part 3

1.3K 141 5
                                    

خدایا من مطمعنم کار شوگاعه اون لنتی شاهپسند خورده بود مطمعنم که نفوذ ذهنی من روش تاثیری نزاشته باید زود تر میفهمیدم الانم داره انتقامشو میگره لنتی همینطور که از عصبانیت قرمز شده بودم به سمت راه رویی رفتم که اسم بچه ها و کلاساشونو زده بودن و دنبال اسم تهونگ گشتم کلاس شماره دو راهمو کج کردم و به سمت کلاس قدم برداشتم الان ساعت یک بود و کلاسای دو و سه و هفت کلاس داشتن و بقیه هم تایم آزادشون بود پشت در کلاس وایسادم و از شیشه ی کوچیکی که داشت بچه هارو نگاه کردم تهیونگ ردیف وسط نشسته بود و با قیافه حق به جانبی معلم رو نگاه میکرد ینی باید منتظر باشم بیان بیرون یا برم تو نه اینجوری جلب توجه میشه اگه شوگا یه ورولفه قطعا چند نفر دیگه هم هستن پس نباید خودمو لو بدم روی صندلی بغل در نشستم با پام ضرب گرفته بودم و به ساعت نگاه کردم الاناست که زنگشون بخوره.... و بله صدای گوش خراش زنگ بلند شد و معلم از در اومد بیرون سریع رفتم تو کلاس و قیافه نگرانی به خودم گرفتم و رفتم پیش تهیونگ پشتش به من بود دستمو گذاشتم رو شونش و برگشت
_هی ... امم گفته بودی اگه شوگا بهتر شد بهم میگی ولی نیومدی این ینی اینکه حالش..خ..خوب نشده..؟؟؟
اگه یکم دیگه ادامه میدادم قطعا اشکم هم درمیومد تهیونگ متوجه نگرانیم شد و به نظر دستپاچه شد
_نه نه من برای این که کلاسم داشت دیر میشد نیومدم بهت بگم و خب شوگا هم هنوز بهوش نیومده
چشمام چهارتا شد هنوز بهوش نیومده مگه میشه
_منظورت چیه ..اون هنوز بهوش نیومده ..آخه چرا یه دفعه چی شدد...؟؟
_ نمیدونم تو مطمعنی چیزی بهش نگفتی
_اره بابا اومدیم بیرون که باهم حرف بزنیم که یهو افتاد من هنوز دهنمم باز نکرده بودم
_خیلی خب آروم باش درست میشه
_الان کجاست میخوام ببینمش
_توی آزمایشگاه یه تخت هست اونجا بردیمش
_خیلی خب مرسی
لبخندی زدم و به سمت آزمایشگاه قدم برداشتم اخه چیجوری اگه شوگا خونشو اهدا نکرده ... عاح خدایا دیگه مغزم نمیکشه به آزمایشگاه رسیدم و اروم دروباز کردم بوی شاهپسند خورد به دماغم عح چقد مضحرف به دور و بر نگاه کردم و جلو تر رفتم اما .. هیچ تختی اینحا نبود که صدای بسته شدن در رو شنیدم برگشتم و قیافه جیمین رو دیدم
_تو کی هستی
_چی منظورتو نمیفهمم
_برا چی اینقد نگران شوگایی؟هرچند که مطمعنم منافع شخصی واست داره
_چی میگی برای خودت .. وقتی ببینی یهو یکی جلوت بیهوش بشه چه عکس العملی نشون میدی نمیخوای بفهمی چرا اینجوری شده
_من میدونم چرا اینجوری شده به خاطر توعه
