بالاخره مراسم تموم شد و پسرای توی سالن هم کلی مسخره بازی دراوردن فلیشا هم کلی حرس خورد دلش میخواست کله تک تکشونو بکنه کم کم داشتم شک میکردم اونم ومپایری چیزی باشه. چهارتایی با قیافه های داغون و بی حال از سالن اومدیم بیرون وای که چقد مسخره بود سرمو انداخته بودم پایین چشمام سنگین شده بود داشت خوابم میبرد که بوووم خوردم به یه جسم سنگین و با فشار کمی عقب پرت شدم با عصبانیت سرمو اوردم بالا که دیدم خوردم به پسره که باندانا بسته بود موهای آبی داشت و لباساش لش بودن و طرح چیریکی داشتن جفتمون با اخم به هم زل زده بودیم و منتظر بودیم اون یکی عذرخواهی کنه. همینطور که با چشمایی که عصبانیت ازش میبارید زل زده بودم بهش که دهنشو بالاخره باز کرد
_هی تو نمیخوام معذرت بخوایی؟
_تو جلو من وایسادی من داشتم راه خودمو میرفتم
_میمردی سرتو بیاری بالا
_اره میمردم چیکار میخوای بکنی
چند قدم جلو اومد و مچ دستمو محکم گرفت و با صدایی که خشم توش موج میزد گفت
_تازه وارد کوچولو فک نکن اینجا هرکی هرکیه میتونی شاخ بازی دربیاری
یه نگاه به دستش که مچمو گرفته بود انداختم اولش باور نکردم ولی کنار شصتش یه ماه گرفتگی بود، نه یه ماه گرفتگی معمولی ماه گرفتگی که مخصوص گله ی بتاست
سرمو بالا گرفتم و تو چشماش زل زدم
_ نزار حرفایی رو بزنم که نباید بزنم ولف کوچولو
مشتش شل شد و مچمو ارومتر گرفته بود با چشمای درشتش زل زده بود بهم
_ هانتر؟
_یه چیز بدتر
دستمو از دستش کشیدم بیرون و راهمو ادامه دادم نارسیس خودشو رسوند بهم
_بهت چی گفت
_ چیز خاصی نگفت
_چطور ممکنه اون شوگاعه هرلحظه امکان داره با اون مشتایی که یه فیلو میخوابونن بیاد سراغت
_ نمیاد
نارسیس با تعجب بهم نگاه کرد و منتظر توضیح بود کنارش هم فلیشا وایستاد. دوتا قیافه متعجب جلوم وایساده بودن و یه قیافه زوار در رفته ی هوپی که بغلم بود لبخندی زدم
_ از قرار معلوم من و این پسره شوگا یه جورایی آشنا دراومدیم و من ازش آتو داشتم به خاطر همین چیزی نتونست بهم بگه
فلیشا با لحن مطمعن و جدی بهم گفت
_الان چیزی نتونست بگه ولی بعدا جبران میکنه مطمعن باش
دستمو انداختم دور گردنش و خندیدم
_ بیا به این چیزا فک نکنیم از این به بعد ما تو این مدرسه پادشاهی میکنیم
فلیشا تک خنده ای کرد و سرشو تکون داد
سمت میز اخر رفتم هوپی و فلیشا تویه کلاس دیگه بودن و من و نارسیس هم تو یه کلاس بودیم رفتم میز اخر نشستم و نارسیس هم میز بغلی من نشست و بله شوگا و یه پسر با لبای قلوه ای و پوستی سفید با لباس های گشاد راه راه سفید قرمز همراه یه پسر که چشمای درشتی داشت و تیپ مردونه تری نسبت به بقیه داشت تیشرت سفید و شلوار جین و کفش تیمبرلند پوشیده بود اومدن تو شوگا منو دید لبخندی از روی پیروزی زدم و به صندلیم تکیه دادم شوگا راهشو کج کرد و اومد جلوی من نشست نگاهمو ازش گرفتم و به نارسیس نگاه کردم. چشماش داشت برق میزد و لبخند کمرنگی روی لب داشت رد نگاهشو دنبال کردم و روی پسر لب قلوه ای قفل شد نارسیس دخترم از این خوشت میاد با خودم خندیدم ولی اسم اون پسررو نمیدونستم نگاهمو به شوگا دادم که زل زده بود بهم اومد جلو تر
_خب دوستاتو معرفی نمیکنی
_خیلی زود صمیمی شدی
_اره چون مجبوری که با من صمیمی باشی!
