با حس سرما پتو رو بیشتر روی خودش کشید.اما خیلی نرم بود...اون پتو و تختی که روش بود، اون بالشت همه و همه زیادی نرم بودن و اصلا حس تخت خودش رو نداشتن.
مغزش خسته تر از اون بود که بخواد به خودش زحمت بده و مجبور کنه فکر کنه، پس جیمین با کنجکاوی چشمهاش رو باز کرد و با دیدن فضای ناآشنایی که میدید برای چند لحظه وحشت کرد... چند لحظه چون خیلی طول نکشید که با باز شدن در حمام و نمایان شدن چهره ی آشنایی ترسش به سرعت از بین رفت و گیجی جاش رو گرفت.
جونگکوک با حوله ی سفیدی که دور کمرش پیچیده بود و حوله ی کوچیکتری که باهاش مشغول خشک کردن موهاش بود بدون اینکه متوجه ی جیمین بشه همونطور که به شدت توی افکارش گم شده بود به سمت کمد لباسهاش رفت که با شنیدن صدای ضعیفی ابروش رو بالا انداخت و به سمت صدا برگشت.
"ج..جئون... جانگ..کوک؟"
جیمین گویی به چشماش اعتماد نداشت کنجکاوانه و با گیجی سوالش رو زمزمه کرد.
جونگکوک که انگار تازه یادش اومده بود برخلاف همیشه توی اتاقش تنها نیست برای لحظه ای به جیمین خیره موند و همونطور که سعی میکرد خودش رو با لباسهاش مشغول نشون بده جواب داد "داری میبینی، نکنه به کارت شناسایی نیاز داری؟!"
اما جیمین بی توجه به کنایهی توی لحن پسرک بلندتر، دوباره نامطمئن زمزمه کرد "من کجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ چه اتفاقی افتاده؟"
جونگکوک که متوجه گیجی توی لحن جیمین شده بود حدس میزد پسرک هنوز یادش نیومده چه اتفاقی افتاده بود
"اینجا اتاق منه"
جیمین ابرویی بالا انداخت ... اتاق جونگکوک؟
"ولی چطور..."
"هی تو توی دستشویی ازحال رفتی و من مجبور شدم یهجوری جمعش کنم...با اون عوضی اونجا ول کردنت برام دردسر میشد پس دیگه سوال نپرس و برو دوش بگیر"
این رو گفت و همونطور که پیراهنش رو تنش میکرد نیم نگاهی به جیمین انداخت که تازه متوجه ی بدن نیمه برهنش شده بود و با گونه هایی که کمی سرخ شده بودن نگاهش رو ازش گرفت.
توی دلش به واکنش پسرک پوزخندی زد ... اون پسر میتونست سرگرم کننده باشه.
یکی از تیشتر های سفیدش رو درآورد و همراه با شلوار سرمه ای و لباس زیر تمیزی به سمت جیمین پرتش کرد "کارت که تموم شد بیا پایین..."
این رو گفت و بدون اینکه دیگه نگاهی به پسرک گیج روی تختش بندازه از اتاق خارج شد.
تقریبا نیم ساعت بعد جیمین درحالی که لباس هارو پوشیده بود با موهای مرطوبش با تردید به سمت طبقه ی پایین به راه افتاد. احساس معذب بودن میکرد بعد از چندین سال این اولین بار بود که جلوی کسی با لباسی غیر از هودی یا یک بولیز گشاد ظاهر میشد ولی در اون شرایط انتخاب دیگه ای نداشت. پس سعی کرد اضطراب دیوونه کنندش رو کنترل کنه و به سمت آشپز خونه که با توجه به صداهایی که از ازش میومد حدس میزد جونگکوک هم اونجا باشه، قدم برداشت. پسرک درحالی که دوتا ظرف مرغ سوخاری رو روی میز میذاشت با شنیدن قدم های آروم و نامطمئنی که بهش نزدیک میشدن سرش رو بلند کرد...
YOU ARE READING
No Pulse •kookmin•
Fanfictionاینکه میگن هیچوقت دیر نیست یه دروغ مسخرست که میخوان باهاش بهمون امید واهی بدن.... اگه چیزی رو میخوای بجنب چون اگه دیر بشه... برای همیشه از دست دادیش - JJY ژانر : زندگی مدرسه ای، تراژدی (پایان تلخ/سَد اِند)