part 6

957 103 6
                                    

میخواستم برای تشکر هم که شده ازت محافظت کنم حتی وقتی که دنبالت میگشتم چندتا از هانترایی که ردتو زده بودنو هم کشتم و بالاخره فهمیدم اومدی سئول و تو این مدرسه ثبت نام کردی جایی که دقیقا دوست من درس میخوند؛فلیشا. شنیده بودم تو این مدرسه یه گروه ماورالطبیعه هستن و فهمیدم دوسه نفرشون دنبال تو میگردن یکیشون جانگکوک بود. ولی اون دوتای دیگه رو نتونستم تشخیص بدم فقط میدونم که هانترن و هانترای خیلی قدرتمندی هستن اسم یکیشونو میدونم ولی تاحالا ندیدمش بر اساس چیزی که شنیدم موهای بلوند داره و قدش هم بلنده و اینکه تو پدر و مادرش رو کشتی اسمش نامجونه و بی صبرانه منتظره که تو رو گیر بندازه.

نارسیس دیگه حرف نزد و به من خیره شد باورم نمیشه من اون شکارچی رو دیده بودم دیشب توی جنگل خونشو خورده بودم و الان داره بهم میگه اون کیه و اینکه داره بهم میگه اومده اینجا تا ازم محافظت کنه باورم نمیشد این همون دختر بی جونیه که به ماریا سپرده بودم راستش فکر نمیکردم زنده بمونه اما جون سالم بدر برده و الان ومپایره از شوک دهنم باز مونه بود که صدای کر کننده ی زنگ بلند شد جفتمون گوشامونو گرفتیم این صدا خیلی ازار دهنده بود
_هی نارسیس این جانگکوک چه چیزیه
+چیزی ازش نفهمیدم خیلی مارموزه
_اما جی هوپ گفت اون یه انسان معمولیه
+نه رزا اون انسان معمولی نیست تو سئول موجودات زیادی وجود دارن که بوی انسان میدن اما خیلی خطرناک ترن پس چرا فک کردی به اینجا میگن شهر ماورالطبیعه
_اون پسره تهیونگ چی؟ فهمیدم اون ورولفه درباره اون چی میدونی
+اون ژن ورولف داره اما هنوز کسی رو نکشته که تبدیل به یه ورولف شه اما میدونم پدرش ورولفه و مادرش یه نوع شیطان
_شیطان ؟؟
+اره یه شیطان نوع شیطان ضعیف
_جالبه من تاحالا موجودی به جز ومپایر ویچ و هانتر و ورولف ندیدم
+ندیدی ولی نیازم نیست که ببینی چون همه موجودات ماورالطبیعه ازت میترسن فعلا تو داری پادشاهیی میکنی
خنده ای کردم
_این خوب نیست نارسیس.. دشمن داشتن اصلا خوب نیست
+ولی باحاله وقتی میبینی همه ازت حساب میبرن
جفتمون خنده ی کوتاهی کردیم و از کلاس رفتیم بیرون سمت کلاسمون رفتیم و سرجامون نشستیم که استاد اومد تو کلاس نگاه سنگین جیمین رو حس میکردم و پوزخند دائم شوگا،نه؛ مین یونگی اینا یه چیزی تو کلشونه یه کاغذ کوچیک کندم و روش نوشتم
*حواست باشه هیچ کس نباید بفهمه که تو چی هستی وقتی خوندی کاغذ رو خط خطی کن کسی نتونه بخونه*
و به نارسیس دادمش چند ثانیه بعد نارسیسو دیدم که با خودکار تند تند داشت کاغذ رو خط خطی میکرد لبخندی از روی رضایت زدم و به رو به روم خیره شدم
بالاخره زنگ گوش خراش خورد. از جام بلند شدم خواستم از در برم بیرون که صدای اشنایی شنیدم توی چهارچوب در خشکم زد و به انتهای راه رو نگاه کردم که قیافه چروکیدش رو دیدم خودش بود کسی که ازش فرار میکردم؛ جوانا! حس خوبی نداشتم هم تعجب کرده بودم هم ته دلم میترسیدم نارسیس اومد از بغلم رد شه که دستشو گرفتم و عقب عقب بردمش تو کلاس و در کلاس و بستم میتونستم نگاه تعجب زده نارسیس رو روی خودم حس کنم
+وایسا ببینم؛من دارم درست میبینم رزا کوچولو ترسیده؟!