تعجب کردم ینی میدونست من هایبردم اون دوست شوگاعه شاید قبلش بهش گفته اوه شاید اونم ورولف باشه از تعجب نزدیک بود چشمام از حدقه بزنه بیرون ولی پرستیژ خودمو حفظ کردم و نذاشتم صورت بی روحم چیزی رو نشون بده
_من بهش چیزی نگفتم قبل از اینکه حرفی بزنم اون بیهوش شد
_ هاهاها...‌ جک بامزه ای بود ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم من میدونم تو چی هستی
_عه دروغ میگی خب معلومه من چی هستم من یه انسانم که همه از صورت بی روحم میتونن حدس بزنن که افسردم
_اینقد نقش بازی نکن
_نقش چی بابا آدم گیر اوردی
_من میدونم تو یه ویچی پس اینقد سعی نکن خودتو قایم کنی الان بگو چرا شوگا رو اینجوری کردی
وات دا فاک ویچ؟ واقعا؟ پس این پسره احمق تر از چیزی که فک میکردم بودم نفسی از روی راحتی دادم بیرون
_ اره من یه ویچم(جادوگر)و با دیدن یه ورولف گرخیدم پس خواستم از خودم دفاع کنم بخاطر همین اونو به یه خواب عمیق دعوت کردم تو که نمیخوای بعدی باشی
جیمین قهقه ای زد و بلند بلند خندید
_دختر اروم باش تو یه ویچی ولی مثله اینکه قوانینشونو نمیدونی تازه واردی نه؟
_گیرم که باشم
_ما ورولفا خیلی وقته که با ویچا صلح کردیم پس نگران خطری از طرف ما نباش فعلا خطر بزرگ تری هست که داره جفتمونو تهدید میکنه
_منظورت چیه؟؟
_تقریبا دوساله که یه موجودی پیدا شده و خب خیلی خطرناکه!
_خطرناک؟؟هیچی خطرناک تر از ومپایرا نیست.
_چرا هست!یه نفر ... که خب اونم یه جورایی ومپایره
_درست حرف بزن نمیفهمم
_خب اون یه هایبرده... تلفیقی از یه ومپایر و یه ورولف!چیزی که خطرناک تره اینه که اون از خانواده ی قدرتمند مایکلسون هاست یعنی یه فرقه از ویچ های قدرتمند اون هایبرد ومپایر به دنیا نیومده کسی هم تبدیلش نکرده مشکل اینه که مادرش اونو درست کرده روش یه طلسم انجام داده و با طلسم ومپایر شده که این قدرتشو چند برابر میکنه مشکل دیگه اینه که وقتی برای اولین بار یکی رو کشت به یه ورولف تبدیل شد و مادرش اینو فهمید و برای اینکه زنده بمونه طبق قوانین با یه ورولف جنگید
_قوانین ورولف دیگه چه کوفتیه
_وقتی تو داری تبدیل میشی باید با یه ورولف مبارزه کنی اگه ورولفی که داره باهات مبارزه میکنه رو شکست بدی تو میتونی ورولف باشی و اگه برعکس بشه و تو ببازی بر اساس طلسمی که جوانا گذاشته تو میمیری و این مردن فقط درباره تازه وارد ها صدق میکنه
_ینی چی
_ینی اگه اون کسی که داری باهاش مبارزه میکنی یه ورولفی باشه که قبلا مبارزه کرده و تو اونو شکست بدی اون نمیمیره فقط تو بلیط زنده موندنتو بدست اوردی
_بزار حدس بزنم اون هایبرد طرف مقابلشو شکست داد
_حدس زدن نداره معلومه ... اون با یه آلفا مبارزه کرد قرار بود فقط شکستش بده ولی وقتی شکستش داد خونشو تا اخر مکید و اونو کشت
_پس اون یه آلفا هم هست؟!
