"اما من از زندگی چه میخواهم؟"

1.4K 365 79
                                    

اخیراً چشم هام کلمات زیادی رو از روی صفحات کتاب ها دنبال میکنن هری.
کتاب ها دنیا های عجیبی هستن. کلماتی که روی صفحات اون ها حک شدن تورو درون خودشون میبلعن و وقتی که تورو بالا میارن و به این زندگیِ اسف بار برمیگردونن، تو میمونی و یه کتاب که هیچ کلمه ی دیگه ای برای خوندن نداره و تورو توی سِیلی از افکار پراکنده ی مربوط به شکل قرار گیری کلمات و چینش جمله ها تنها گذاشته.

گرچین رابین توی یکی از کتاب هاش که حتی اسمش رو هم یادم نمیاد میگه:

"صبح یکی از روز های آوریل که هیچ تفاوتی با روز های دیگر نداشت ناگهان به چیزی پی بردم، من با ریسک هدر دادن زندگی ام رو به رو بودم. متوجه شدم که روز ها یکی پس از دیگری می‌گذرد. از خودم پرسیدم: اما من از زندگی چه میخواهم؟ خب، می‌خواهم شاد باشم. اما هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال می‌کند فکر نکرده بودم. "

گرچین رابین به دلیل شاد بودنش برای ادامه ی زندگی فکر نکرده، اما من فکر کردم هری. توی این دنیای خاکستری و درون چارچوب ذهن خسته ی من، فقط یک دلیل وجود داره: تو
و این هم رونمایی از جواب یک سوال دیگه که پاسخش فقط یک کلمست: تو!
تنها دلیل شاد بودن من میون کور رنگیِ شدید چشم هام و سیاه و سفید دیدن جای‌جایِ این دنیا، تویی.

من غمگینم و تو شادترین نقطه در تمام زندگی من هستی. اما بودنت هم درد داره هری. من به خاطر تو شاد هستم اما شاد نیستم.
تو میخندی، من میخندم. تو گریه میکنی، من گریه میکنم. تو اون رو بغل میکنی و میخندی، من گریه میکنم و میخندم.
عاشق تو بودن درد داره هری.

من میخوامت تا تو هم من رو بخوای، من به تو نیاز دارم تا توهم به من نیاز داشته باشی، من عاشق تو هستم تا توهم عاشق من باشی، من تورو خوشحال میکنم تا توهم من رو خوشحال کنی، من رویاهات رو می‌سازم تا توهم رویاهای من رو بسازی.
و در آخر همه ی این ها، من شاد خواهم بود. با تو و در کنار تو.

ولی تو همیشه شاد باش هری، مهم نیست با من یا بدون من. اصلا بودن من هیچ اهمیتی هم برای تو داره؟
به هرحال، فقط کافیه لبخندت رو ببینم و بعد از اون هیچ چیز کوچک ترین اهمیتی نخواهد داشت.
مثل همین لحظه که توی مرکز توجه ترین نقطه ی دانشگاه یعنی کافه تریا، دختری با موهای لَخت طلایی رو در آغوش گرمت نگه داشتی و درخشندگی لبخندت داره بقیه رو کور میکنه.

قبلا اشاره کرده بودم که سر پناه امن میون بازو هات هیچوقت متعلق به من نخواهد بود؟

تقدیر رو باش! چه بازی هایی با ما میکنه هری. خستگی آدم هارو به درک واصل میکنه و به بازی کردن ادامه میده. زندگی فقط یه بازیه و من از ادامه دادن این بازی تکراری خسته شدم.
من نمیخوام خودکشی کنم، نمیخوام بمیرم. فقط میخوام چشم هام رو ببندم و حس خوبی داشته باشم. حس دلنشینی مثل شنیدن بوی برق لبِ طعم دار از روی لب های تو.

من هر روز احساس مردن میکنم هری. الآن یکی از اون لحظه هاییه که میخوام چشم هام رو ببندم و دیگه بازشون نکنم. قلبم درد میکنه. یه سوراخ کوچیک وسط قلبم، داره مثل جهنم میسوزه. عاشق تو بودن خیلی درد داره.
اصلا تو به من بگو! قلبی که برای قلبی میتپه که متعلق به یه قلب دیگست به چه دردی میخوره؟

بی انصاف نباش هری. هیچکس بیشتر از من لایق دوست داشتن تو نیست.
اون کسی که دستت رو توی دستش گرفته باید من باشم، اون کسی که باعث میشه تو بخندی باید من باشم، اون فرد باید من باشم.
و حقیقت همیشه تلخ ترین طعم ها رو باخودش به همراه داره.
یه تلخیِ شدید به اندازه ی این حقیقت که در واقع اون فرد من نیستم و احتمالا هیچوقت هم خواهم بود.

پس همونطور که حرکات تو و اون دختر موطلایی رو به تماشا نشستم، نگاه خیره ی تو، که سر انجام به من برخورد کرده رو نادیده میگیرم و در مقابل چشم های کنجکاو تو که دارن حرکات دست هام رو دنبال میکنن، روز شمار و فندک نقره ای رنگم رو از کیفم بیرون میارم.

و با چشم های آماده ی باریدنم سوختن روز شماری که شاهد شمردنِ روز های عاشقی کردن من برای تو بود رو روی سینی غذام، تماشا میکنم.

Calendar! |L.S|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt