part 7

909 98 7
                                    

بوی شاهپسند رو حس میکرد به راحتی میشد گفت هرکسی تویه اتاق بود شاهپسند خورده این بو کمی ضعیفش میکرد اما به قدری نبود که از عصبانیتش نسبت به تهیونگ کم بشه تهیونگ از جاش بلند شد چشماش به رنگ عادی برگشته بود و انگار خودش شده بود با التماسی که توی چشماش بود به حرف اومد
_از اینجا برو خووهش میکنم بقیه رو هم ببر من اگه با شماها بجنگم میکشمتون من نمیخوام آسیبی بهتون بزنم خواهش میکنم من نمیخوام قاتل باشم
_تو همین الانشم با کشتن یه نفر به این حال و روز افتادی تو همین الانشم قاتلی ولی باید تاوان کاری که با هوسوک و فلیشا کردی پس بدی
_تو نمیفهمی تو فقط یه جادوگری جادوی ویچ ها رو من اثری نداره چون من یه شیطانم از اینجا برووو
با دادی که تهیونگ زد هرکسی که توی اتاق بود مو به تنش سیخ شد چشمای تهیونگ به رنگ زرد در اومد و معلوم بود اون ژنش دوباره فعال شده بال های بزرگ و سیاهش از روی زمین بلند شد و دوباره جون گرفت رزا تا حالا یک شیطان رو از نزدیک ندیده بود ولی این باعث نمیشد که از کاری که میخواد بکنه دست بکشه میدونست که تهیونگ رقیب سرسختی براشه اینو از تو چشماش خونده بود تهیونگ با قدم هایی اهسته به سمت فلیشا رفت صداش عوض شده بود و صدای بمش با صدایی خش دار مخلوط شده بود
_این دوست تو ارزش هیچ چیزی رو نداره حتی زنده موندن من نمیفهمم چرا اینقدر عصبی شدی
_اشتباه نکن چیزی که ارزش هیچی رو نداره اون بال های مضحک توعه ببینم اگه بالاتو بکنم بازم از جاش درمیاد؟؟
تهیونگ خنده ای سر داد
_دختر کوچولو، عزیزم این حرفا به تو نیومده یادت باشه با یه دورگه اینجوری حرف نزنی چون جادوی هیچ ویچی حتی مایکلسون ها روی یه شیطان اثری نداره
_جادو لازم نیست ترجیح میدم فیزیکی کار کنم
تهیونگ از قدم برداشتن به سمت فلیشا دست کشید و راهشو سمت رزا کج کرد فاصله شون یک سانت هم نبود
_داری زیادی حرف میزنی دختر
و طی حرکتی گردن رزا رو گرفت و کوبوندش به دیوار قصد خفه کردن رزا رو داشت اما رزا فقط زحمت یه حرکتو به خودش داد؛تبدیل شدن...
چشمهاش به رنگ طلایی در اومدن و سفیدی چشماش مثله خون قرمز شد و رگ های سیاه رنگی زیر چشمش متورم شد و دندون های نیشش بلند شد تهیونگ از تعجب نمیدونست چیکار کنه حلقه دور گردن رزا شل شده بود رزا بی درنگ دندونهاشو توی گردن تهیونگ فرو کرد اما خون تلخ تهیونگ باعث شد رزا اونو به سرعت ول کنه و پرتش کنه
