نور خورشید کور کننده بود و گرمای خودشو به رخم میکشید عصبی شدم همیشه از این شدت نور بدم میومد مخصوصا این وقت صبح پتوی سرمه ای رنگم رو کنار زدم و سمت پنجره رفتم و پرده ی زرشکیم که از بالا تا پایین بلندیش بود رو کشیدم نفسم رو صدا دار بیرون دادم و چشمای نیمه بازمو مالیدم. دوباره سمت تخت هجوم بردم چشمام تازه داشت گرم میشد که اون صدای مضحک و کر کننده ی ساعت بلند شد خدایا این چه وضعشه دستمو سمت میز بردم و گوشی رو برداشتم و نگاهی به صفحش که خاموش روشن میشد انداختم و خاموشش کردم واقعا چرا باید هفت صبح زنگ بزنی با خودم غر زدم و دوباره خوابیدم که با اومدن ماریا توی اتاقم و صدای کشیده شدن پرده گرمای لنتی خورشید رو دوباره روی پوستم حس کردم روی تختم نشستم و چشمامو مالیدم
"بهم بگو ماریا چرا اینقد دوست داری اذیتم کنی"
با لحن خنده داری گفتم و با یه لبخند مضحک منتظر جوابش شدم به چشمای اسمونیش نگاهی کردم چند وقت بود که متوجه پوست چروکیدش شده بودم لبخند همیشگی و گرمشو تحویلم داد و با صدای گرفته ی همیشگیش جوابمو داد "من قصد اذیت شما رو ندارم خانوم فقط خواستم از روز اول دیر نرسید سر کلاس "
همینطور که نگاش میکردم یهو چشمام چهار تا شد تازه یادم اومد باید برم دبیرستان همین هفته ی پیش بود که بابام کارای ثبت نامم رو کرده بود و من امروز حتی یادم نبود که باید برم مدرسه " اوووه ماریا، چرا زود تر نیومدییی وایسا ببینم کار تو بود که گوشیمو روی زنگ گذاشته بودی؟ اصن رمز گوشیمو از کجا اوردی ؟"
پایین دامن بلند طوسی رنگشو گرفت و گفت
_خانوم فقط شما نیستید که خیلی چیزا رو میفهمید
لبخندم گشاد تر شد
_ ماریا حواست باشه
و با چشمکی سمت دسشویی رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون یک راست سمت کمد لباسام رفتم و شلوار سورمه ای که سر زانوهاش پارگی داشت پوشیدم یه هودی تقریبا بلند زرشکی که تا پایین باسنمو میگرفت روش پوشیدم و کاپشن چرمی مشکی رنگم که از هودی کوتاه تر بود رو روش پوشیدم به انگشتام نگاهی کردم و نگاهم روی انگشترم با نگین یاقوت سرخ بود قفل شد نفسمو بیرون دادم و زمزمه کردم
_جالبه؛ اگه دستم نباشی نمیتونم برم تو افتاب چون میسوزم سرمو تکون دادم و دستکشامو که تا نصفه ی انگشتامو میگرفت و رنگ مشکی داشت رو دستم کردم. و از در اتاق رفتم بیرون و صبحانه ی مختصری خوردم از ماریا خداحافظی کردم کیف کولی مشکی رنگم رو برداشتم و زدم بیرون با اینکه اوایل پاییز بود ولی به طرز وحشتناکی سرد شده بود کلاه طوسی رنگمو از توی کیفم دراوردم این کلاه مورد علاقم بود و تقریبا به جونم بسته بود سرم کردم و موهای خرمایی رنگم که یکم از شونه هام پایین تر بود رو دورم ریختم روز جدید و مدرسه ی جدید جالبه هرماه همین اتفاق میافته باید یکم خودمو کنترل کنم که حداقل مجبور نشم از این یکی مدرسه هم بیام بیرون هندزفریم رو دراوردم و توی گوشم گذاشتم و اهنگی رو پلی کردم دستامو توی جیبم فرو بردم و با اهنگ زمزمه میکردم تا ایستگاه اتوبوس مدرسه پنج دقیقه راه بود و خوبیش این بود که مجبور نبودم تا مدرسه پیاده برم نگاهی به اسمون کردم و هوای تمیز سئول رو با یه نفس عمیق داخل ریه هام فرو بردم و به عکس العمل دانش اموزا فکر کردم که تا چه اندازه میتونه نفرت انگیز و حتی اعصاب خورد کن باشن این رسمشه هر مدرسه ای دانش اموز انتقالی داشته باشه بچه های مدرسه اینقدر رو اعصاب طرف راه میرن که طرف کلا از این که پاشو توی مدرسه گذاشته پشیمون شه .
