part 16 (پارت آخر)

1.4K 141 44
                                    

درد خیلی بدی داشت اگه انسان بود زیر مشت های محکم هری جون میداد خودشو روی زمین کشید و سمت جنازه ی هری رفت دستشو روی چشماش گذاشت و بست

_خوب بخوابی هری، توی جهنم میبینمت!

رزا کنار هری افتاد و نفس نفس میزد اما وقتی برای استراحت نداشت سمت در اتاق رفت و سعی کرد بشکونتش اما قدرتی نداشت بالاخره بعد از ضربه های پی در پی قفل اتاق شکسته شد و در باز شد رزا فیبی رو بیجون دید که روی زمین افتاده و دستش زخمیه لبخندی زد.

فیبی حرف های هری رو شنیده بود دستشو بریده بود تا رزا خونشو داشته باشه نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و با جسم بیهوش چانیول رو در رو شد زنجیر های روی زمین رو برداشت و تا قدری که میتونست چانیول رو محکم بست تا بعدا بیاد سراغش ناگهان برق از کلش پرید ساعت چند بود نگاهی به ساعت انداخت ده دقیقه به هشت.

نمی تونست فیبی رو هم کول کنه و ببره اینجوری به تهیونگ نمیرسید و زحماتشو به باد میداد دور تا دورشو گشت تا موبایلی پیدا کنه که خبر بده که به تهیونگ خون بدن اما هیچ چیزی پیدا نکرد بیخیال همه چیز شد و از خونه زد بیرون مجبور بود خودشو به خونه برسونه پس با تمام توانش شروع به دوویدن کرد میدوید و اشک میریخت اشک های که با خون های روی صورتش قاطی میشدن و بارونی که سر تا پاشو خیس میکرد.

پاهای بی جونش که با تمام توان میدویدن بالاخره به در خونه رسید در خونه رو به شدت باز کرد که با بچه ها رو به رو شد بچه هایی که دورتادور چیزی رو گرفته بودن و اشک میریختن رزا چشماش گرد شد دستپاچه بود اما با دیدن تهیونگ روی مبل شوکه شد این امکان نداشت تمام تلاشش بی فایده بود پوست دست تهیونگ کاملا طوسی شده بود اما هنوز گونه هاش سرخ بودن و رد اشک روی اونها دیده میشد رزا امیدشو از دست نداد سمت ماریا رفت.

_ماریا تو انسانی من خون انسان میخوام

ماریا هول کرده بود نمیفهمید منظور رزا چیه رزا بیشتر از این صبر نکرد دست ماریا رو کشید و برد سمت تهیونگ دندونای نیشش رو توی مچ دست ماریا فرو کرد و استخری از خون درست کرد مچ دست ماریا رو توی دهن تهیونگ گذاشت تا خون بخوره ردی از خون از کنار لب تهیونگ جاری شد اما هیچ اتفاقی نیافتاد حتی ذره ای تکون نخورد.

ماریا دستشو برداشت رزا به لب های خونیه تهیونگ نگاه کرد و بغضش ترکید و زار زار گریه میکرد و عربده هایی از درد میکشید و حرف های نامفهومی میزد دستشو توی دست تهیونگ قفل کرد ک سرشو روی سینه تهیونگ گذاشت اشک میریخت و به مرگ خودش فکرد میکرد باید هرطور شده چوب بلوط سفید رو پیدا میکرد تا خودشو از شر این زندگی خلاص کنه با حس کردن دستی روی سرش فکر از سرش پرید

به بالا نگاه کرد که با چشمای نیمه باز تهیونگ مواجه شد چشمایی که ارزو میکرد هیچوقت بسته نشن چشمایی که کل زندگیش توی اونا خلاصه شده بود رزا بی هیچ اراده ای زد زیر خنده قهقه هایی که دست خودش نبود و به همراه اون تهیونگ بود که لبخند بیجونی زده بود کوکی کاملا شوکه شده بود دستاشو روی سرش گذاشته بود و خنده ای سرشار از تعجب و خوشحالی داشت

ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)Where stories live. Discover now