تهیونگ روی زمین پرت شد و چشماش از تعجب گرد شده بود شوگا نگاهش روی رزا قفل شده بود جیمین باورش نمیشد که رزا چیز دیگه ای باشه بالاخره هرچی باشه جیمین و شوگا شاهد جادو کردن اون بودن امکان نداشت که یه ومپایر جادوگر هم باشه چه برسه به یه دورگه از طرفی جانگکوک که از شدت خونریزی بیهوش شده بود هوسوک به سمتش رفت و خونشو به جونگکوک داد تا زخم هاش بهبود پیدا کنن کل کابوس اونا تو یه روز به حقیقت پیوسته بود نه تنها بهترین دوستشون داره تبدیل میشه بلکه هایبردی که همه ازش میترسیدن رو هم دارن میبینن باورشون نمیشد که این همون دختریه که اونروز اومد تو اتاق تمرین و خودشو به عنوان جادوگر جا زد. غیر قابل فهم بود فلیشا نگاهی به صورت رزا کرد که داشت خون تلخ تهیونگ رو از دور دهنش پاک میکرد تاحالا تبدیل شدنشو ندیده بود ولی میدونست بعد از این به کمک زیاد فلیشا و هوسوک نیاز داره فلیشا فهمیده بود که تویه زندگی رزا جا پیدا کرده اونقدری که به خاطرش برگشته بود اون فهمیده بود که رزا دل رحمه اما دنیا اینو بعد از سه سال نفهمیده بود رزا با کسی جنگ و دعوایی نداشت بلکه این دنیای خبیس بود که اونو وادار به جنگ کرده بود هر چشمی که توی اتاق بود به اون دوتا نگاه میکرد قطعا هیچکس نمیتونست چشم از نبرد هایبردا برداره همه میترسیدن رزا تهیونگ رو بکشه اما هوپ مطمعن بود که رزا اینکارو نمیکنه بلکه میزاره تهیونگ بکشتش و بهتر از هرچیزی میدونست به محض تموم شدن نبردشون باید رزا رو از اونجا ببره چون دیگه حوصله ی دعوا و کشتن کس دیگه ای رو نداشت
تهیونگ از روی زمین بلند شد و بال های پر ابهتشو به رخ رزا کشید ولی رزا براش ارزشی قائل نبود رزا با سرعتی که داشت پشت تهیونگ رفت و دست راستشو دور گردنش حلقه کرد و دست چپش رو داخل بدن تهیونگ فرو کرد میتونست قلبش که میزد رو حس کنه و با یه حرکت اونو از جا دربیاره و دیگه هیچ دورگه ای باقی نمونه اما رزا به خودش اومد. اون برای کشتن اینجا نبود؛برای کشته شدن اینجا بود قلب تهیونگ رو ول کرد و دستشو از توی بدنش بیرون کشید اما تهیونگ دست راستشو گرفت و به سمت دیوار چوبی پرتش کرد اونقدر قدرت داشت که دیوار شکسته شد و رزا پرت شد کمرش درد گرفته بود و هرلحظه امکان داشت کنترل خودشو از دست بده و بکشتش اما به بدبختی خودشو کنترل کرد نمیخواست فلیشا رو هم مثل بقیه ناامید کنه اگه این گله تنها چیزیه که برای فلیشا باقی مونده باشه رزا وظیفه خودش میدونست که ازشون محافظت کنه نمیدونست چجوری اما فلیشا عین خواهری که توی چهار سالگیش گم شد تو دلش جا کرده بود.
رزا خواست بلند شه که احساس کرد پاش کشیده شد تهیونگ پاشو گرفته بود و میکشید. به وسط اتاق که رسید ولش کرد و سمت هوسوک رفت و از یقش بلندش کرد
_متاسفم پسر ولی این هایبردی که من میبینم اونقدرام قوی نیست که دربارش برام میگفتن اون درواقع هیچی نیست
_اشتباه نکن اون اگه میخواست بکشتت تو الان قلبی نداشتی که تو سینت بتپه
تهیونگ پوزخندی زد دندونای نیشش که زهر گرگینه داشت رو به رخ هوسوک کشید یک میلیمتر هم تا گاز گرفتن هوسوک نمونده بود که درد بدی رو توی کمرش حس کرد.
از درد فریاد زد و صدای خنده دختری باعث شد برگرده؛ رزا بود که قهقه میزد و جسم سیاهی توی دستش بود
_ازت پرسیدم ولی جوابی نشنیدم گفتم شاید باید خودم امتحان کنم!