صدای یونگی توی گوشم پیچید چشمامو چرخوندم و نفسمو بیرون دادم و برگشتم نگاش کردم رو میز نشسته بود و پوزخندی روی لبش داشت دوتا میز اونورتر جیمینو دیدم که دست به سینه و با اخم نشسته و به جلو خیره شده
_تو کار و زندگی نداری؟
با اخم پرسیدم
+عا خوب نیست جلوی این خانم محترم بحث کنیم
یونگی به نارسیس اشاره کرد و از روی میز اومد پایین و طرف نارسیس اومد
+خب دختر اسمت چی بود؟ اهان نارسیس؛ نارسیس جان بهتر نیست که من و جیمین رو با رزا جون تنها بزاری
نارسیس اخماش رفت تو هم اومد یه چیزی بگه که دستشو گرفتم بهم نگاه کرد. سرمو تکون دادم و نارسیس فهمید که باید بره چند ثانیه ای بهم نگاه کرد و با قدم های بلند از کلاس رفت بیرون. هر اتفاقیم که بیافته هیچکس نباید بفهمه که نارسیس چیه. به دری که پشت سر نارسیس بسته شد نگاه کردم صدای کوبیده شدن دست جیمین روی میز منو از فکر و خیال دراورد بهش نگاه کردم که باهمون قیافه ی عصبی از جاش بلند شد و طرف یونگی اومد
×این مسخرست شوگا مسخرست ما داریم وقتمونو الکی تلف میکنیم میفهمی؟
شوگا پوزخندش از بین رفت و سمت جیمین که الان سمت چپش ایستاده بود نگاه کرد
+نه جیمین این مسخره نیست، درواقع چیزی که مسخرس اینه که تو زیادی خوشبینی و این اصلا خوب نیست
×خب که چی ما توی این شهر کلی ویچ و ورولف داریم؛ فقط باید رو اون کلیک کنی
+اره ما کلی ویچ داریم ولی تو تاحالا ویچ مایکلسون دیده بودی؟! نه ندیده بودی چرا چون اون مادر بزرگ احمقش همه ویچای مایکلسون رو تو خونش زندانی کرده که کسی نتونه به خانوادش صدمه ای بزنه اونوقت این دختره که ادعا میکنه ویچه و مایکلسونه اینجا داره ول میچرخه تو اینو باور میکنی؟؟
سکوتمو شکستم و رو به یونگی کردم
_تو واقعا فک کردی اون عجوزه برای محافظت از خانوادش اونارو زندانی کرده؟؟ نه اون به خاطر این اونارو زندانی کرده چون یه طلسم روشون گذاشته،چرا؟! چون اون طلسم باعث میشه همه قدرت خانواده به جوانا برسه و این باعث میشه جوانا صد برابر قوی تر شه تو با خودت چی فک کردی!
جفتشون با تعجب به صورت عصبانی من نگاه میکردن
جیمین با لحن دلسوزانه ای شروع کرد
×ینی...تو فرار کردی؟
_خیلی وقته
شوگا بازومو گرفت
+ببین درسته من خیلی شکاکم اما باید بهم ثابت کنی که یه ویچی ما همینجوریش از مایکلسونا میترسیم و اگه یه درصد اون مایکلسونی که جلومون سبز بشه همون هایبرد باشه کارمون ساختس پس بهم ثابت کن و یه جادو انجام بده!
رنگ از روم پرید من جادو از کجام بیارم وقتی تبدیل به ومپایر شدم قدرت جادوگریم رو از دست دادم حالا چطوری جادو کنم فقط با قیافه ی منگ نگاش میکردم این اولین باری بود که نمیدونستم باید چیکار کنم و صد در صد نباید خشونتی نشون میدادم بوی خون یونگی و جیمین رو احساس میکردم عطشم داشت شدت میگرفت اما این خوب نبود این ینی عطش ادم کشیم داره برمیگرده چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم و نفس نفس میزدم چیزی نیست رزا فقط یه جادوی کوچیکه تو از پسش برمیای نیازی نیست که حتما بکشیشون چیزی نیست....
سرمو بالا اوردم بالاخره تونستم خودمو کنترل کنم به یونگی نگاه کردم
_چیکار کنم؟
یونگی نگاهی بهم کرد و بعد یکی از کتاب های توی قفسه رو برداشت و گذاشت رو میز معلم
+اسون ترین جادو رو انجام بده همونطور که گفتی تازه کاری و این طلسمیه که همه جادوگرا چه قوی چه ضعیف باید بلد باشن؛ آتیشش بزن
نگاهی به یونگی بعد به جیمین کردم راست میگفت این اسون ترین طلسمی بود که وجود داشت اما من میتونم انجامش بدم؟ قبلا عاشق این طلسم بودم اولین چیزی بود که مامانم یادم داد و یادمه بهم اجازه داد توی جنگل آتش کوچولو درست کنم منم از خدا خواسته کل جنگل رو آتیش زدم لبخندی برای مرور خاطرارتم زدم و رفتم جلوی میز ایستادم نگاهی به کتاب کردم و دستامو بالای کتاب قرار دادم تمرکز کردم و زیر لب ورد رو خوندم "فسماتوس"
هیچ اتفاقی نیوفتاد دوباره و دوباره و دوباره گفتم اما هیچی یونگی خسته و کلافه شده بود
_دیدی گفتم اون جادوگر نیست تو چی هستی لنتی اون حتی شاید یه انسان معمولی هم نباشه اون حتی....
حرفشو تو دهش خورد وقتی دید آتش بلند شد نه تنها کتاب بلکه میز آتش گرفته بود باورم نمیشد این ینی ... ینی من.. هنوزم قدرت جادوگریم رو دارم هنوزم میتونم پرورشش بدم این بار اول بود که تو این سه سال طعم خوشحالی رو دوباره چشیده بودم، قدرت مورد علاقمو از دست نداده بودم ... این ینی؛ من هایبرد نیستم ، من ترایبردم یه سه رگه! باورم نمیشد غرق در خوشحالی بودم که یهو یادم به کسی افتاد که بیرون دیده بودم این اصلا خوب نیست اون اگه قدرت منو حس کنه دست از سرم بر نمیداره سریع دستامو مشت کردم که باعث شد اتش خاموش شه برگشتم به قیافه جیمین نگاه کردم که با پوزخند سمت شوگا برگشت
×چیه دیگه چیزی نداری که بگی با اجازت من باید برم
جیمین سمت در رفت و درو باز کرد که جانگکوک پرت شد تو انگار زده بودنش از دماغش داشت خون میومد و بی حال بود جیمین سریع درو بست و اومد بالا سرش
×هی جونگکوکا چی شدیی؟
+جو...جوانا
چشمام گرد شد و سریع سمتش رفتم صداش گرفته بود و حال حرف زدن نداشت 
_جوانا چی جونگکوک جوانا چی؟؟
شوگا متوجه ترس من شده بود اومد جلو
+چرا اینقد میترسی اون کاری با ویچ ها نداره
