سیاهی، تاریکی، شب،خون...
داستان از جایی شروع شد که مادربزرگم فهمید من چیم، ولی اون نمیخواست قبول کنه، اون از این وضع ناراضی بود؛ پس منو کشت.
اما من... موجودی بودم که نمیمردم فقط احساساتم رو کشتم
چشم های واقعی ، فهمیدن، دروغ های واقعی
خون، مرگ، خون...