تهیونگ با حرف رزا به خودش اومد و فهمید اون جسم سیاهی که توی دستش بود بال سمت راستش بود که کنده شده بود دردی ‌که هیچوقت حس نکرده بود رو داشت تجربه میکرد و اشک بدون هیچ مقاومتی از چشماش جاری میشد میدونست که اون دیگه نمیتونه تبدیل شه چون در حال باخته چشماش به حالت عادی برگشت و و از دردی که توی کمرش بود و برای باختی که به قیمت مرگش تموم میشد اشکاش میریخت رزا بلندش کرد و چاقویی تو دست های بی جونش گذاشت تهیونگ حتی حال نگه داشتن چاقو  رو هم نداشت چه برسه به اینکه ازش استفاده کنه رزا مشت تهیونگ که توش چاقو بود گرفت و محکم توی قلب خودش فرو کرد فقط برای اینکه تهیونگ بلیط طلایی زندگی کردن رو دوباره به دست بیاره تهیونگ مات و مبهوت بود نمیفهمید چرا رزا خودشو کشت وقتی داشت میبرد اگه رزا تهیونگ رو میکشت همه قدرتی که تهیونگ داشت رو بدست میاورد اما اینکارو نکرده بود با عقل جور در نمیومد پوست رزا به رنگ طوسی دراومد پاهاش سست شد داشت میافتاد که هوسوک گرفتش، بلندش کرد و خواست از اونجا ببرتش که شوگا رو درحال قفل کردن در دید و جیمین که حالا جلوش سبز شده بود
جیمین: فک نکنم بتونی بری ما هنوز کلی کار داریم
فلیشا که تاحالا اونطرف اتاق نشسته بود بلند شد و به سرعت سمت جیمین اومد
فلیشا : دست از سرشون بردارین اون به خاطر شماها اینجا اومد و الان چی شماها میخواین بکشینش در حالی که میدونین نمیتونین
شوگا به در تکیه داده بود و چیزی نمیگفت که داد زد :تهیونگگگ
همه به طرف تهیونگ برگشتن که افتادن اون روی زمینو دیدن همه فکر کردن اون داره میمیره اما نمیدونستن اون فقط داره بال کنده شدشو جایگزین میکنه.
جونگکوک که با خوردن خون هوسوک حالش خوب شده بود سمتش اومد و خواست رزا رو از دستش بگیره که هوسوک خودشو عقب کشید و سفیدی چشماش پر از خون شد و زیر چشمش رگ های سیاه متورم شد جونگکوک که فهمید هوسوک احساس خطر داره اروم لب زد
_نگران نباش بعد از این که خوبم کردی مطمعناً لطفتو با بدی جبران نمیکنم
و بعد رزا رو اروم از دست هوسوک گرفت و روی زمین خوابوند کنار تهیونگ که حالا از درد روی زمین بیهوش شده بود. وضعیت خوبی نبود یه جسد و یه ادم بیهوش و چند نفر که هر لحظه امکان داشت به جون هم بیافتن و خرخره ی همدیگه رو پاره کنن جونگکوک سمت بقیه برگشت و شوگا رو دید که نزدیک هوسوک شد
_ببین بچه خوشگل ما با تو کاری نداریم پس تو میتونی بری ما با چیزی که کار داریم اون هایبردس
هوسوک عصبی بود
_اون اسم داره بچه جون
شوگا دستاشو به عنوان تسلیم بالا اورد و دوباره شروع کرد به حرف زدن
_او اره رزا، خب حالا که اسمشو بلدم میتونی از اینجا بری!
فلیشا زود تر از هوسوک جواب داد
_ما بدون اون از اینجا نمیریم و اگه خیلی دلت میخواد اونو بگیری باید از ما رد شی
جیمین رو به فلیشا کرد
_تو تازه اومدی تویه گله پس اینقد طرف اونو نگیر چون ما به راحتی میتونیم کارتو بسازیم
_اره تازه اومدم ولی مهارتای شکارچی بودنمو فراموش نکردم حواست باشه که داری با کی حرف میزنی
جیمین چشماش از این حرف گرد شد قطعا نمیدونست که فلیشا قبلا شکارچی بوده جونگکوک که تاالان ساکت بود به حرف اومد اون میخواست لطف هوسوک رو جبران کنه چون اگه اون نبود تا الان مرده بود و اگه رزا نبود تا الان یا تهیونگ مرده بود یا یکی از کسایی که توی این اتاق بودن
_یونگی درو باز کن بزار برن
یونگی با قیافه ای که تعجب توش موج میزد سمتش برگشت
_چی؟! الان توعم واسه من طرف اون هایبردو گرفتی
_یادت نرفته که دشمن اصلی ما در حال حاضر مادر بزرگ رزاست نه خود رزا و تنها کسیم که میتونه متوقفشم کنه همین هایبردیه که تو داری دربارش حرف میزنی ...
