تا حالا احساس دو به شک بودن رو تجربه کردی هری؟ تاحالا شده که رنگ مورد علاقت رو بپرسن و تو ندونی بگی سبز یا آبی؟ تا حالا شده که به یه دوراهی برسی که از یه مسیرش صدای جوش، و خروش امواج آب و از مسیر دیگش صدای بارش بارون و جنب و جوش پرنده ها بیاد و تو ندونی کدوم راه رو انتخاب کنی؟تا حالا مردد بودی عزیز من؟ مردد بودی که آیا کتاب توی دستت، یه پایان خوش داره یا شخصیت اصلیش میمیره؟ تا حالا مردد بودی که بخوای بدون اینکه فصل های کتاب رو به اتمام برسونی، صفحه ی آخرش رو باز کنی و اون رو بخونی یا نخونی؟ تاحالا مردد بودی که رنگ زرد هارمونی قشنگ تری با چشم هات ایجاد میکنه یا سبز؟ یا شاید هم آبی؟
دارلینگ، در اين لحظه هم دو به شکم و هم مردد.
موبایلم توی دست راستمه، کاغذی که روی اون شماره ی تو با جوهر آبی نوشته شده توی دست چپمه و مامان داره از رو به رو بهم نگاه میکنه؛ یا شاید هم حواسش نیست. نمیدونم. آخه با دیدن یه سنگ قبر از کجا بفهمم که مام داره منو تماشا میکنه یا نه؟به هر حال تنها چیزی که توی اين موقعیت نیاز نداشتم، احساس تنهایی بود. پس الان اینجام، آرامستان. و گل های زرد در حال روح بخشیدن به سنگ قبر خاکستریِ مقابلم هستن، ذهن من آرامش بیشتری داره و مادرم رو اين نزدیکی ها احساس میکنم، البته احتمالا. مطمئناً اون میدونه که من نباید توی اين شرايط تنها باشم پس به احتمال نود و نُه و نُه دهمِ درصد '% ٩٩.٩' در حال تماشا کردن من از یه ارتفاع خیلی بالا، یه جایی توی آسمون هاست.
-فقط به خاطر اینکه بدونی پسر عاشقت بی عرضه نیست مام.
حالا، انگشت هام در حال لمس کردن شماره های روی صفحه ی موبایل هستن و من فقط به یک لمس دیگه توسط سر انگشت هام برای برقراری تماس با تو نیاز دارم. پس جدال بین عقل و احساسم رو تا جای ممکن نادیده میگیرم و انگشتم رو به سمت نشونه ی سبز رنگ میبرم.
یه بوق....دو بوق....سه بوق....چهار بوق....پنج بوق
تماس رو قطع میکنم، تنها پل ارتباطی فعلیِ بین 'ما' رو از بین میبرم و دیگه منتظر شنیدن صدای الو گفتنت نمیمونم. و میدونم که احتمالا دیگه جرعتشو پیدا نمیکنم تا باهات هم صحبت بشم.
-Wait right here, I'll be back in the Morning-
"سوییت چیکس" در حال زنگ زدنه، و من با خودم میگم: معطل نکن پسر، جوابش رو بده.
پس من سعی میکنم لرزش دست هام رو متوقف کنم و با یه سرفه ی مصنوعی، باعث صاف تر شدن صدام بشم.-سلام و خواهش میکنم لویی باش
تو واقعا منتظر تماس من بودی مو فرفری؟
¬فکر کنم خودمم.
-خدا، واقعا فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی، ایده ی گذاشتن شمارم توی جیب کُتت خیلی مزخرف بود.
YOU ARE READING
Calendar! |L.S|
Fanfictionجایی که لویی به طور یواشکی، عاشق یکی از هم کلاسی هاشه. و از روزی که اون رو برای اولین بار دیده، روز های سپری شده ی روی روزشمارش رو با خودکار سبز رنگ خط میزنه. ______ -دوستت دارم لو. آوای خارج شدن این سه تا کلمه از بین بوسیدنی ترین عضو صورتت، باعث...