_نه اون به خاطر هایبرد بودنش آلفا نشد. چند وقت بعد اون موجودات زیادی رو کشت و در آخر به گله ی ورولفا حمله کرد میخواست همرو هایبرد کنه و یه ارتش بسازه که جوانا سر رسید و طلسمی رو روش گذاشت از اون به بعد هر ورولفی که ومپایر میشد به روز نکشیده بود میمرد
_خب اون اگه ارتش درست میکرد امکان داشت به ضد اون عمل کنن
_اون لنتی خیلی باهوشه اولین نفری که ومپایر کرد فهمید که جون اون ومپایر به خودش متصل شده ینی اگه کسی اونو بکشه بقیه کسایی که تبدیل کرده هم میمیرن ولی اگه ومپایر های تبدیل شده بمیرن اتفاقی برای اون هایبرد نمیافته چون اون تبدیل نشده اون درست شده ... پسره ی لنتی
_چه وحشتناک!ولی اون که اینجا نیومده اومده؟وایسا ببینم مگه اون پسره
_راستش جنسیتش معلوم نیست ولی من احساس میکنم پسره اخه حس شیشم من خیلی قویه و اینکه نه اینجا نیست ولی یه سری شکارچی خبر رسوندن که اولین کسی که  تبدیلش کرده به سئول اومده پس امکان داره که اونم به سئول اومده باشه
خب با قاطعیت میتونم بگم که حس شیشمت ریده پسرم چه فکری کردی با خودت نه به ویچ بودن من و نه به پسر بودنم چه جالبه که داستان زندگیه خودتو از زبون یکی دیگه بشنوی  اوه خدایا سعی کردم صورتم همینجوری بی روح و متعجب باقی بمونه و برای اینکه ضایع نباشم شروع کردن پرسیدن سوال:
_ اولین نفری که تبدیل کرده؟
_اره بهش لقب تاریکی رو دادن چون اینقدر سریع عمل میکنه که تو فقط یه سایه ی سیاه میبینی
_اوه! بیا روراست باشیم این یکم خفنه
_اره ولی ما ترجیح میدیم از مردن پیشگیری کنیم
_چجوری؟
_بعد از این که با شما ویچ ها صلح کردیم خبر اون هایبرد اومد و ما تقریبا ترسیدیم و برای حفظ گله مون هم که شده آلفامون با هانتر ها صلح کرد قرار شد هر دسته ای که اون هایبرد رو دیدن به دوتا دسته ی دیگه خبر بدن
_یعنی... یعنی الان ما ویچا با شما ورولفا و هانترا صلح کردیم؟؟
_آره دختر پس نیازی نیست دیگه از ما بترسی
_خیلی خب وایسا ببینم شوگا کجاست؟ میخوام بهوشش بیارم
_نگران نباش ما قبلا اینکارو کردیم
_چیی؟؟
_آره ما یه ویچ دیگه هم داریم .. اسمش جولیاعه دختر خوبیه ازش خواستیم که اونو بیدار کنه باید اعتراف کنم جادوت قدرتمتده تقریبا یک ساعت طول کشید تا بیدار شه
_عاو ...امممم...میتونم ببینمش..می..میخوام ازش عذرخواهی کنم
_اره حتما باهام بیا
جیمین از در رفت بیرون و منم پشت سرش راه افتادم عاح خدایا چه بدبختی گیر کردم اگه اینا بفهمن که بدبختم باید پیش دستی کنم هی وایسا ببینم اولین نفری که من تبدیلش کردم هوسوک بود ینی اونا...وای اونا تو جنگل دیدنش... و لقب...تاریکی بهش دادن؟ لقب مسخره تر نبود:|
همراه جیمین توی طول راه رو میرفتیم و در آخر به یه در قرمز رنگ رسیدیم عجیب بود چون همه ی درای این مدرسه سبز بود ولی این یکی قرمز بود نگاهی متعجب به در انداختم و بعد به نگاهی سرسرانه به جیمین کردم
_هی مشکل این در چیه؟چرا قرمزه
_مشکلی نداره اینجا اتاق تمرینه
_تمرین؟ بوکس یا دفاع شخصی؟
جیمین به طرز کیوتی خندید جوری که چشماش دیگه معلوم نبود
_هیچ کدوم اینجا تمرین تاتره مدرسه هس و اینکه کل گروه تاتر مدرسه رو اکیپ ما تشکیل داده که شامل جادوگر ها و ورولفاست توهم باید عضو بشی! اینجا تمرین جادو و جمبل و مبارزه بین بچه ها آزاده چون همه ما خبر داریم که اون یکی چیه
_چقد جالب خب شاید یه روز علاقه مند شدم که بیام تو اکیپتون ولی فعلا باید خودمو بشناسم و ببینم تو چه موقعیتی قرار دارم