جیمین با قیافه ای پر از ترس بچه هارو صدا زد و بچه ها طرفش برگشتن و رد نگاهش رو دنبال کردن بادیدن رزا که بهوش اومد همه ترسی برشون داشت هیچکس به جز هوسوک نمیدونست که رزا اینجوری نمیمیره رزا از جاش بلند شد و خنجری که توی قلبش فرو رفته بود رو بیرون کشید و سمتشون رفت و بی هیچ حرفی از کنارشون رد شد و سمت در رفت اما قفل در باعث شد سرجاش وایسه
_درو باز کنین
هوسوک لب باز کرد
_دوستان نمیزارن ما بریم بیرون
رزا سمتشون برگشت و با قدم های بلند به سمت جیمین رفت
_جیمین شی در.. بازش کن
_من... کلید.....ندارم
رزا به سمت شوگا برگشت و شوگا عقب عقب رفت که با تکون خوردن چیزی متوقف شد همه به سمت صدا برگشتن تهیونگ بود که بهوش اومده بود اما رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود رزا نگاهی به هوسوک کرد و بعد به سمت تهیونگ رفت
_ بدنش خون نیاز داره باید خون بخوره
هوسوک جلو اومد و استینشو بالا زد که تهیونگ از خون مچ دستش تغذیه کنه
رزا دست جی هوپ رو گرفت
_دندوناش زهر گرگینه دارن اگه گازت بگیره باعث مرگت میشه خونتو بریز تویه لیوانی چیزی بعد بهش بده
جی هوپ سری تکون داد و دنبال لیوان گشت و کاسه ی چوبی پیدا کرد و خونشو ریخت توش رزا کاسه رو از دستش گرفت و به خورد تهیونگ داد بعد از تموم شدن خون به پنج دقیقه نکشید که تهیونگ کل خونو بالا اورد رزا متعجب بهش نگاه کرد که جونگکوک زیر لب زمزمه کرد
_ اون باید خون کسیو بخوره که کشته
رزا نگاهی به جونگکوک کرد سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و نگاهی به تهیونگ کرد زهر گرگینه روی رزا اثری نداشت پس مچ دستشو جلوش اورد که هرچقدر بنش نیاز داره خون بخوره تهیونگ نگاهی به رزا کرد و سرشو به نشونه منفی تکون داد اما اگه نمیخورد مرحله اخر تکمیل نمیشد و میمرد پس رزا مچ دستشو با دندوناش زخم کرد و وقتی خون از مچ دستش بیرون زد پشت گردن تهیونگ رو گرفت و مچشو سمت دهن تهیونگ برد و مجبورش کرد که خونشو بخوره تهیونگ خون رو خورد اما هرلحظه عطشش بیشتر میشد و با ولع بیشتری خون رزا رو میخورد رزا که دید دستش داره سیاه میشه فهمید دیگه تهیونگ نیازی به خون نداره پس دستشو بیرون کشید و بلند شد سمت شوگا رفت و کلیدو از دستش کشید و سمت در رفت که با صدای تهیونگ متوقف شد
_ اگه الان بری جوانا پیدات میکنه این خونه از جلوی چشمای جوانا پنهون شدس و نمیتونه پیداش کنه، اینجا جات امنه تو نباید بری
رزا نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد به فلیشا و جیهوپ نگاه کرد جیهوپ سرشو به معنای موندن تکون داد. فلیشا جلو اومد
_رزا حتی اگه اینا دشمنای خونیت هم باشن در این مورد
شکی نیست که اونام از جوانا فرار میکنن
رزا گیج شده بود نمیفهمید چرا جوانا میخواد همه رو بکشه اما یه چیزی رو خوب میدونست اونم این بود که اولین دلیلی که جوانا تو این شهره خود رزاست. رزا داشت فکر میکرد که صدای شکسته شدن چیزی اونو به خودش اورد معلوم بود که صدا از فاصله ی دوری اومده چون فقط خودش شنیده بود رو به هوسوک کرد
