لویی: تو موفق شدی
لویی اولین نفری بود که از بهت اتفاقات افتاده خارج شد و نایل رو محکم توی بقلش فشرد
بعد از اون زین بازوی نایل رو فشرد و لبخند محبت امیزی بهش زد
متیو و اریک با فاصله از نایل بهش لبخند میزدن و انگشت شستشونو برای نایل بالا گرفته بودن(بیلاخ😹)لویی: خیلی خب ما الان دقیقا کجاییم؟
نایل نگاه دوباره ای به اطرافش کرد و اینبار سعی در دیدن جزئیات بیشتری داشت.
اونها روی یک تخته سنگ بزرگ وسط حجم عظیمی از اب بودن
پایین رفتن به نظر غیر ممکن میومد
سنگ بلند بود و جای دستگیری برای پایین رفتن نداشتزین: مثل اینکه گیر افتادیم
لویی: میدونی چیه رفیق؟
تو این چند وقت به اندازه ی تمام عمرم چیزای جادویی و عجیب غریب دیدم
فک میکنم اگه باور داشته باشیم، هر چیزی که ما میخوایم میشهلویی بعد از گفتن این حرف به سمت لبه ی صخره رفت
نفس عمیقی کشید، چشماشو بست و قدمی به سمت هوا برداشت
فریاد نه همه به سمت لویی سرازیر شد
لویی با اعتماد به نفس وزنشو روی پایی که توی هوا بود انداخت و بلافاصله به سمت پایین پرت شددر لحظه اخر اتفاقی افتاد که هیچ کودوم فکرشو هم نمیکردن
یه ستون سنگی بزرگ از زیر ابها خارج شد و لویی روی اون افتاد
ستون اینقدر بلند شد تا هم سطح سنگی که روش ایستاده بودن شدزین: بلادی هل
اریک: چطور ممکنه؟
لویی: هی گایز
تعجب نداره
اینجا یه سرزمین جادوییه
با باور و ایمان همه چیز ممکنه
دنبالم بیاینلویی قدم دیگه ای برداشت که باز اون اتفاق تکرار شد و ستون سنگی دیگه ای از اب خارج شد
نایل اولین نفر بعد از لویی بود که با قدم های محکم به سمت ستون های سنگی رفت
و بعد از اون زین و اریک که به متیو توی راه رفتن کمک میکردن پشت سر لویی و نایل راه افتادنلویی خودشم هیچ ایده ای نداشت که کجا داره میره
ولی انگار یک نیرویی اونو به سمت خودش میکشید
پس لویی فقط به حسش اعتماد کرد و هر جایی که غریزش بهش میگفت قدم میذاشت
اخرین ستون سنگی به دیواره ی غار رسیده بود
نایل پیش قدم شد و دستشو روی دیواره کشید
خاک دیوار، کف دستش نشسته بود و حس عجیبی داشت
رشته باریکی از نور چشم نایل رو اذیت میکرد
نایل به سمت نور برگشت و متوجه سوراخ کوچیکی شدنایل: فک کنم راه خروج پشت این دیواره
لویی کنار نایل ایستاد و دیوار رو بررسی کرد
لویی: اگه سنگ های کنار اون روزنه رو برداریم فکر کنم بشه سوراخی اندازه رد شدن یه نفر ایجاد کنیم
VOUS LISEZ
the same eyes [L.S | Z.M]
Fanfictionلویی: میدونی چیه رفیق؟ تو این چند وقت به اندازه ی تمام عمرم چیزای جادویی و عجیب غریب دیدم فک میکنم اگه باور داشته باشیم، هر چیزی که ما میخوایم میشه