_من از دستش فرار کردم چطوری میگی کاری بهم نداره جونگکوک حرف بزن
با عصبانیت و استرس داد زدم
جونگکوک به ارومی شروع کرد
+اون اینجاست ... و عصبانیه ... میخواد هممونو بکشه همه به جز هانترا
جیمین جونگکوک رو برد سمت دیوار و تکیش داد و بطری ابی از تو کیفش دراورد و داد جونگکوک و اروم ازش سوال پرسید
×منظورت چیه چرا
+اون میخواد موجودات ماورالطبیعه فقط جادوگرای مایکلسون باشن پس میخواد هم جادوگرای دیگه و همه ی موجودات ماورالطبیعه رو بکشه اون داره از هانترا کمک میگیره! مثل اینکه یکی از هانترا اون هایبرد رو دیده و جوانا خبر دار شده اومده اینجا تا همه مارو بکشه
شوگا هول کرده بود
+ جونگکوک تهیونگ کجاست
جونگکوک نگاهی به شوگا کرد
_تهیونگ فهمید و بچه هارو از اینجا برد
دستمو رو سرم گذاشتم یهو یاد فلیشا و جی هوپ افتادم سمت شوگا برگشتم
_فلیشا جی هوپ؟
+فلیشا پیش بچه ها بود احتمالا با تهیونگ رفته
سریع از جام پاشدم و سمت در رفتم که صدای جیمین متوقفم کرد
×کجا داری میری جوانا هنوز اون بیرونه
_آره جی هوپم بیرونه
درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم زنگ تفریح بود و راه رو پر از دانش اموز بود این کاور خوبی بود برای اینکه جوانا منو پیدا نکنه همون موقع که دیدمش باید فرار میکردم نه اینکه وایسم و برای اون احمقا جادو و جمبل کنم گوشیمو از تو کیفم دراوردم و شماره جیهوپو گرفتم صدای زنگ گوشیشو شنیدم که سریع قطع شد به کانالی که بغل پام بود نگاه کردم شبیه کانال کولر بود فقط بزرگ تر بود و پایین بود ینی جیهوپ این توعه؟ سرمو اوردم پایین
_جی هوپ؟
_رزا تویی؟ فرار کن جوانا اینجاست ببینتت کارت ساختس میدونی که اون قوی تر شده خیلی قوی تر وقتی داشت جونگکوکو میزد دیدمش باورت نمیشه قدرتش چقد شده بود
_میدونم هوپ براهمین اومدم دنبالت بیا بیرون باید بریم
_نه من یه فکر بهتر دارم تو بیا تو اینجا انتهاش به حیاط خلوت مدرسه راه داره
و اروم درو باز کرد نگاهی به دور و برم کردم کسی نمیدید سریع رفتم تو و درو بستم بعد از یه ربع بالاخره رسیدیم انتهای کانال جی هوپ با لگدی که زد در کانال باز شد و دوتایی رفتیم بیرون
_رزا من ماشین اوردم از اینور
دنبال جی هوپ راه افتادم به ماشین که رسیدیم سریع توش نشستیم و جی هوپ راه افتاد. نفس نفس میزدم و قلبم تند تند میزد اونقدری که من از کارایی که جوانا میتونه بکنه میترسم کسی از من نمیترسه سرمو به صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم گوشیمو از تو جیبم دراوردم و به فلیشا زنگ زدم با بوق دوم برداشت
+الو رزا
_فلیشا خوبی تونستی فرار کنی ؟
+اره اره تیهونگ اومد دنبالمون اما ... رزا سریع خودتو برسون اینجا
_چی شده فلیشا چرا اینقد ترسیدی
+تهیونگ تو راه که بودیم با یکی تصادف کرد و اون...مرد ...
