برو جایی که دلت هست

93 16 23
                                    

لویی:اوه مرد ما واقعا روزای سختیو گذروندیم

لویی و بقیه به مهمونخونه گربه مرده برگشته بودن و همشون توی حیاط پشتی دور هم جمع شده بودن
قطعا خستگی این مدتی که تو غار بودن تا ماه ها تو تنشون باقی میمونه

نایل: روزی که تصمیم گرفتم بیام اینجا
هرگز فکر نمیکردم چنین اتفاقایی بیوفته
لعتی در عرض یه روز به اندازه تمام عمرم چیز جادویی دیدم
منی که اصلا حتی به جادو باور نداشتم
چقدر سریع زندگی ادم تغییر میکنه
متعجبم ببینم بعد ازین قراره چی پیش بیاد.
راستی از وقتی وارد جهنم دره شدیم به جز لویی و باباش و زین و لیام و سیلا فرد جدیدی ندیدیم
پس بومیای این منطقه کجان؟

لویی: اونا تو اعماق جنگلن
مهمونخونه نزدیک ورودی روستا قرار داره تا از ورود احتمالی توریستا به اعماق روستا و دخالت توی زندگی بومیشون جلوگیری کنه
اما اگه دوست داشته باشین میتونم ببرمتون تا اونجا روببینین

سیلا از جاش بلند شد و لباسایی که از نایل قرض گرفته بود رو تکوند

سیلا: من میرم یکم استراحت کنم
فردا صبح زود میرم به یه جای خیلی دور
مرسی از تمام کمک هاتون

لویی: هی کجا داری میری
ما تازه اشنا شدیم
اصن کجا رو داری بری؟

سیلا: ایرلند
من همیشه عاشق ماجراجویی بودم ولی پدرم اجازه نمیداد خیلی از سرزمینمون دور بشم
الان که فرصتشو دارم میخوام برم دنبال آرزو هام.
ایرلند یک کشور پر از افسانه و چیز های جادوییه

زین: خیلی خب
اما چجوری میخوای تا اونجا بری؟

سیلا: من فقط توانایی درمانگری ندارم
کلی کار های جادویی هست که میتونم انجام بدم
تلپورت فقط یه قسمت کوچیک از اون کار هاست

نایل از جاش بلند شد و به سمت سیلا رفت
دست های اون دختر زیبا رو توی دستان گرم خودش فشرد و با چشم های ابیش که انعکاس رقص شعله های اتش به خوبی در اون تیله ها خودنمایی میکرد به سیلا خیره شد

نایل:سیلا از اشنایی باهات خیلی خوشحال شدم
دوست داشتم پیش ما باشی اما فک کنم بهتر باشی بری جایی که دلت هست
ایرلند جاییه که من توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم
اگه روزی اومدم اونجا شاید دوباره همو ملاقات کنیم
شایدم چند تا جاهای دیدنی رو بهت نشون دادم

به دنبال حرفش چشمک ریزی به سیلا زد و اون رو در اغوش خودش کشید

سیلا: ممنون نایل حرفت یادم میمونه
از همتون ممنونم
احتمالا صبح نمیبینمتون
پس
خداحافظ

همگی برای در آغوش کشیدن اون دختر جوان از جای خودشون بلند شدن
یکی یکی بغلش کردن
و با اینکه مدت کوتاهی بود با اون دختر اشنا شده بودن
ولی برق نم اشک توی چشماشون به وضوح مشخص بود
سیلا بعد جدیدی از زندگی رو بهشون نشون داده بود
اونهارو با جادو اشنا کرده بود
دلشون براش تنگ میشد

the same eyes [L.S | Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora