Thelittle cat boy

2.4K 290 21
                                    

با ترس از جام پریدم رو تختم بودم و هی نفس نفس میزدم خیس عرق بودم ب دستام نگاه کردم یکشو داشتن خون بهم تزریق میکردن یکی دیگه هم سِروم توش بود یهو عین دیونه ها سِروم هارو ع دستم کندم و ع تخت پریدم پایین و با تموم سرعتم ب سمت اتاق چیم میدوعیدم رسیدم و اتاقش و دیوانه وار وارد اتاقش شدم رفتم بالا سرش وقتی چهر غرق در خواب و ارامششو دیدم زدم زیر گریه دستشو گرفتم و باگریه گفتم
ممنونم نفس کوچولوم ممنونم ک تنهام نذاشتی بلند بلند گریه میکردم هوسوک و بقیه اومدن بالا سرم و منو بردن ب اتاق خودم.
خوشحال بودم که کوچولوعه من عشق من منو تنها نذاشت

A Little Cat BoyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang