بود. از اضطراب سولی پشت تلفن متوجه شده بود که اتفاق خوبی نیوفتاده پس سریعا خودش رو پیش تهیونگ رسونده بود
با دیدن تهیونگ چند لحظه سر جاش میخکوب شد و بعد خودش رو کنار تخت رسوند
هوسوک و کوکی دستهاش رو محکم گرفتن تا دکتر راحت تر بتونه وضعیتش رو ببینه و حالا که دستهاش قفل شده بودن فریاد های بلندش سر به فلک کشیده بود
دکتر سریعا گفت تا دستهاش رو ازاد کنن:خدای من گردنش غرق خون شده،اگه زود بیدار نشه زخماش نابودش میکنن
رو به هوسوک ادامه داد:هرگز این اشتباه رو نکنید که دستهاش رو مهار کنید،اون با جسمش داره تلاش میکنه تا از کابوسش فرار کنه،هرکاری اینجا انجام بدید اتفاقات رو براش بدتر میکنه.......بیایید امیدوار باشیم که زود بیدار میشه!

یه ارامبخش بهش تزریق کرد و کمی بعد جسمش اروم گرفته بود
زخم های گردنش رو پاک و ضدعفونی کرد و بعد بست و از خونه خارج شد

سولی کنار تخت نشست و موهای خیس عرق برادرش رو از جلوی چشمهاش کنار زد

هوسوک به تاج تخت تکیه داده بود و نگران خیره ی اون خواهر و برادر بود

کوکی انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سریع سمت دیگه تخت نشست:مگه دکتر نگفت کا داره سعی میکنه با جسمش از کابوسش فرار کنه،خب این یعنی هشیار تر شده
این معنی رو نمیده که ما میتونیم کمکش کنیم؟چ... چرا باهاش حرف نمیزنیم؟

حرف کوکی به سولی امید میداد پس مثل یه بچه ای که به ابنبات چنگ میزنه بهش چنگ انداخت
شروع کرد به حرف زدن

هوسوک دستش رو روی شونه کوکی گذاشت و بلندش کرد
قبل از اینکه از اتاق بیرون برن روبه سولی گفت"فقط خودت باش"
.
.
.
.
.
.
.
بعد از کلی تقلا اون دست ها رو از دور گردنش باز کرد و سمت روشنایی دوید
به سرفه افتاده بود و به سختی نفس میکشید
خیره تاریکی منتظر هر اتفاقی بود
کم کم صاحب اون دستهای خونی از تاریکی بیرون اومد
چهرش هم مثل بدنش غرق خون بود اما تهیونگ در هر حالتی میشناختش،دوباره بغضش شکست و به گریه افتاد،انگار دنیا میخواست این زخم قدیمی رو دوباره بشکافه
!هییی پسر کوچولوم،چرا فرار میکنی؟تو خودت من رو میخواستی،اومدم که دیگه هرگز ترکت نکنم

A rugged road[Vkook]Where stories live. Discover now