تهیونگ روی مبل نشست و عصبی دستی توی موهاش کشید که با قیافه ی پیرزنی جلوی صورتش داد بلندی زد
_تو کییی؟؟
ماریا پاشو روی اون یکی پاش انداخت
+این سوال منه!
رزا از صدای داد تهیونگ سریع خودشو پایین رسوند و نگاهی به قیافه رنگ پریدش انداخت و بعد به ماریا نگاه کرد چند ثانیه ای فقط به تهیونگ زل زد
_رزا به جون خودم من اینو نیوردم تو خونه
رزا سرشو تکون داد و سعی کرد جلوی خندشو بگیره
×ماریا تهیونگ ، تهیونگ ماریابعد کیف کولی تهیونگ رو پرت کرد توی صورتش، کیف خودشم برداشت
×من آمادم بریم، ماریا ما میریم جنگل کمپ بزنیم فعلا
+خداحافظ عزیزم
رزا لبخندی زد و از در رفت بیرون اما متوجه شد تهیونگ نیومده برگشت داخل و تهیونگ رو توی همون حالت دید دستشو گرفت و کشید
×نمیخوای بیای؟؟
_چرا بریم
سوار ماشین شدن
+تو نمیخوای وسیله ای برداری برا خودت ؟؟
_نه کوکی گفت برام میاره
رزا سری تکون داد
+خب پس من میخوابم رسیدیم بیدارم کن
********************************
+هی دستت بخوره بهش قلمش میکنم
_جرعتشو نداری جوجه فوکولی
تک خنده ای کرد
+شاید من ادم باشم ولی مهارتای شکارچی بودنو خوب بلدم حالا برو سمتش تا ببینی چیکارت میکنم
_هه ... حالا دوبار واست جلسه اموزشی گذاشتن فک نکن خبریه، اون لنتیو بده به من
+حتی یه درصد
_حواستو جمع کن و بفهم با کی داری کلکل میکنی جانگکوک اون لنتیو بده منن
جونگکوک شکلاتو توی دستش محکم تر گرفت
+این آخریشه و سهم منه بهت نمیدم تو همشو خوردی_خفه شو این بچه بازیا چیه بده گشنمه
+نمیدم گمشو
صدای شوگا و جونگکوک کل جنگلو گرفته بود و باعث شده بود هرکی دور اتیش باشه خندش بگیره شوگا نگاهی به کسایی که میخندیدن کرد و پوست سفید هوسوک اونو به خودش جذب کرد چشماشو از روی اونا گرفت و دوباره با اخم به جونگکوک خیره شد
_نمیدیش نه؟
+نه!
شوگا سرشو تکون داد و خودشو پرت کرد سمت جونگکوک و جانگکوک طی یه حرکت شکلات رو توی دهنش کرد و تف مالیش کرد
YOU ARE READING
ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)
Vampireسیاهی، تاریکی، شب،خون... داستان از جایی شروع شد که مادربزرگم فهمید من چیم، ولی اون نمیخواست قبول کنه، اون از این وضع ناراضی بود؛ پس منو کشت. اما من... موجودی بودم که نمیمردم فقط احساساتم رو کشتم چشم های واقعی ، فهمیدن، دروغ های واقعی خون، مرگ، خون...