_درسته درکت میکنم آدم وقتی تازه میفهمه یه موجود ماورالطبیعس یکم هنگ میکنه ولی اگه بیای اینجا جادوگر های اینجا هم کمکت میکنن اما هرطور خودت راحتی
_مرسی فک کنم بیشتر به تنهایی نیاز دارم تا یه جادوگر
جیمین لبخندی زد و در و باز کرد که دیدم یه گیتار سمتمون پرتاب شد و با قدرت خورد تو دیوار نگاهی به گیتار کردم و بعد به جیمین نگاه کردم که چشماش داشت از کاسه در میومد صدای عربده یکی مجبورم کرد به سمت راست نگاه کنم
*لعنت بهت جونگکوک از الان دارم بهت میگم تا فردا ظهر وقت داری یه گیتار واسم بخری وگرنه خورده چوب های همین گیتارمو اول میکنم تو چشمات بعد میکنم تو کونت*
"خفه شو به من چه تهیونگ گفت نمیتونم گیتارتو بشکونم در واقع تقصیر اونه نه من"
"چرا گوه میخوری مرتیکه من گفتم جرعتشو نداری میتونستی تایید کنی و بگی اره جرعتشو ندارم به جای اینکه گیتارشو واقعا بشکونی"
صدای آشنایی از اون طرف سالن اومد ..صدای همیشه خسته ی شوگا
_یا سه تاتون خفه میشید یا میام تکتکتونو تا جون دارید میکنم و بعد میرم سراغ ننه هاتون
هر سه تاشون ساکت شدن و با خشم به همیدیگه نگاه میکردن واو چه اقتداری نگاهی به سالن انداختم محیط تقریبا بزرگی بود و هرچیزی که فک کنی توش پیدا میشد و همه چی ریخته بود رو زمین از لباس های تاتر گرفته تا بشر های آزمایش دوتا تا دختر اونجا بودن اونی که موهاش کوتاه بود داشت کتاب میخوند و اون یکی چهار زانو زده بود و چیزی زمزمه میکرد شاید داشت ورد میخوند و بعد تهیونگ و جونگکوک و کسی که نمیشناختمش و اونطرف هم شوگا. باصدای جیمین به خودم اومدم و نگاهمو از اونا گرفتم
_خب بچه ها این عا خب من اسمشو نمیدونم ولی این همونه که شوگارو خوابوند
_رزا
_عاهان عاره رزا
شوگا از روی صندلیش پاشد و با قدم های بلند به طرفم اومد و تویه چشم بهم زدن یقمو گرفت
_دختره ی بیشعور چی با خودت فک کردی لنتی چرا اینجوریم کردی
جیمین شوگارو از من جدا کرد و براش توضیح داد
_هی آروم باش اون یه ویچ تازه وارده و از دیدنت ترسیده به خاطر همین اینکارو کرد
_اصلا از کجا فهمیدی من ورولفم
نگاهی بهش کردم نفسی از روی خاطرجمعی بیرون دادم الان دیگه کاملا معلوم بود نفوذ ذهنی روش اثر گذاشته
_از ماه گرفتگی روی دستت فهمیدم
دختر موکوتاهی که تا الان چشم از کتابش برنداشته بود از استیج پایین پرید و سمتم اومد و دستشو سمتم دراز کرد
_جولیاعم ... و باید اعتراف کنم جادوت خیلی قویه ..اممم از چه فرقه ای هستی
نگاهی بهش کردم و سرمو انداختم پایین و با ناخنام بازی کردم
_عاو اگه هنوز نمیدونی از چه فرقه ای هستی مشکلی نداره فامیلیتو بهم بگو تا بهت بگم فرقت چیه
_نیازی نیست میدونم
جولیا با تعجب نگام کرد
_خب؟
_فرقم...مایکلسونه
و سرمو بالا اوردم تا عکس العملشو ببینم همشون دست از کاری که میکردن کشیدن و بهم خیره شدن
_شوخی میکنی...ینی تو.. تو جوانا رو میشناسی
_عام عاره یه جورایی مادر مادرمه ولی من اونو تاحالا از نزدیک ندیدم ینی فقط اسمشو شنیده بودم من حتی نمیدونستم که خاله و دایی هم دارم تا همین چند ماه پیش که مادرم قبل از مرگش بهم گفت
_آهان ... احتمالا مادرت میخواسته ازت محافظت کنه ازش عصبانی نباشیا
_نیستم
جیمین که تاحالا ساکت بود شروع کرد به حرف زدن
_پس چرا به من نگفتی تو اون هایبرد رو میشناسی
_نمیشناختم من حتی تا الان نمیدونستم وجود داره همونطور که گفته مادرم به من هیچی نگفته بود تا قبل از مرگش که بهم گفت جادوگرم و مادربزرگم جواناعه و جادوگر قدرتمندیه همین.