_وایسا ببینم الان حال تهیونگ خوبه؟
+نه اصلا فک ..فک کنم داره تبدیل میشه .. مگه اون تبدیل نشده بود؟
_نه منم امروز فهمیدم که تبدیل نشده کیا اونجان؟
+به جیمین زنگ زدم گفت تا پنج دقیقه دیگه با شوگا و جانگ کوک میرسن برای تو هم ادرسو فرستادم
گوشیمو اوردم پایین و به ادرس نگاه کردم
_تا یه ربع دیگه اونجام
بعد قطع کردم ادرسو اوردم و به جی هوپ نشون دادم
_هوپی؛ از اینور برو
هوپی گوشی رو از دستم گرفت و بعد سری تکون داد و گوشیو داد دستم و پاشو تا آخر روی گاز فشار داد ادرسی که داده بود بیرون از شهر بود به خاطر همین یکم طول کشید تا برسیم وقتی رسیدیم یه خونه خیلی بزرگ متروکه بود مثله فیلم ترسناکا از ماشین پیاده شدم و نگاهی به جی هوپ انداختم سرشو تکون داد و باهم به سمت خونه قدم برداشتیم از چهار تا پله ی چوبی دم در بالا رفتیم و به در ورودی رسیدیم که صدای عربده کسی باعث شد سرجامون خشکمون بزنه جفتمون به هم نگاه کردیم و با سرعت وارد خونه شدیم صدای عربده و فریاد یه نفر پشت هم میومد "برید کنارررر...اگه ولم نکنید همتون میمیریدد....برید بیرووون"
صداش آشنا بود صدای تهیونگ بود به دور و بر نگاه کردیم اما هیچکسو ندیدیم صدا میپیچید و نمیشد تشخیص داد که از کدوم ور میاد. جلو تر پله بود که به طبقه بالا راه داشت جی هوپ از پله ها بالا رفت منم  رفتم اون ور پله ها که یه در دیدم درو که باز کردم دیدم پله میخوره به سمت پایین و صدای فریاد از اینجا بیشتر میاد
_هوپی اینجا
هوسوک خودشو سریع رسوند و با هم رفتیم پایین پله ها شبیه رخکن بود سه تا اینه رو دیوار بودم و اونور تر دوش و نیمکت بود انگار قبلا رخکن یه مدرسه بوده چند نفریو دیدم که فلیشا هم جزوشون بود ، فلیشا منو دید و به سرعت سمتم اومد
+رزا بالاخره اومدی خداروشکر، تهیونگ اون یه گرگ معمولی نیست اون نصفش شیطانه و وقتی تبدیل بشه و با کسی بجنگه باید طرف مقابلشو حتما بکشه اما فقط دوساعت تا مبارزش وقت داره وگرنه میمیره
+خب جیمین یا شوگارو بزارید باهاش مبارزه کنه دیگه
_نه رزا نه اون باید یکی رو بکشه اگه نکشه نمیتونه زنده بمونه چون اون نصف شیطان و نصف گرگینس اون نمیخواد دوستاشو بکشه
+خب کاری از دستمون برنمیاد فلیشا باید بریم بیا
سمت پله ها برگشتم که برم که فلیشا دستمو گرفت
_رزا فک نکنم بخوای گله ی منو تنها بزاری
برگشتم و بهش نگاه کردم
_منظورت چیه گلت تو یه روزه که تو این گله ای
+ولی گلمن من برای گلم هرکاری میکنم الانم اگه از این در بری بیرون فراموش کن که منو میشناسی
_این گله ای که تو داری ازش حرف میزنی هیچی نداره حتی قدرت بیا بریم اگه جوانا اینجا رو پیدا کنه نه تنها تو بلکه گلت رو هم تویه صدم ثانیه میکشه مثل اب خوردن
_برام مهم نیست توهم میتونی تصمیم خودتو بگیری فقط اشتباه انتخاب نکن
فلیشا اینو گفت و سمت بچه هایی که دور تهیونگ جمع شده بودن رفت و بخم نگاه همنکرد جی هوپ دستشو رو شونم گذاشت
×فک کردم میخوای بکشیش
