_دقیقا نکته همینجاست اون منو میخواد و شما اونو! منم جنازشو! تا الان احتمالا شما هم دیگه دلتون جنازشو میخواد.
با این حرف تهیونگ گر گرفت خواست حرفی بزنه که فکری به سرش زد، اگه هدف رزا کشتن چانیول باشه شاید با دادن جنازه چانیول بهش راضی بشه که دوباره انسانیتش رو روشن کنه.
گوشیش رو از جیبش در اورد و به یونگی اس ام اسی داد و فکرشو گفت یونگی به محض خوندن پیام به تهیونگ نگاهی انداخت و هوسوک رو عقب کشید و گوشی رو داد دستش و خودش جلو رفت تا با چانیول حرف بزنه.
+عاره تا الان هزار بار نزدیک بوده ما بخاطر رزا کشته بشیم و خب من از این موضوع عصبیم شاید بتونیم باهم کنار بیایم چانیول
فلیشا عصبی از جاش بلند شد
_چی میگی برای خودت یونگیا! معلوم هست چه مرگته مگه رزا چیکار کرده جز اینکه فقط خواسته برای دوسال نباشه شاید خسته شده شاید دلش یه زندگی دیگه رو خواسته! تو حق نداری راجبش عصبی بشی!
یونگی برای طبیعی تر جلوه دادن اجرا بحث رو شروع کرد+اما اگه یکم فکر میکردی میدیدی اون شبی که نامجونو گرفتن اگه رزا بود تا الان پیداش میکردی! به این فکر کن که اگه بود خیلی چیزا تغییر میکرد اما نیست!!
_عاهان ینی الان که نبوده من باید جنازشو درخواست کنم؟
تهیونگ از جاش پاشد و همزمان هوسوک
×من با یونگی موافقم
*منم همینطور
فلیشا نگاهی متعجب بهشون انداخت
_جالبه! شماها خیلی جالبین واقعا
جونگکوک شقیقه هاشو فشار داد و از جاش بلند شد و به ارومی بحث رو ترک کرد و از خونه بیرون زد
***************************
_عح حالم بهم میخوره از این همه بحث، سرم درد گرفت!
قدم میزد و به اولین کوچه که رسید دستی رو دور گردن و دهنش حس کرد. صدای دختری رو کنار گوشش شنید
+نگران نباش ومپایر کوچولو دردش فقط یک دقیقس بعدش که کل خونتو خوردم میمیری و دیگه چیزیو حس نمیکنی اما قول میدم بعدش به زندگیت برگردی و ادامش بدی
دندون های نیششو کنار پوست گردنش حس میکرد که با صدایی اشنا متوقف شد_اون نه!
دختر سرشو بالا اورد و به منظره ی رو به روش خیره شد
+من نیاز به خون ومپایر دارم و این گزینه ی خوبیه چرا نباید خونشو بخورم؟؟
دختر با لحن مصممی جوابشو داد
_من حرفمو یک بار تکرار میکنم برای بار دوم حرفمو کنار سری که از بدنش جدا شده میزنم!انتخاب کن فیبی...
VOUS LISEZ
ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)
Vampireسیاهی، تاریکی، شب،خون... داستان از جایی شروع شد که مادربزرگم فهمید من چیم، ولی اون نمیخواست قبول کنه، اون از این وضع ناراضی بود؛ پس منو کشت. اما من... موجودی بودم که نمیمردم فقط احساساتم رو کشتم چشم های واقعی ، فهمیدن، دروغ های واقعی خون، مرگ، خون...