از همه بچه های لوس بدم میاد و نمیتونم تحملشون کنم بخاطر همین کاری رو میکنم که نباید بکنم و خب مجبور میشدم به خاطر کوچک ترین اشتباهم مدرسه و حتی کشوری که توش زندگی میکتم رو عوض کنم چون مادر بزرگم ضربه ای بهم زد که تا اخر عمر همراهمه البته هرچند من از این ضربه ای که بهم وارد شده خوشحالم و البته کاملا راضیم
نگاهی به راننده کردم و وارد اتوبوس شدم با نگاهای سنگین بعضی از بچه ها مواجه شدم انگار تنها کسی که جدید بود من بودم یه جوری نگام میکردن انگار تاحالا ادم ندیدن مسخره ها جای خالی پیدا کردم درست کنار یه پسر جلو رفتم و نشستم
_ هی اینجا جای دوستمه
_الان دیگه نیست
_ هیییی دختره ی پرو فک کردی کی هستی. شانس اوردی که جدیدی و منو نمیشناسی وگرنه نمیخشیدمت الانم از اینجا پاشو و گورتو گم کن
_بیا یه کار بهتر بکنیم تو تن لشتو از روی صندلی بلند کن و کون گندتو ببر رو یه صندلی دیگه نظرت چیه؟؟
_ جوری ...
قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه پریدم وسط حرفش
_ هی پسر من حوصله این مسخره بازیا و شاخ بازیارو ندارم خوب آدمایی مثل تورو میشناسم و باور کن اگه ادم مهمی بودی الان صندلی جلوی اتوبوس نمیشستی و میرفتی ته اتوبوس یا اصن با ماشین خودت میومدی ولی اینکارو نکردی میدونی چرا چون تو بچه معروفه نیستی تو درواقع هیچی نیستی پس واسه ی من شاخ بازی درنیار پسر خوب
چشماش از تعجب گرد شده بود و خدارو شکر دهنشو بست و دیگه تا اخر مسیر چیزی نگفت
بعد از تقریبا نیم ساعت رسیده بودیم و تموم این مدت اون پسره سرش پایین بود انگار ناراحت بود. آرنجمو اروم بهش زدم سرشو اورد بالا و نگام کرد لبخندی زدم و گفتم ببخشید قصد ناراحت کردنتو نداشتم ولی زیادی داشتی شاخ بازی در میاوردی چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد
_الکس
_بله؟
_اسمم الکسه خوشبختم
و لبخند کوچیکی زد
_ خوشبختم الکس
_ راستش درسته من اصلا از اون بچه های معروف نبودم الانم فقط میخواستم ببینم چه جوریه که برای جدیدا شاخ بازی دربیاری که تو خرابش کردی فهمیدم که این چرتو پرتا به من نیومده
_ خب الکس امیدوارم همو باز ببینیم فعلا
_ فعلا
از اتوبوس خارج شدم و به سمت مدرسه قدم برداشتم
در مدرسه رو به طرف جلو هل دادم و وارد مدرسه شدم پر از کمدهای سبز رنگ و یه مشت چندش که تو روز اول مدرسه دارن همو قورت میدن چه وضع لب گرفتنه عاخه...