پوفی کشید و سرشو تکون داد و به اون پسری که تیشرت سفید تنش بود اشاره کرد: جانگکوک
و بعد نگاهش رفت رو پسر لب قلوه ای : جیمین
نگاهشون کردم
_ نمیخوای تو معرفی کنی
_رزا
_خب؟
_خب چی
_ تو کی؟
_باور کن دلت نمیخواد بدونی
_اینقد حرف اضافه نزن یا میگی کی هستی یا به حساب اینکه یه هانتری کلتو از جاش درمیارم
_ اوه پسر تو زیاد از حد عصبانی زود کنترلتو از دست میدی
و پوزخندی زدم
_نمیخوای بگی نگو ولی اگه خودم بفهمم که دقیقا چی هستی واست بد میشه
_نه تا وقتی که من بهت برتری داشته باشم
یه لحظه هنگ کرد و ابروهاشو داد بالا
_تو آلفایی؟
_اوممم نع
_پس تو هیچ برتری به من نداری
_ تو میتونی اینطوری فکر کنی
معلم اومد تو کلاس و همه ساکت شدن درس مزخرف شیمی من واقعا نمیدونم چرا سر این کلاسا میشینم زنگ خوردو وسایلمو جمع کردم منتظر نارسیس شدم که بیاد بریم که دیدم بله داره با یکی حرف میزنه اون کی میتونست باشه به جز جیمین
سمت در رفتم و صدامو بالا بردم
_نارسیس بیرون منتظرم
_باشه باشه
از در رفتم بیرون به در بغل کلاسمون نگاه کردم انگار آزمایشگاه بود که دیدم یکی بازومو گرفت و بردم توآزمایشگاه و درو بست
_یا خودت میگی چی هستی یا خودمم میفهمم
احساس سرگیجه داشتم نگاهی به اطراف کردم که گل شاهپسند رو گوشه ی اتاق دیدم به روی خودم نیوردم و نگاهمو به شوگا دادم
_برای تو چه فرقی میکنه تو فرض کن من آلفاعم بیخیالم شو
_ امکان نداره هیچ کس حق برتری به منو نداره فهمیدی کوچولو
_ اوهوع...حالا که اینقدر اصرار میکنی باشه کدومو دوست داری بشنوی من چی بودم و الان به چه چیزی تبدیل شدم یا کارایی که تا الان کردم هوم کدومو میخوای بشنوی
_اینکه تو چه گوهی هستی
صداشو بالا برده بود اخمامو کردم توهم و با صدایی رسا بهش توپیدم
_ من یه هایبردم
_چرت نگو این امکان نداره هایبردا نفرین شدن کسی نمیتونه اونارو درست کنه
_اره تو درست میگی ولی نه وقتی تو هایبرد اصلی باشی
_امکان نداره اون لنتی یه مایکلسونه و قاتل تویه جوجه فنچ نمیتونی همچین چیزی باشی
از عصبانیت گر گرفته بود به دستاش نگاهی کردم ناخوناشو دیدم که بلند تر شدن و به چشماش نگاه کردم رنگ طلایی به خودشون گرفته بودن و دندونای نیشش اندازه ی دندونای یه گرگ شده بود و بزاق دهنش داشت میریخت چند ثانیه بهش نگا کردم هر وقت ورولفی میخواد شکار کنه بزاق دهنش میزیه من با این پدیده کاملا آشنایی داشتم پس کاری که بایدو کردم تبدیل شدم! نگاهی به من کرد و دوباره به حالت عادی برگشت کیفشو برداشت و سریع خارج شد
اوه خدایا من چه غلطی کردم اون اگه به گلش بگه آلفای اونا حتی برای محافظت از خودشونم که شده به شکارچیا خبر میدن من شنیده بودم شکارچیای سئول نه تنها بیشترن بلکه خطرناک تر هم هستن حالا چه غلطی بکنم به خودم اومدم و سریع از آزمایشگاه اومدم بیرون و دنبال شوگا گشتم طول راه رو رو دویدم ولی انگار نه انگا که هوپی رو دیدم به سمتش دویدم و نفس نفس زنان صداش کردم
_هوپی هوپی بیا اینجا
_چیه چی شده
_بدو دنبال شوگا بگرد پیداش کردی به من خبر بده ولی نزدیکش نشو خب؟