من حتی نمیدونستم این دروغا از کجام درمیاد ولی خب اونا نباید حقیقتو میفهمیدن من باید برم تو گرهشون و از درون نابودشون کنم الان که میدونم ویچ ها و ورولف ها کیا فقط کافیه بفهمم شکارچی ها کیان اونوقت دیگه تمومه
یکی از اون دخترا که موهاشو بافته بود جلو اومد. موهاش مشکی بود و چشمای درشت سبزی داشت گوشواره ی حلقه ای بزرگی انداخته بود و شلوارک کوتاه لی پوشیده بود همراه لباسی مشکی با طرح های رنگی رنگی نگاهی به سرتا پام انداخت و لبخند محوی زد
_اسمم لینداست ... من و جولیا از فرقه لارسون هستیم به اندازه مایکلسون ها قوی نیستیم اما به اندازه ی هیرگی ها هم ضعیف نیستیم
سری تکون دادم و چشمم خورد به تهیونگ حتی اونم ورولفه؟ شاید ویچ باشه.با دست راستش ارنج دست چپشو گرفته بود و فشار میداد صدای شوگا دراومد
_یا چته چرا دستتو گرفتی
_هیچی بابا قبل کلاس رفته بودم اهدای خون مثله اینکه چندتا از بچه ها زخمی شده بودن و خون من به یکیشون میخورد
شوگا تک خنده ای کرد
_ووهو چه فداکار
_خفه شو یونگی
وایسا ببینم خون اهدا کرده
_هی تو به کی خون اهدا کردی منظورم اینه که کیا زخمی شده بودن
_مایکلسون...
تهونگ زیر لب زمزمه کرد و سریع نگاهی بهم انداخت  چشماشو ریز کرد انگار تهیونگ یکم بهم شک کرده بود چون خیلی بد نگام میکرد
_هی تهیونگ تو جواب منو ندادی
_خب نمیدونم دقیقا کیا زخمی شدن ولی من به یه دختر به اسم فلیشا خون دادم
خدایا بهتر از این نمیشد اینم یه ورولفه
تهیونگ خیلی سرد نگام کرد و از کنارم رد شد و رفت پشت استیج . وا چرا اینجوری کرد. باید میرفتم سراغ فلیشا و از اونطرف هم باید میرفتم پیش هوپی نگاهی سرسری به بچه ها کردم
_خیلی خب من دیگه بایر برم بعدا همو میبینیم
منتظر جوابشون نشدم و اومدم بیرون و سمت اتاقی که فلیشا توش بود رفتم  وایسا ببینم فلیشا کو نگاهی به ساعت کردم مثله اینکه زنگ نیم ساعته خورده و قطعا فلیشا الان رفته خونشون اوه هیچ اتوبوسی هم نمونده که منو برسونه عالی شد حالا باید تا خونه راه برم رفتم تو کلاس، امروز بهتر از این نمیشه این از جریانات شوگا اون از فلیشا و اینکه من سه تا زنگ اخر رو نرفتم سر کلاس واو روز اولی گل کاشتم کیفمو از روی زمین برداشتم و به سمت در خروجی راه افتادم که پچ پچ دونفر رو شنیدم کنجکاو شدم ببینم چیه صدای جفتشونو تشخیص دادم تهیونگ و جیمین
_هی اینقد بد نباش اون فقط تازه وارده
_اره ولی خیلی مشکوکه ندیدی چجوری احوال شوگا رو میپرسید انگار نگران بود شوگا یه چیزی رو لو بده
_هی ته تو داری زیادی شلوغش میکنی
_نه جیمین تو اصلا جدیش نمیگیری
_بیخیال اون دختر هیچی نیست
_ولی یکی از مایکلسون هاست ما فعلا باید از همه مایکلسونا دوری کنیم مخصوصا از وقتی که اون هایبرد اومده سئول
_اون نیومده سئول این فقط یه احتماله اما اگه تو میگی باشه ولی من مطمعنم اون خطری نداره
_ من حتی میگم از دوستاشم باید دوری کنیم
_دوستاش ؟ تو مگه میشناسیشون
_از وقتی اومده تو مدرسه زیر نظرش داشتم با یه پسره به اسم هوسوک و دوتا دختر به اسم فیلشا و نارسیس میچرخه
_هی دیگه خواهشا با نارسیس کاری نداشته باش اون دختر خیلی خوبیه
_هرچی حواستو جمع کن
_برو بابا من به هرکی شک داشته باشم به نارسیس ندارم و درباره اون دختره فلیشا من نمیشناسمش و تاحالا باهاش کلاس نداشتم ولی اون همونی نبود که بهش خون اهدا کردی
_آره ولی خب خون میخواست و خون من بهش میخورد چیکار میکردم
_هیچی فقط یهو قاتل از آب درنیاد یکیو بکشه ورولف شه
_نه بابا مطمعنم آزارش به یه مورچه هم نمیرسه
اونا داشتن به طور واضحی درباره من دوستام بحث میکردن و همونطور که فکرشو میکردم تهیونگ شک کرده لعنت بهش باید برم دنبال فلیشا و مواظبش باشم تا بیست و چهار ساعت که خون تویه بدنشه کسی رو نکشه چون عطش کشتن وقتی خون یه ورولف توی بدنته خیلی زیاد میشه و اگه کسی رو بکشه تبدیل به ورولف میشه نمی خوام پای اونم به این قضایا باز بشه
کیفمو رو دوشم انداختم و اومدم از اونجا برم که همون موقع در اتاق باز شد و تهیونگ و جیمین بیرون اومدن چشمای جفتشون داشت از حدقه در می اومد اما به روی خودم نیاوردم که چیزی شنیدم
_چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنید؟
انگار خیال جیمین راحت شده بود نفسشو بیرون داد و پشت گردنشو خاروند
_نه فقط یهویی دیدیمت یکم ترسیدیم
_عاهان خب من باید برم فعلا
نگاهی به تهیونگ انداختم که همونجوری با نگاهی بیخیال نگام میکرد دلم میخواست قلبشو از تو سینش دربیارم پسره عوضی انگار من داشتم پشت سرش حرف میزدم شنیده عح تنه ای به تهیونگ زدم و از کنارش رد شدم و سمت در خروجی رفتم به آسمون نگاهیی کردم ابری بود و میخواست بارون بباره چه شانسی منم باید پیاده برم بهتره برم دنبال فلیشا و بعد با فلیشا برم بیمارستان هی وایسا من آدرسشو ندارم حتی شمارشم ندارم به ناچار برگشتم تو مدرسه هیچ معلمی نبود و فقط تا اونجایی که من میدونم جیمین و تهیونگ بودن که احتمالا اوناهم رفتن ،رفتم تو مدرسه و دنبال اتاق مدیر گشتم وقتی واردش شدم دنبال پرونده ی فلیشا گشتم عاهان ایناهاش پرونده رو برداشتم و شماره و ادرسشو نوشتم رو یه کاغذ و گذاشتم تو جیبم و پرونده رو برگردوندم سر جاش. سریع از مدرسه زدم بیرون بارون شدت گرفته بود و ساعت چهار بود. میترسیدم دیر بشه شروع کردم به دویدن بعد از یک ربع دویدن نفسم گرفت فقط یه چهار راه دیگه تا خونه مونده ولی همین الانشم موش آبکشیده شدم عالی شد. بعد از اینکه نفسم سر جاش اومد دوباره شروع کردم به دویدن و رسیدم به خونه کلیدو دراوردم و در باز کردم و سریع رفتم توی خونه و درو بستم لنتی هیچ ماشین مسخره ای هم تو خیابون نبود منو سوار کنه بهتر از این نبود امروز روز عالی بود گند پشت گند آفرین رزا تو غوغا کردی سریع رفتم طبقه بالا تا به اتاقم رسیدم لباسامو در اوردم و یه هودی طوسی با یه شلوار پاره مشکی پوشیدم و موهامو خشک کردم و از توی جیب جلیقم ادرس و شماره رو برداشتم و با گوشیم به شماره زنگ زدم عح جواب بده دیگه
_الو
_الو فلیشا تویی
_بله شما
_رزام از جات تکون نخور دارم میام پیشت
و قطع کردم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم بوتامو برداشتم. از پله ها رفتم پایین تو اتاق پدرم که سوییچو بردارم اما هرچی گشتم نبود
_ماریاااا..... ماریااااا
_بله خانوم
_سوییچ بابامو نمیتونم پیدا کنم کجاست
_ توی کتابخونشون گذاشتن اما گفتن بهتون ندم
_ماریا الان داره مثه چی بارون میاد مجبورم و عجله دارم دستت درد نکنه فعلا
سوییچو برداشتم و رفتم تو پارکینگ ماشینو روشن کردم و سمت آدرس حرکت کردم که به یه خونه که بیشتر شبیه قصر بود رسیدم خدایا نمیخوای بگی فلیشا اینجا زندگی میکنه نزدیک در شدم که نگهبان جلومو گرفت
_با کی کار دارین
_فلیشا
_متاسفانه ایشون خونه نیستن
_چی من بهش گفتم دارم میام پیشش
_ایشون دوساعتی هست رفتن
_خب کجا رفته
_جنگل سی کیلومتری شهر
_مرسی
دنده عقب رفتن و دوباره ماشینو روندم سمت جنگل لعنت بهت دختر کدوم قبرستونی رفتی برا چی رفتی جنگل داشتم با خودم غر میزدم که یهو یاد علامتی که روی کت نگهبان بود افتادم نیزه ی نقره ای! چیییی... این که علامته هانتراست فلیشا جون رزا بگو تو دیگه هانتر نیستییی اگه رفته باشه جنگل شکار و یکیو بکشه بدبخت میشه به جنگل رسیدم بارون قطع شده بود این خوب بود ولی بدیش این بود که کل جنگل الان گل شده عالیه هوا داشت کم کم تاریک میشد گوشیمو دراوردم و به هوپی زنگ زدم
_الو رزا کجایی میتونی شام بیاری واسم خیلی گشنمه
_هوپی من نمیتونم بیام
_هی منظورت چیه تو قول دادی
_هوپی جدی میگم فلیشا ... اون یه هانتره
_چیی؟؟نگو که الان گرفتت
_نه منگل اگه گرفته بودم با گوشیم بهت زنگ میزدم اینقد راحت باهات حرف میزدم ...
_راس میگی ولی خب از کجا فهمیدی
_خونشون علامت هانترا رو داشت و بگو جای بدتر قضیه کجاست کسی که بهش خون اهدا کرده یه ورولف بوده و اگه الان کسیو شکار کنه و بکشه تبدیل به ورولف میشه میفهمی
_اوه شت حالا چیکار میخوای بکنی ببین رزا بیخیال شو اون چه هانتر باشه چه تبدیل به ورولف بشه در هر دوصورت دشمن ماعه بیخیالش شو بیا اینجا
_نه نمیشه باید برم دنبالش و نگران نباش ماسکمو میزنم که نشناسنم
_حداقل بگو کجایی بیام پیشت
_نه نمیشه هوپ تو باید پیش بابات باشی من چیزیم نمیشه خودت اینو خوب میدونی فعلا
منتظر جوابش نشدم و قطع کردم از توی داشبرد ماسکمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم ماسکی که دهنمو میپوشوند و فقط چشمامو مشخص میکرد جای لبش یه زیپ بود که اگه خواستم خون کسی رو بخورم بتونم. ماسک رو به صورتم زدم و از ماشین پیاده شدم و سمت جنگل رفتم.

ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)Where stories live. Discover now