_من خودمم همین فکرو کردم ولی نمدونم چرا دربرابر فلیشا انگار هیچ قدرتی ندارم انگار کنترلم میکنه لنتی
×حالاچیکار میکنی رزا ؟
_هیچی برمیگردم
×من پیش فلیشا میمونم تا مطمعن بشم چیزیش نمیشه
_باشه
از پله ها بالا رفتم و از خونه زدم بیرون
نزدیک یه ربع کنار ماشین وایساده بودم بلکه هوپی با فلیشا منصرف بشن و بیان تو این یه ربع صدای فریادهای تهیونگ قطع نمیشد معلوم بود درد زیادی میکشه خیلی چیزای کمی از شیطان ها یا همون لوسیفرها شنیده بودم فقط میدونستم موقع تبدیل باید یک نفر رو بکشن که عطششون برطرف بشه و وقتی دارن برای اولین بار تبدیل میشن بال از کمرشون درمیاد که خیلی درد آوره از طرفی نارسیس گفته بود که هم ورولفه هم لوسیفر پس باید همزمان شکسته شدن استخوان ها و بال در آورن خیلی سخت باشه دیگه از اومدنشون ناامید شدم راهمو گرفتم هنوز از ماشین دور نشده بودم که صدای جیغ یه دختر منو سرجام خشک کرد  به صدا گوش دادم که صدای هوپی رو شنیدم که داد میزد "فلیشا"
**************
وقتی راه میرفت بال های مشکیش روی زمین کشیده میشد همه سعی کرده بودن جلوشو بگیرن اما کسی از پسش بر نیومده بود اخرین نفری که دست به کار شده بود فلیشا بود و تا حدودی تونسته بود جلوشو بگیره از مهارت های هانتر بودنش و همچنین ورولف بودنش استفاده کرده بود و یکی از بال هاش رو زخمی کرده بود میشد گفت تو اون جمع قدر ترین حریف لوسیفر فلیشا بود اما بازهم تهیونگ عصبی شده بود و فلیشا رو محکم به دیوار زده بود و الان بالای سرش ایستاده بود که هوپی اسم فلیشا رو داد زد فقط به امید اینکه کسی صداشو بشنوه کسی که امیدوار بود نرفته باشه
تهیونگ یقه‌ی فلیشا رو گرفت و بلندش کرد و محکم روی زمین پرتش کرد ولی با صدای قدم های کسی متوقف شد سرش رو برگردوند اما به اندازه شخص مقابلش سریع نبود وقتی به خودش اومد اون شخص سرش رو محکم کوبید توی اینه و اینه شکسته شدو روی تمام بدنش ریخته شده بود
_دفعه اخرت باشه بهش دست میزنی
هوپی بالاخره نفس راحتی کشید و سرشو به دیوار تکیه داد بالاخره کسی که انتظارشو میکشید اومده بود. رزا تنها کسی بود که میتونست به عنوان گرگینه مبارزه کنه و وقتی میمیره دوباره زنده شه به رزا نگاه کرد که دستاشو مشت کرده بود قطعا رزا نمیزاشت به اسونی تهیونگ بکشتش به جرات میتونست بگه تا سرحد مرگ میزنتش و بعد میزاره تهیونگ برای تبدیل شدن بکشتش
رزا عصبی شده بود تهیونگ میخواست دوستشو بکشه اما چیزی که بدتر بود این بود که بعد از این مبارزه هرکسی که توی این اتاقه میفهمه که رزا چیه در اصل دشمن هایه رزا همینجا توی همین اتاق بودن و بعد از این مبارزه یه مبارزه ی دیگه هم در پیش داشت تا الان شوگا و جیمین و جونگکوک و جولیا فهمیده بودن هوسوک ومپایره ولی این بار فرق داشت وقتی میفهمیدن رزا چه موجودیه تمام تلاششونو برای نابودی رزا میکردن حتی بیشتر از تلاشی که برای متوقف کردن تهیونگ انجام دادن.

ENEMYS: BOOK 1;(The Enemy Of My Enemy Is My Friend)Where stories live. Discover now