سوم شخصدفترچه ی خاطرات رو بست و اشک های نمادینش رو با سر انگشت هاش مهار کرد.
اما در درون، به چنین عشق زیبایی غبطه میخورد و با خودش فکر میکرد که لازمه در آینده، رشته ی تئاتر رو برای ادامه تحصیلاتش انتخاب کنه.
هر چی باشه چنین عشق زیبایی، نیازمند یه تصویرسازی قویه.
و کی بهتر ازاون تا این داستان لبریز از احساسات رو به نمایش در بیاره؟
نفس عمیقی کشید و چشم های سبزش رو به سمت مرد رو به روش سوق داد.- با خوندنش دلم میخواد گریه کنم پاپا، تو خیلی عاشقی لعنتی، به من یه دستمال بدید... دستمال من کجاست؟
اصلا من چرا هنوز عاشق نشدم؟ سینگلی خیلی مزخرفه، من و عمو نایل باید یه کلاب "عقاب ها بر فراز آسمان ها پرواز میکنن واسه همینم همیشه تنهان" راه بندازیم.
ولی نه! من باید عاشق بشم و برم یه دفتر خاطرات بخرم.
خدایا من باید پیش زمینه های عاشق شدنم رو فراهم کنم.
پاپا ما توی خونه تقویم اضافه نداریم؟"سیدنی با نگاه بی حس پدرش، دهنش رو بست و اون رو با کلید خیالیش قفل کرد و بعد، کلید نامرئی رو به یه جای خیلی خیلی دور پرتاب کرد.
انقدر دور که دیگه نتونه دهنش رو باز کنه.
اما هم لویی و هم سیدنی میدونستن فقط یک کلمه از جانب پاپای سیدنی لازمه تا اون دختر دوباره قفل دهنش رو با زبون درازش بشکنه.-نمیخواید این عادت رو ترک کنید نه؟ واسه ی همین چیزاست که من همیشه باید ژلوفن توی کیفم داشته باشم دیگه؛ و نه بچه، تو حق نداری از ایده های من و پدرت دزدی کنی! این ایده ی تقویم فقط متعلق به من و هریه و تمام.
سیدنی لب هاش رو جمع کرد و چشم هاش رو چرخوند. تقصیر اون چی بود که با هری بزرگ شده بود و این عادت رو از اون گرفته بود؟
"اصلا کلمه ها برای این به وجود اومدن تا به زبون آورده بشن نه اینکه یه احمق میلیون ها کلمه رو سالیان سال توی دلش مدفون کنه و بعد بگه چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد.
خب تقصیر خودشه که این اتفاقا افتاده دیگه.
اگه حرفاشو میزد که الان به مرحله ی پشیمونی نمیرسید!"
همه ی اینا چیزایی هستن که سیدنی بار هابه عنوان دلایل پرحرف بودنش به پدرش گفته و هربار از اون مرد فقط یک چیز شنیده:- حداقل هری برای پرحرف بودنش این همه جمله سر هم نمیکرد.
سیدنی:باشه اصلا هرچی تو بگی.
نمیخوای بگی چطوری از پاپا هری خواستگاری کردی؟هری با شربت های مخصوصش، وارد سالن شد و لبخند شیرینش رو به لویی و دخترشون تقدیم کرد.
چشم های هری بعد از گذشتن هجده سال، هنوز هم ستاره بارون بودن.
اون چشم ها، هنوز هم هفت آسمون رو توی خودشون جا داده بودن و هنوز هم برای لویی مهم نبود اگر آسمون سبز رنگ وجود نداشت.
بعد از گذشت تمام این سال ها، لویی هنوز هم خونه ی هری بود.
و وقتی کشتی هری به خاطر طوفان از مسیرش منحرف میشد، لویی قطب نمای اون میشد و مسیر خونه رو بهش نشون میداد.
YOU ARE READING
Calendar! |L.S|
Fanfictionجایی که لویی به طور یواشکی، عاشق یکی از هم کلاسی هاشه. و از روزی که اون رو برای اولین بار دیده، روز های سپری شده ی روی روزشمارش رو با خودکار سبز رنگ خط میزنه. ______ -دوستت دارم لو. آوای خارج شدن این سه تا کلمه از بین بوسیدنی ترین عضو صورتت، باعث...