بگذریم سمت یه برد سبز که اخر راه رو بود رفتم. اسامی و شماره کلاسارو روش زده بود و پایینش نوشته بود
" دانش اموزان گرامی مدرسه بزرگ سئول خوشحالیم که شمارا اینجا میبینیم لطفا ساعت هشت و نیم همگی در سالن ورزشی حضور پیدار کنند با تشکر مدیر مدرسه اقای کیم نوان"
چه عالی یه مشت برنامه مزخرف هم باید تحمل کنم ای بابا هندزفریم رو دراوردم و همراه گوشیم توی کیفم گذاشتم و دنبال اسم خودم و شماره کلاسم گشتم
رزا مایکلسون .......کلاس شماره شش
نگاهمو از تابلو گرفتم و به کلاس بغلش نگاه کردم کلاس شماره دو راهمو گرفتم و سمت چپ رفتم کلاس شماره چهار کلاس شماره شش عالیه رفتم تو به جرعت میتونم بگم کلاس بزرگه همینه حدوده بیس تا صندلی تکی با فاصله های تقریبا یک متر کنار هم چیده شدن یه اتاق با فضای بزرگ و رنگ ابی و زرد و سبز اخرین صندلی تویه گوشه رو انتخاب کردم و کیفم رو گذاشتم روش گوشیم و یار همیشگیه گوشیم هندزفریم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون و دنبال سالن گشتم یه عده پسررو دیدم که از در اومدن تو و به سرعت دورشون شلوغ شد منم که کنجکاو مثه بز اونجا وایسادم و سعی کردم که صورتاشونو ببینم که چشمم به دوتا دختر خورد که داشتن بقیه رو نگاه میکردن یکیشون یه چیزی به اون یکی گفت و رفت تو کلاس رو به رویی از قیافشون معلوم بود که مال کره نیستن مثه من سعی کردم از اون روم که رفتار دوستانه و خوبی داره استفاده کنم جلو رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونش که برگشت یه دختر با موهایی مشکی که تا سر شونه هاش هست و یه عینک تقریبا گرد زده بود چشماش رنگ مشکی داشت و لباش سرخ بود پوست تقریبا تیره ای داشت که صد در صد جذاب ترش کرده بود و اون جذبه ای تو نگاهش داشت عزمم و جزم کردم
_جالبه که قاطی جمعبت نشدی همه دخترا اونجان
انگار داغ دلشو تازه کردم چشماشو چرخوند
_اووووف تو باید جدید باشی که نمیدونی چه خبره اینا یه مشت بیکارن
پ
بیکار رو با یه لحن مسخره گفت انگار داره بهشون تیکه میندازه
_منظورت چیه
_ یه مشت پسر دبیرستانی که فک میکنن چون باباشون پولداره خیلی خفنن و خب خیلی هم مغرورن که این میره رو اعصابم یه روز باید حالشونو بگیرم
_ رزا
_چی
_اسمم رزاعه ازت خوشم اومد بامزه حرس میخوری
تک خنده ای کرد
_فلیشا خوشبختم
_میگم حالا که من جدیدم نظرت چیه یه مدت راهنمام باشی تا دوست پیدا کنم
_ نیازی به پیدا کردن دوست نیست فعلا یکیشو پیدا کردی و به زودی میشن دوتا
هاج و واج نگاش کردم که از خنده ترکید
_ خنگه منطورم اینکه الان دوستم میاد که با اون اشنا میشی و اونوقته که تو دوتا دوست داری
_ عاو مرسی
لبخند زدم و به اون پسرا نگاه کردم موهای یکیشون طوسی رنگ بود که با یه حالت خاصی فر کرده بود به جرئت میتونم بگم اگه مدل میشد حتما موفق میشد صورتش مثل نقاشیا بود و خدایی خوشگل
_ تهیونگ
_بله؟
فلیشا عینکشو داد بالا تر و گفت همونی که داشتی نگاش میکردی کیم تهیونگ بهش میگن وی
_چه مسخره
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_ببینم تو میدونی سالن ورزشی کجاست
_ انتهای سالن دست راست اولین در
_مرسی فعلا
راهمو کشیدم سمت سالن و رو یکی از نیمکتا اون بالا نشستم و با گوشیم ور رفتم
_رزا؟
صدای آشنایی به گوشم خورد برگشتم و شخصی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم که جا خوردم
_هوسوکککک تو اینجا چیکار میکنی
_مجبور شدیم برای کار بابام بیایم سئول زادگاه بابام
_وای دلم خیلی واست تنگ شده بود
و پریدم بغلش اونم دستاشو دور کمرم محکم گره زد دلم واسه موهاش که بوی شکلات میداد تنگ شده بود
_اوهو چیشده رزای مغروری که به زور به یکی میگه دوست دارم پریده بغله من
_خفه شو هوسوک خب دلم واست تنگ شده بود اصن جنبه دل تنگیه منو نداری
_ خیلی خب خیلی خب جوش نیار
از هیجان زیاد خندم گرفته بود و اونم میخندید
هوسوک یکی از بهترین دوستام بود این یکی دوسال اخیر که همش داشتم از این مدرسه به اون مدرسه میرفتم ندیده بودمش. همجا باهام بود بهترین و بدترین شرایط حتی تو اون دوماه اول هم هوسوک بود که منو اروم میکرد و میگفت همچی درست میشه. پدر و مادرش تو سئول باهم ازدواج کرده بودن اما برای کاری که پدرش داشت به لندن اومده بودن و هوسوک اونجا به دنیا اومده بود و همسایه ی ما بود باهم همبازی بودیم و بهترین دوستا حتی به هم لقب هم میدادیم اون همیشه به من امید میداد و حرفای قشنگی میزد به خاطر همین یکی از اون لقبا هوپ بود اونم به من میگفت ایس کریم و میگفت چون تو مثه بستنی سردی ولی خوشمزه ای. اون روز رو هیچوقت یادم نمیره تویه مدرسه من کنترلمو از دست دادم و مجبور شدم از اون مدرسه برم حتی از لندن هم رفتم و از اون به بعد هوسوکو ندیدم روزی که باهاش خداحافظی میکردم یادمه ما دوتا بچه ۱۵ ساله بودیم و کلی گریه میکردیم و الان اون اینجاست دقیقا تویه همین کشوری که من هستم حتی همین مدرسه
_ هی هوپی چه خبر؟ این دوسال چیجوری گذشت برات؟ بدون من خوشگذت؟
_ سال پیش که رفته بودم مدرسه سولا رو دیدم که با جکسون تو یه اتاق رفتن من حتی دیدم همو بوسیدن ولی وقتی از سولا پرسیدم کجا بودی گفت رفته بودم از تو کمدم وسایلمو بیارم اون به من دروغ گفتو منم عصبی شدم و بهش گفتم که همچیو دیدم و همچیو میدونم فقط بهم بگو چند وقته داری بهم خیانت میکنی که جکسون از پشت سرم گفت سه ماه دقیقا سه ماه؛ با سولا بهم زدم. خیلی عصبی بودم و خیلی خودمو کنترل کردم که خرخره ی جکسونو نجووم ولی فرداش نمیدونستم چیکار کنم هیچکس نبود باهاش حرف بزنم هیچکس نبود که شرایط منو بدونه توهم که میدونستی اصن گوشیتو جواب نمیدادی فردا شبش من به شدت مست بودم و نمیدونستم چیکار دارم میکنم که فهمیدم یه جنازه مونده رو دستم جنازه جکسون بردمش توی کوه و اتیشش زدم و از شانس خوبم هفته بعدش خبر اومد که بابام تو سئول ماموریت داره و ما اومدیم سئول تقریبا یکساله که تو سئولیم و من الان تورو پیدا کردم یکی که بالاخره درکم کنه