_چرا
_خبب؟؟
_ باشه باشه
هوسوک نگاهشو از من گرفت و دوید سمت حیاط یه ربعی بود که داشتم دنبالش میگشتم که گوشیم ویبره رفت اس ام اس از هوپی
*اون هیجا نیست*
وای بدبخت شدم
*درست گشتی؟نبود؟ هیجا؟؟*
*هی وایسا فک کنم اینجاست *
*کدوم قبری هستی *
*تو رخکن پسرا*
*دارم میام *
*فک نکنم اجازه داشته باشی بیای اینجا:|*
*اولا واجبه دوما نیازی به اجازه ندارم سوما خفه شو چهارما مرسی *
*:|*
به سمت رختکن دویدم و جلوی درش وایسادم منتظر بودم که خود شوگا بیاد بیرون ولی مثه اینکه نمیخواست بیاد پس عزممو جزم کردم و درو باز کردم بعد از سه ثانیه همه جا سکوت شد و همه نگاها خیره شد که یه پسری که چشمای ریز و لبای کوچیکی داشت سکوتو شکست
_تو نباید اینجا باشی ورود ممنوعه واست
نگاهش کردم که یه پسر با موهای بلوند چشم های ابی و بدنی ورزیده تک سرفه کرد فک کنم این مدرسه خارجی خیلی میاد همون پسر مو بلوند شروع کرد
_هی چیکارش داری حالا که یکی هم خودش اومده سمت ما تو میخوای بندازیش بیرون
صدای خنده بلند شد اخمام رفته بود تو هم خیلی خودمو کنترل کردم که تغییر شکل ندم
_هی بچه ها نظرتون چیه خفه شید
به سمت صدای بمی که چند ثانیه پیش شنیدم برگشتم مستر تهیونگ واو چه صدای بمی داره اگه هنوزم چند سال پیش بود و کمی احساس داشتم بدون شک ازش خوشم میومد، موهایی که نم داشتن و یه حوله دور کمرش بود معلوم بود تازه دوش گرفته به اطرافم توجه کردم که فهمیدم همشون فقط یه حوله تنشونه
_حتما کاری داشته که اومده اینجا اذیتش نکنید
بح بح چه اقایی جلو تر اومد و تو چشمام نگاه کرد
_خب میشنویم با کسی کاری داشتی و اینقد واجب بوده که نتونستی یه ربع صبر کنی و اومدی تو؟
نگاهیی بهش کردم و با لحنی نامطمعن جوابشو دادم
_اسمش شوگاعه
_یونگی منظورته
_هرچی که هست
پسری که موهاش بلوند بود سوتی زد
_شوگا تبریک میگم تیکه خوبی گیر اوردی ولی من فکر کردم بیشتر دوست داری با پسر بخوابی تا یه دختر خشن
یونگی لباسشو تنش کرد و از بین پسرا رد شد و اومد سمتم
_اینجا چه غلطی میکنی
_کارت داشتم
انگار ترسیده بود چشماش حس خوبی رو منتقل نمیکردن
_بیرون کارتو بگو
سمت در رفت و منم پشت سرش رفتم دوست نداشتم کسی اینطوری بهم دستور بده ولی فعلا نباید کاری میکردم
_خب میشنوم
_میخوام فراموش کنی
_چیو
_ چیزایی که دیدی
_تو دیوونه ای؟ فراموش کنم؟ تو چیزی نشونم دادی که کابوس کل گله ی منه الان میگی فراموش کنم؟ به محض اینکه پامو از این خراب شده بزارم بیرون خودتو مرده فرض کن
_وایسا ببینم تو الان منو تهدید کردی
_درسته دقیقا همینکارو کردم
وقتی داشت حرف میزد بوی شاهپسند نمیداد و این مبنی بر این بود که شاهپسند نخورده و حتی همراه خودش نداره پس میتونستم بهش نفوذ ذهنی کنم جلو تر رفتم و تویه چشماش زل زدم و با صدایی که فقط به گوش خودش برسه شروع کردم
_تو فراموش میکنی که یه هایبرد دیدی تو فقط یادته که با من بحث کردی و بعدش رفتی کلاس الانم به یه خواب عمیق برو
بلا فاصله شوگا رو زمین افتاد این به این معنی بود که نفوذ ذهنی عمل کرده سریع تو نقشم فرو رفتم وشروع کردم به داد زدن
