هشت روز گذشته سان شاین. هشت روز لعنتی که شش روز لعنتی ترش رو هر دقیقه منتظرت بودم و تو نیومدی و امید های من یک بار دیگه به خاکستر تبدیل شدن و همراه با باد خودشون رو گم و گور کردن.حالت خوبه هری؟ نکنه سرما خوردی؟ نکنه قلبت شکسته؟
زیبای من، من همه جا رو به دنبال تو گشتم ولی اگر قلبت شکسته، من نمیدونم قلب های شکسته کجا میرن. پس خودت از پناهگاه تنهایی هات خارج شو و من قول میدم هرچی که باشه با کمک همدیگه حلش میکنیم.بالاخره بعد از دو ساعت، درس خسته کننده ی آقای کالینز به پایان میرسه و صدای "میتونید بریدِ" اون باعث ساکت شدن افکارم میشه.
کافه تریا خلوت تر از همیشهست و چای رو به روم، رو به سرد شدنه و رغبت من برای نوشیدن اون، از بین میره. بدون حضور تو همه چیز سرد و بی روحه هری.
پس من برای خلاص شدن از چایِ یخ زدهام تعلل نمیکنم و اون رو توی سطل آشغال ميندازم.-لو؟
بله عزیزم؟ بله گونه شیرینِ من؟ بله عشق؟ بله کاپ کیکِ شیرینم؟
تو بالاخره میای و من رو از سر و صداهای مغزم نجات میدی.
و البته که من تورو عشقم یا یه همچین چیزی صدا نمیزنم!-هری! فکر کردم دیگه قرار نیست اين دور و اطراف ببینمت.
-البته که قرار بود بازم همدیگه رو ببینیم لویی! به هرحال کُتت خونه ی زین جا مونده بود.
اوه درسته...
هریِ عزیزم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم زمانی برسه که شنیدن اسم یه پسر از زبون تو باعث ناراحتی من بشه.-ممنون، آم... پوشیدیش؟
لویی! لوییِ احمق! احمق احمق احمق.
انتظار داری چی جوابتو بده؟ چرا قبل از حرف زدن فکر نمیکنی؟ فکر کردی الان میگه:
' آره لویی، به خاطر اینکه میمیرم تا بوی بدنت رو
تا ابد توی ذهنم به خاطر بسپرم کُتت رو پوشیدم؟'-راستش آره...کاپشن خودم کثیف بود و صبح هم هوا سرد بود. به هرحال متاسفم.
عشقِ شیرینم، میشه شوکِ به اين بزرگی رو توی جمله ای به اين کوچیکی وارد نکنی؟
-مشکلی نیست واقعا... ممنون که اوردیش.
و فکر کنم که موقع به زبون آوردن اين دو جمله گرم ترین لبخند زندگیم روی لب هام جا خوش کرده بود.
-وظیفم بود. فعلا خدافظ لویی، همین ورا میبینمت.
-بای هَزا.
صبر کن... چی؟
قسم میخورم هری هم از شنیدن اين نیک نیم از زبون من شوکه شده وگرنه دلیل دیگه ای برای متوقف شدن قدم هاش وجود نداره.
پس من سعی میکنم ذهنش رو با یه سوال مسخره از حرف خودم منحرف کنم.-راستی چرا اين چندروز نیومدی دانشگاه؟
-یه جورایی منتظر بودم که اسمم از سر زبون هاشون بیفته.
و من نمیتونم بیشتر از اين باهات موافق باشم هری، پس فقط لبخندم رو روی لب هام حفظ میکنم و دور شدنت رو به تماشا مینشینم.
گفته بودم که هوا رو کنترل میکنی؟
تا زمانی که به من نزدیک بودی، دما بالا بود و حالا سرما به بدنم نفوذ کرده.
پس کت رو تنم میکنم و دست هام رو توی جیب هاش فرو میبَرم.دست راستم یک تکه کاغذ رو لمس میکنه.
من توی جیبم کاغذ نذاشته بودم.
یا شاید هم گذاشته بودم؟
توی اين لحظه، اون کاغذ دستمه و روش عدد هایی با جوهر آبی نوشته شدن.
شماره ی تو!
شماره ی هریِ من!"call me;) -H-"
روز شمار کوچیکم رو از جیب پشتیِ شلوارم خارج میکنم.
١٠ اکتبر
با خودکار سبز رنگم خط خورد.
YOU ARE READING
Calendar! |L.S|
Fanfictionجایی که لویی به طور یواشکی، عاشق یکی از هم کلاسی هاشه. و از روزی که اون رو برای اولین بار دیده، روز های سپری شده ی روی روزشمارش رو با خودکار سبز رنگ خط میزنه. ______ -دوستت دارم لو. آوای خارج شدن این سه تا کلمه از بین بوسیدنی ترین عضو صورتت، باعث...