NoT Him Ending Part

805 72 7
                                    

حرصم گرفت پسره ی بيشعور نميزاره راحت باشم ، سرمو بلند کردمو کفری نگاهش کردم ، لبخند شيطنت آميزش برگشته بود 
-هی به خودت من اسم دارم 
-اوووم ميدونم ولی به هی گفتنم خيلی خوب واکنش نشون ميدی
و چند بار ابروشو بالا پايين کرد  " پسره ی روانی "
ايشی گفتمو با پاشنه ی تيز کفشم رو کفشش کوبيدمو قشنگ فشارش دادم ...
خم شدو با " آخ آخ " زيرلب و درد گفتم
-بردار پاتو .. ای ای
فاتحانه نگاهش کردم که با حرص لباشو رو هم فشار دادو سرشو کنار گوشم اوردو گفت
-منم تلافی بلدم

و دستشو دور کمرم محکم فشار داد که دردم گرفتو اخمم توهم رفت ، بروز ندادمو با ريلکسی ظاهری و حرصی که از تو ميخوردمو انگشتامو لای موهاش فرو بردم و موهاشو کشيدم  آی تقريبا بلندی گفت 
-ول کن
و باز کمرمو فشار داد ، دور هم ميچرخيديمو من موی اونو ميکشيدم اون پهلومو فشار ميداد که با شنيدن صدای نا اميد هیون و دستش که همزمان رو دست جانگکوک که رو پهلوم بود نشست يه جا وايستاديم
-خدای من .. ول کنيد همو وحشيا ، خير سرتون بزرگ شدين ، دِ ول کنيد همو ابرومونو بردين ..
و دست جانگکوکو کشيد و از دور کمرم آزاد کرد و منم به عقب کشيد که دستمو از لای موهاش دراوردم و زبونمو براش دراز کردم ...
دستشو پشت سرش بردو موهاشو ماساژ داد ..
دور اما مقابل هم وايستاده بوديمو واسه هم چشمو ابرو ميومديم و همو تهديد ميکرديم  دقيقا مثل سگ و گربه !
هیون تا آخر مراسم لحظه ای از خودش دورم نکردو منم از دور برای جانگ کوک خط و نشون ميکشيدم ..
شب قرار بود اينجا بمونيم و با پايان مراسم هانی با گفتن   " بريم داخل ساختمون "
جلوتر راه افتاد و به سمت ويلايی که پشت باغ بود رفت ، با ورودمون به ويلايه بزرگ و دو طبقه اشون و صد البته به روز و هوشمند دهنی که داشت ميرفت تا باز بشه رو بستم و خيلی عادی رو مبل نشستم ..
جانگ کوک از در داخل شدو با کلافگی دکمه ی بالای پيرهنشو باز کرد ، نگاهم به گردنش و خالايه روش افتاد ... سيب گلويه لعنتيو بالا پايين رفتنش !

با مکث آب دهنمو قورت دادم که هیون با عصبانيت رو به جانگ کوک گفت
-خير سرت آيدلی وسط مهمونی و ملت ميايد موهای همو ميکشيد ؟
جانگ کوک با خونسردی گفت 
-به من چيزی نگو همش تقصيره اونه 
و به من اشاره کرد ، اومدم از خودم دفاع کنم که هیون با حرص رو به من گفت
-تو يکی حرف نزناااا ... مگه ميمونی انقد موز خوردی تو؟ دِ دختر نديد بديدی چيزی هستی ؟ قبل اينکه کسی ببينه مجبور شدم آشغال موزاتو رو ميزای ديگه بزارم نفهمن تو خورديشون !
صدای " پخ " خنده ی هانيو شنيديم و همزمان به سمتش برگشته بوديم که سرشو رو ميز گذاشته بودو با چهره ی قرمز ميخنديد و ميونه خنده هاش ميگفت
-وای .. عا.. عالی بوووددد .. ھ.. ھمه داشتن .. داشتن ميرقصيدن .. يه دفعه .. ديديم شما داريد مویِ همو ميکشيد...
و باز با شدت بيشتری خنديد 
خودمم خندم گرفت ، خيلی زشت بود حرکتمون ...به کوکی نگاه کردم که لبخندی رو لبش بودو با برگشتنش نگاهمون به چشمای هم قفل شد ، نگاهش ذوبم کرد !
سرمو پايين انداختم که هیون کنار هانی رفت و هانی از کابينت ليوانو مشروب بيرون اورد ..
-بيايد بچه ها اصلا وقت نکرديم بخوريم 
و ليوانا رو پر کرد ، بلند شدمو به سمتشون رفتم ..
از کنار جانگ کوک رد ميشدم که با لحن وسوسه کننده ای بغل گوشم گفت
-هی .. نميدونستم وحشی دوست داری و چشمکی زد ..
پسره ی خر ! وحشی خودت دوست داری ..
چشم غره ای رفتمو رو صندليايه کنار اپُن نشستم  جانگ کوکم صندلی کنارمو عقب کشيد و بغلم نشست ...
هانی نوشيدنی هارو جلومون گذاشتو با به سلامتی که خودشو هیون ميگفتن ليوانا ُپُر و خالی ميشد !
نميدونم چندمين پيک بود اما تا خواستم بازم ليوانمو ُپُر کنم جانگ کوک بطری رو ازم دور کردو ريلکس سيبی از تو ظرف برداشتو گاز زد ..
با خشم نگاهش کردم اما اهمیتی نداد و بازم گازِ گنده ای به سيبش زد ، زبونشو رو لبش کشيد که توجهم به لباش جلب شد
انگار همه چی اسلوموشن بشه .. حرکت زبونش رو لباش آروم شد ، لباش که روهم قرار گرفتنو خيسيه زبونش رو لباش مونده بود ...
گرمم بود و حس ميکردم تب دارم ، دستمو رو پيشونيم گذاشتمو بلند شدم 
از هانی پرسيدم که کجا بايد بخوابم و اون با گفتنه اتاقايه بالا خالين هرکدومو ميخوای بردار لبخندی زد
خدافظی کردمو سعی کردم ديگه به جانگ کوک نگاه نکنم!
با تلو تلو از پله ها بالا رفتمو اولين در و باز کردمو واردش شدم ...
خودمو رو تخت انداختمو بدون عوض کردن لباسم طاق باز دراز کشيدم 
به سقف خيره بودمو تمام صحنه های اين چند وقتم با جانگ کوک از جلوی چشمم رد شد ..
نمیدونم چقدر تو خودم بودم که در باز شدو بدون اینکه تکون بخورم مردمک چشممو حرکت دادم و به کسی که تو چارچوب در وایستاده بود نگاه کردم ، با اینکه چهره اش تو تاریکی مشخص بود اما با دیدنه هیکلشم فهمیدم کسی به جز جانگ کوک نیست ، نگاهمو دوباره به سقف برگردوندم و با صدایی که یکم گرفته شده بود گفتم
-چرا اومدی ؟
جلوتر اومد
-متاسفم !
-برای ؟
-دروغ گفتم ..
" چی میگه این ؟"
سر جام نشستم و بهش خیره شدم با اینکه قیافش مشخص نبود
-کسی تو مهمونی نبود که بخوام از خودم دورش کنم ، الکی گفتم
تعجب کردم
- چرا گفتی ؟
چیزی نگفتو پرده های بغلِ تختو کشید که نور ماه یکم اتاقو روشن کرد و رنگ آبی رو به نیم رخ جانگ کوک تابوند ..
-با توام !
-شاید میخواستم ببینم عکس العمل تو چیه که متوجه شدم اصلا از این موضوع خوشحال نیستی
و لبخند تلخی زد
حرفی نزدم که بعد از چند لحطه مکث گفت

-از بچگی همین بودی ، دخترِ تخس و لجبازی که سعی داشتی تو همه ی بازیایه بزرگونه شرکت کنی ، همه ی کارارو تنهایی انجام بدی و هیچوقت ازم کمک نخوای !
اما من همیشه دنبال این بودم که کمکت کنم ، اینکه " تو " ازم بخوای کمکت کنم ..
تورو با تاکید گفت
روشو به سمتم برگردوندو با نگاهه خیره اش تو چشمام لباشو از هم فاصله داد و دندونایه خرگوشیش بیرون زدن !
"لعنتیِ کیوت "
برای اینکه حواسمو پرت کنم گفتم
-واسه چی اینارو میگی ؟
بدون لحظه ای تامل گفت
-شاید چون دوستت دارم !
اصلا متوجه حرفش نشدم وگفتم
-چرا دو...سم .. دوسم داری ؟؟؟؟؟
تازه فهمیدم چی گفته و با صدای بلند ازش پرسیدم
سرشو تکون داد و لبخند زد
-میتونست اینجور باشه اما زمانی که تو حسی بهم نداری این چیزا بی فایدس ..
به سمت در رفت که با عجله بلند شدم و تند تند گفتم
-نه نه اینطور نیست
پشت بهم مکث کردو ایستادو به سمتم برگشت ، سوالی نگاهم کرد
-پس چطوریه ؟
با من من خواستم حرف بزنم
-اوم .. حس .. حسم بهت .. حسم بهت حس نیست .. یعنی .. عاااا ... اه ..
چشمامو بستمو دستمو مشت کردم
-یعنی منم بهت حس دارم !
چند لحظه همه جا سکوت بود که آروم لایِ یه چشممو باز کردمو کوکی دیدم که با دهنه باز و قیافه ی متعجب و احمقی نگاهم میکرد
چشمامو کامل باز کردمو نگاهش کردم که با تردید قدم جلو گذاشتو رو به روم وایستاد ..
با چهره ای آروم نگاهم میکرد ، منم بی حرف سرمو بلند کرده بودمو نگاهش میکردم اما تو دلم .. نمیدونستم حالم چجوریه !
موهای رو صورتم اذییتم میکرد دستمو با شدت بالا اوردم تا کنار بزنمشون که با برخورد به جایِ حساس کوکی و خم شدنش
" هعی " بلندی کشیدممم ..
-واااای .. جانگکوکااا .. خوبی ؟
رو زمین دراز کشیده بودو دستش لایه پاش بودو چشماشو با درد رو هم گذاشته بود و ووول میخورد
-هی تو خوبی ؟ از قصد نبود .. متاسفم !
-خو..خوب ؟ میخوای خوب باشم ؟ فکر نکنم دیگه بتونم کوکی کوچولومو بغل کنم !
و ادای گریه کردن دراورد .. با تعجب فکر‌کردم این چی میگه
-کوکی کوچولو کیه ؟
با همون ادا واطوار گفت
-بچه ی آیندمون ...
خشک شده نگاهش کردم که خندید و دستشو از لای پاش در اوردو تکیه اشو به زمین داد
حرصی با پام به پاش زدم که خندش بلند تر شدو دستمو کشید و کنار خودش نشوند ‌...
-دوباره وحشی شدی که .. اگه وحشی دوست داری من با کمال میل حاضرم
و به پایین تنه اش اشاره کرد ، از خجالت سرخ شدم و با مشت تو بازوش کوبیدم که با شیطنت نگاهم کردو گفت
-پس توام دوستم داری میمون کوچولو آره ؟
با عشوه پشت چشمی نازک کردمو رومو برگردوندم ، خواستم بلند شم که دسمو گرفتو به سمت خودش کشید که روش افتادم ، خیره خیره با چشمای تیله ایش نگاهم میکرد و لبخند محوی رو لباش بود ..
مردمک چشمام در چرخش بین چشما و لباش بود ، زبونشو بازم رو لبش کشید و جلوتر اومد ..
لبامو از هم فاصله دادمو منتظر چشمامو بستم .. با قرار گرفتنه لباش رو لبام خودمو به دستش سپردمو به حرکت لباش جواب دادم ...
با خودم فکر کردم که چیشد که الان دارم کسیو میبوسم که کابوسه بچگیم بود و همیشه در حال اذیتم بود ؟ من اونو دوستش نداشتم چطوری شد که به اینجا رسیدیم ؟ یادِ حرفم افتادم ...
" جانگکوک نه ... هرکسی به جز اون اما اون ... اون نه !
با گاز کوچیکش از لبام خودمو ازش جدا کردمو طلبکارانه نگاهش کردم که مظلوم نگاهم کرد
-ببخشید بِیب ... هول شدم !
و بازم بدون اینکه اجازه ی حرکتی بهم بده لبامو بین لباش قفل کرد ...

پایان

NOT HiM Où les histoires vivent. Découvrez maintenant