_هی یکی کمک کنههه
تهیونگ و جیمین سریع اومدن بیرون
_چی شده
_نمیدونم داشتیم حرف میزدیم که یهو افتاد روی زمین
_اوه خدایا جیمین بیا کمک کن بلندش کنیم
اون دوتا بلندش کردن و بردنش اتاق بهداشت دور نبود به خاطر همین زود رسیدن و گذاشتنش روی تخت تهیونگ برگشت سمت من
_چی بهش گفتی
_به خدا هیچی اومدم حرف بزنم که یهو دیدم افتاد
صورتمو حالت نگرانی گرفتم و اون متوجه شد
_هی هی چیزی نیست نگران نباش اون حالش خوبه
_مطمعنی
_ اره مطمعنم تو برو سر کلاست خبری شد بهت میگم
_یادت نره ها
_فقط.. ام..اسمتو نمیدونم و اینکه کدوم کلاسی
_رزا.. رزا مایکلسون و هم کلاسی شوگام
_اوکی نگران نباش چیزی شد بهت خبر میدم برو سر کلاست
_مرسی
لبخندی زدم اومدم بیرون اوه خدای من از این لوس بازیا متنفرم
از اتاق اومدم بیرون اومدم و هوپی رو دیدم
_نمیخوای بگی چی شده
_گیر نده
بازومو محکم گرفت و به طرف خودش برگردوند و با صدایی که فقط خودم و خودش میشنیدیم ادامه داد
_هی هر مشکلی تو داشته باشی به من مربوط میشه فهمیدی ؟
تو چشماش زل زدم
_میخوای بدونی چی شده؟ اون شوگایه لنتی وقتی تغییر شکل دادم منو دید و حدس بزن چیشد اون میخواست بره و به آلفای گلش بگه چرا؟ چون منو دشمن خودشون فرض میکنن و اگه آلفاشون بدونه یه هایبرد همینجوری الکی دور و بر گلش میگرده به خاطر حفظ جونشونم که شده به شکارچیا خبر میده شکارچیایی که تو سئول زندگی میکنن خیلی خطرناک تر از چیزین که فکرشو میکنی
هوپی از دستاشو از دورم آزاد کرد و یکم منو به عقب هول داد
_الان شوگا رو چیکار کردی نگو که میخوای بکشیش
_ دیوونه شدی بکشمش که هم تو هم خودم تو دردسر میوفتیم فعلا بهش نفوذ ذهنی کردم
_خوبه مطمعنی روش اثر داشت
_اره شاهپسند نخورده بود و به محض اینکه بهش گفتم بخوابه، خوابید. همین کافیه
_ اره، بهتره از اینجا بریم
نگاهمو ازش گرفتم و راهمو ادامه دادم که جانگکوکو دیدم الان بهترین فرصته که ببینم اونم تو گلشون هست یا نه سرعتمو زیاد کردم که با صدای هوپی متوقف شدم
_قبلا امتحانش کردم
_چی؟چیو
_جانگکوک، اون از اونا نیست یه ادم معمولیه حتی بوی خون ادم معمولی هم میده
نگاهی به سرتاپاش انداختم قیافه کیوتی داشت و اونطوری که من فهمیدم با دخترا زیاد میچرخید چشمامو چرخوندم و کنار سالن نارسیسو دیدم به هوپی گفتم میرم پیشش و اونم گفت میره دنبال فلیشا و از اونور میرن سالن ناهار خوری
_وقت رفتنه
_کجا
_سالن ناهار خوری
چند دقیقه سکوت بینمون بود که نارسیس سکوتو شکست
_ فلیشا کجاست؟
_ هوپی رفت دنبالش الان تو سالن ناهار خورین
_آهان
_خب تو از کدومشون خوشت میاد
_چی؟
_ چی بود اسمش جیمین؟
نارسیس خندید و با لحن فوق کیوتی ادامه داد
_من از کسی خوشم نمیاد
_اوه نارسیس سر خودتو شیره بمال تو همین الانشم سرخ شدی بعدم وقتی اومد تو کلاس دیدمت حتی اونموقع هم سرخ شدی و اخر کلاسم که داشتی باهاش حرف میزدی حالا چیا میگفتی کلک
نارسیس قهقه ای زد