_اوه من واقعا متاسفم هوپی ولی من همون اولم از سولا خوشم نمیومد. خیلی خودشو میچسبوند به همه تو لیاقتت بیشتر از اینا بود
هوپی خنده ی شیرینی کرد و گفت
_ میدونستم همچین چیزیو میگی
_ولی هوپی مطمعنی وقتی جنازه رو سوزوندی تو جنگل کسی ندیدت امکان داره اونجا شکارچی بوده باشه
_نه مطمعنم نگران نباش فقط... فقط الان یکم عذاب وجدان دارم
_ هوپی اصن بهش فکرم نکن تو کسی هستی که هرکاری دلش بخواد باید بکنه حتی ادم کشتن
_خداروشکر که بالاخره پیدات کردم گوشیتو چرا جواب نمیدادی دختر
_معذرت میخوام ولی گوشیمو دزد زد شمارتم حفظ نبودم راستش و کلی هم سرم شلوغ بود واقعا متاسفم
_مشکلی نیست رزا
سکوت کردم و به جلو خیره شدم چیزی بود که باید بهش فک میکردم اگه حتی یه درصد هم شکارچی ها هوپی رو توی جنگل دیده باشن دست از سرش برنمیدارن حتی کره ی ماه هم بره دنبالش میان
_هوپی تو اشتباه کردی اونشب نباید میرفتی جنگل
_کام آن رز. چیجوری اونا میخوان منو دیده باشن بعدم من الان از اون کشور اومدم بیرون
_ یه جوری تظاهر نکن انگار شکارچی هارو نمیشناسی هوپ تو یه بار گیرشون افتادی یادت رفته
_نه روزای تاریک زندگیمو کاملا یادمه ولی چجوری میخوان منو پیدا کنن
_ هوپ گوش کن فرض کن که تو یه گرگی و دنبال یه چیزی برای شکار میگردی که یه گوزن پیدا میکنی و شکارش میکنی از اونطرف یه شکارچی که عاشق شکار حیوناست تورو پیدا میکنه و تورو میکشه . شکار گرگ بهش رسید و حالا نوبت شکار شکارچی بود که بهش برسه . اگه تو شکارچی حیوانات باشی حیوونا به سمتت میان و اگه تو شکارچیه ماورالطبیعه باشی ... ماورالطبیعه به سمتت میان این قانون طبیعته.
هوپی انگار ترسیده بود از تو چشماش میخوندم هنوزم از اون ترسو بودنش کم نشده سعی کردم جمله هامو سرهم کنم تا یکم از ترسش بریزه
_هوپی همه ی شکارچیا طعمه ای که میخوانو میبینن ولی این دلیل نمیشه که همیشه موفق شن اونا تورو گرفتن اما موفق نشدن نگهت دارن
_رزا داری نگرانم میکنی منظورت چیه تو که نمیخوای کاری کنی؟
_ اگه تو رو پیدا کنن چرا همه کاری میکنم
_مثلا؟
_شکار کردن شکارچی ها. به امتحانش می ارزه احساس میکنم حال بده
_ شوخی میکنی اونا تورو میکشن
_ مستر هوسوک منو میکشن؟ یادت رفته؟
_ ولی اونا چوب بلوط سفید دارن
_ ندارن اون احمقا همشونو تویه انبار متروکه نگه داری میکردن و منم همرو سوزوندم و مطمعن شدم تا اخرین قطعه اونا سوخته
_عاح بعضی وقتا نمیفهمم چی تو ذهنت میگذره
چشمکی زدم _مطمعن باش خودمم نمیدونم
نگاهی به اطرافم کردم تقریبا سالن پر شده بود و فقط دوتا جا خالی کنار من و هوسوک بود فلیشا رو دیدم که از در اومد تو واسش دست تکون دادم لبخندی زد که بگه منو دیده و به سمتم اومد که متوجه کسی که کنارش بود شدم
_معرفی نمیکنی؟
_اوه این نارسیسه ، نارسیس اینم ...
_رزا خوشبختم ... و اینم هوسوک دوست گمشده ی من که تازه پیداش کردم
هوسوک لبخند محوی زد و دست فلیشا و نارسیس رو به ارومی فشرد فلیشا و نارسیس کنار من نشستن حقیقتا باید بگم این دوتا دوست فوق العاده خوشگلن
نارسیس موهای خرمایی رنگ و چشمایی درشت داشت که موهاشو دم اسبی بالای سرش بسته بود برعکس فلیشا که موهاش باز بود. با اینکه موهاش بالا بسته بود تا وسطای کمرش میومد و بیشتر اوقات لبخند رو لبش بود. راستش از رفتار دوستانه ای که داشتن خوشم اومده بود همینطور که بهشون نگاه میکردم و اونا تو حال و هوای خودشون بودن چراغا خاموش شد و صدای کر کننده اهنگ بلند شد گوشامو سریع گرفتم داشتم دیوونه میشدم هوپی هم همینطور فقط دعا دعا میکردم زود تر اهنگو قطع کنن حدود سی ثانیه بعد اهنگ قطع شد و نوری روی استیج نمایان شد و مردی پشت میکروفن وایساده بود تقریبا پیر بود فک کنم مدیر بود به خاطر نور روی استیج کمی فضا روشن تر شده بود. چشمم خورد به اونطرف سالن همون پسر مو طوسی چی بود اسمش تیرون؟تیروانگ؟ نمیدونم فقط دیدم با اون دوستاش که اومده بودن نشسته اروم بازومو کوبوندم به پهلوی فلیشا
_هی فلیشا اونور سالن ردیف چهارم از بالا صندلی شیشم اونی که بغل تیروانگ نشسته کیه؟
فلیشا نگاهی به من کرد و یهو منفجر شد
_عه چته
_ تیروانگ؟ چه حافظه ای داری اسمارو زود حفظ میشی ماشالا صد رحما به ماهی گلی
_نفس بگیر بابا رگباری بستی بهم امینمو میزاری جیب پشتت تو
همینطور که سعی میکرد خندشو جمع کنه شروع کرد
_ اولن تیروانگ نیست تهیونگ دوما نمیبینی من عینک دارم چه توقعی داری که اونور سالن به این بزرگی رو ببینم و صندلی هارو بشمرم که ببینم کجا نشسته من خیلی ببینم تا ردیف اول از پایین میبینم.
فهمیدم بد سوتی دادم اخه دختر خنگ این چی بود گفتی
هوپی اروم دم گوشم با لحن مسخره ای گفت
_احمق همه که مثه تو نمیتونن تا شیش مایل اونورترم ببینن نکنه میخوای از این یکی مدرسه هم بری
مشتی به بازوش زدم
_ خفه شو هوپ وگرنه همینجا گردنتو میشکونم
_ اوه اوه خشن شد
و خندید و دوباره صاف نشست
رو کردم به فلیشا و دوباره بحثمو باز کردم
_خب فلیشا اونایی که تهیونگ باهاشون میگرده اسمشون چیه
_یکیشون جانگکوکه اون یکی جیمین ولی بعضی وقتا با یونگی هم میگردن
_یادت باشه بعدا بهم نشونشون بدی
_ باشه.
YOU ARE READING
ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)
Vampireسیاهی، تاریکی، شب،خون... داستان از جایی شروع شد که مادربزرگم فهمید من چیم، ولی اون نمیخواست قبول کنه، اون از این وضع ناراضی بود؛ پس منو کشت. اما من... موجودی بودم که نمیمردم فقط احساساتم رو کشتم چشم های واقعی ، فهمیدن، دروغ های واقعی خون، مرگ، خون...