_توهم شنیدی؟
هوسوک سرشو تکون داد و با نگرانی جواب داد
_آره
رزا نگاهی به تهیونگ کرد
_اینجا از دست جوانا پنهونه اما بگو ببینم از دست هانترا هم پنهونه؟
تهیونگ انگار برق از کلش پرید و سرشو به نشونه منفی تکون داد رزا نفسشو بیرون داد
_خب خبرای بد دارم.... هانترا اینجان
*************************
ماشین سیاهی رو دم در دید و دستور داد همونجا پارک کنن یه ماشین مدل بالا جلوی یه خونه ی متروکه خیلی عجیب و مشکوک بود دستی توی موهای بلوندش کشید و به ماشینی که الان بغلش پارک کرد نگاه کرد، شیشه رو داد پایین پسری با عینک آفتابی و پلیوری سفید و موهای قهوه ای پشت فرمون نشسته بود بی معطلی حرفش رو زد
_یه ماشین مدل بالا جلوی یک خونه متروکه... به نظرم همینجان نظر تو چیه جین؟؟
جین سرشو سمتش چرخوند و عینکشو اروم بالا داد و لبای قلوه ایش رو تر کرد کمی با مکس پاسخ داد
_همینجان اما ببینم نامجون تو تنت میخاره پاشدی اومدی اینجا همین چندوقت پیش بود که اون دورگه حسابی دهنتو سرویس کرد تو حتی نمیتونستی راه بری اونوقت اومدی اینجا که بگیریش
_فرق داره جین چرا نمیفهمی اولا که اون دورگه لنتی پدر و مادر من رو کشته دوما اونشب که توی جنگل بودیم فلیشا دیگه نیومد خونه میتونم صددرصد احتمال بگم همون هایبرد گرفتتش و من میخوام...
جین وسط حرفش پرید و نزاشت ادامه بده
_خیلی خب خیلی خب .... فهمیدم ولی من فکر نمیکردم اینقدر نگران فلیشا باشی هرچی نباشه اون یکی از قوی ترینای ماست
جین در ماشینو باز کرد و از ماشین پیاده شد
_به نظرم همون شب قبلش باید احساستو بهش میگفتی اما تو ترسیدی که ردت کنه بزدل
_خفه شو جین کی فکرشو میکرد گمشه اون حتی خونه هم نیومد
_چه توقعی داریا گم شده بعد پاشه بیاد خونه ؟؟ پیاده شو بریم بگردیم خونه رو
نامجون از ماشین پیاده شد و سمت صندوق عقب رفت و تیر و کمون و تفنگشو برداشت خشاب تفنگ رو پر کرد و دوتا خشاب اضافه هم گذاشت توی جیبش جینی هم دقیق همینکارار رو داشت انجام میداد چندتا از تیر های تیرکمون که از جنس طلا و نقره بود رو برداشت و در صندوق رو بست. سمت خونه قدم برداشتن به در رسیدن بعد از بررسی کردن که تله ای درکار نباشه بدون هیچ معطلی در رو شکستن و رفتن داخل شکسته شدن در صدای بلندی داشت وقتی وارد خونه شدن چشمشون به پله ای بزرگ که رو به روشون بود خورد جین و نامجون نگاهی به همدیگه کردن و از هم جدا شدن جین از پله ها بالا رفت و نامجون تصمیم گرفت توی پذیرایی خونه رو بگرده همه جا دست نخورده و خاک گرفته بود حتی بعضی جاها تارعنکبوت بسته بود نامجون سمت مبلهایی که روشون روکش سفید کشیده شده بود رفت و دونه دونه اونارو برداشت، برداشتن اونا باعث میشد گرد و خاک بلند شه

ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)Where stories live. Discover now