_هییی تو خیلی منو زیر نظر گرفتی چه خبرهه؟ بعدم من فقط از رفتارش خوشم میاد چون اون کیوته هیچ چیزی بینمون نیست اون موقع هم که داشتیم حرف میزدیم ... داشتیم راجب درس حرف میزدیم اون ازم خواست که بهش فیزیک یاد بدم
اداشو دراوردم
_من فقط از رفتارش خوشم میاد.... اخه لنتی ادم از رفتار یکی خوشش بیاد ینی از طرف خوشش میاد دیگه بعدم ادم الکی که سرخ نمیشه ... ولی به هر حال به نظرم باید حتما بهش فیزیک یاد بدی...و البته چیزای دیگه میدونی چی میگم چیزای فیزیکی چشمکی زدم و نارسیس جیغ کوتاه و ارومی کشید و زد به بازوم
_خفه شووو
خندیدم و به طرف سالن ناهار خوری راه افتادیم
وارد سالن ناهار خوری شدیم و به سمت غذا ها رفتیم یکیشو برداشتیم باچشم دنبال جی هوپ کردم و روی میز اخر پیداش کردم . به سمتش رفتیم
_فلیشا کو پس
_مثله اینکه توی کلاسشون پنجره شکسته و نصفه سقف ریخته فلیشا و نیوت و کامیلا زخمی شدن و اونارو بردن تو اتاق بهداشت ولی مثه اینکه خون زیادی از دست داده بودن و نیاز به خون داشتن که چندتا از بچه داوطلب اهدای خون شدن .. اما نگران نباش الان حالشون خوبه
_اوه خدای من
نارسیس که تا الان حرفی نمیزد شکه شده بود و بالخره به حرف اومد : اوه خدایا من باید برم پیش فلیشا.
رو کردم بهش : منم میام هوپی بلند شو تو هم بیا
_راستش من باید برم خونه
_الان؟
_ اره مامانم زد زد گفت بابام حالش خوب نیست بردنش بیمارستان باید برم پیشش
_اوه خدای من ، میخوای باهات بیام
_نه ولی اگه تونستی شب برامون شام بیار
_اوکی دارمت ادرسو برام بفرست
_باشه فعلا
سری تکون دادم و با صدای نارسیس به خودم اومدم
_منتظر چی هستی بیا بریم
_ اهان اره بریم
رفتیم تو اتاق بهداشت و سمت فلیشا رفتم مثله اینکه شیشه بازوشو بریده بود و زخم عمیقی ایجاد کرده بود و حتی زود تر هم اورژانس اومده بود و همونطور که هوپی گفته بود چند نفر داوطلب شدن که اهدای خون کنن نزدیک تخت فلیشا رفتم دستمو گذاشتم رو پیشونیش عرق سرد داشت پانسمان زخمشو باز کردم ولی زخمی نبود این چطور ممکنه ینی فلیشا هم ومپایره؟ نه امکار نداره اونا زخمشو بخیه زدن ینی خوب نشده بود تو فکر خودم بودم که چشمم به کیسه خونی که بالای سرش اویزون بود خورد بوی خون ورولف میداد خدایا باورم نمیشه ینی شوگا خون اهدا کرده نه امکان نداره اون خواب بود ینی چندتا ورولف لنتیه دیگه هم تو این مدرسه هست فلیشا اروم چشماشو باز کرد و نگاهی به ما کرد لبخندی بهش زدم: بهتری
_ممنون
نارسیس:خیلی نگرانمون کردی بیشعور
_منم دوست دارم
نارسیس خندش گرفت
_ هی فلیشا تو میدونی کی بهت خون اهدا کرده
_ نه راستش ولی شنیدم که یکیشون حرف از تهونگ میزد
_تهونگ؟
_اره
_خب من باید برم سعی کن زود تر خوب شی
با فلیشا و نارسیس دست دادم و اومدم بیرون
YOU ARE READING
ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)
Vampireسیاهی، تاریکی، شب،خون... داستان از جایی شروع شد که مادربزرگم فهمید من چیم، ولی اون نمیخواست قبول کنه، اون از این وضع ناراضی بود؛ پس منو کشت. اما من... موجودی بودم که نمیمردم فقط احساساتم رو کشتم چشم های واقعی ، فهمیدن، دروغ های واقعی خون، مرگ، خون...