چهار پسر کنار هم روی مبل نشسته بودن.
فیلم عاشقانه ای که جین بعد از کلی کلنجار با هوسوک انتخاب کرده بود درحال پخش بود و همون طور که مشغول تماشاش بودن خوراکی هایی که جین با خودش آورده بود رو میخوردن.
هوسوک وسط نشسته بود درحالی که یک سمتش دو پسر بزرگتر و سمت دیگرش جونگکوک و جیمین نشسته بودن.
جیمین زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و همون طور که سعی میکرد تعادلش بهم نخوره کمی به سمت جونگکوک مایل شده بود تا بتونه به پشتی مبل تکیه بده.
تقریبا از نصف فیلم گذشته بود و همه در سکوت مشغول تماشا بودن.
جونگکوک بی توجه به فیلمی که دیگه چیز زیادی ازش نمی فهمید زیر چشمی مشغول تماشای جیمین بود. نمی تونست با لبخدی که با تماشای موجود بانمک کنارش که به سختی سعی داشت چشمهاش رو باز نگه داره روی لبهاش شکل گرفته بود بجنگه. درحقیقت نمی خواست که مقاومت کنه. چطور تمام اون مدت تونسته بود اون رو از خودش دور نگه داره؟ هرچند نمی تونست حماقت های گذشته رو اون جور که باید، جبران کنه اما مطمئن بود که نمی خواست بیشتر از اون فرصت رو هدر بده. با افتادن سر پسرک روی شونه ی راستش ریز خندید، دلش میخواست همون جور می نشست و تا میتونست از تماشای اون چشم های بسته و گونش که به طرز بانمکی فشرده شده بود لذت میبرد اما می دونست اگه بذاره جیمین اونطور بخوابه صبح حتما بدنش درد میگیره.
صدای هوسوک چیزی بود که پسرک رو از افکارش بیرون کشید.
"اوووه پسرا شما هم این بو رو احساس می کنید؟"
نامجون ابرویی بالا انداخت و همون طور که سعی میکرد بویی که هوسوک ازش حرف زده بود رو حس کنه اخمی کرد "من چیزی احساس نمیکنم"
جین دستش رو روی بازوی نامجون کشید "نامجون معصومم، تو واقعا هیچی نمیدونی"
جونگکوک که خوب می دونست منظور دوستش چیه آروم طوریکه جیمین رو بیدار نکنه از جاش بلند شد و درحالی که یک دستش رو ریز زانو و دست دیگش رو روی پشت پسرک محکم میکرد گفت "من جیمین رو میبرم روی تخت"
این رو گفت و همون طور که جیمین رو به سمت اتاقش میبرد سه پسر دیگه روتنها گذاشت.
"اون که نمیخواد وقتی جیمین خوابه کار بدی باهاش بکنه؟"هوسوک با نگرانی رو به دو پسر بزرگتر پرسید.
جین با این حرفش پس گردنی ای بهش زد "توی احمق واقعا فکر کردی اون این کارو میکنه؟"
نامجون بی توجه به مکالمه دو پسر ناگهان پرسید "هنوزم بو میاد؟"
جین که نمی تونست باور کنه نامجون واقعا هیچی از عشق نمیدونه بطور کاملا دراماتیکی شقیقه هاش رو ماساژ داد " اون بوی عشق بود نامجون، فقط فراموشش کن.....آاه گناه من چی بوده که بین شما دوتا احمق گیر کردم؟!"
DU LIEST GERADE
No Pulse •kookmin•
Fanfictionاینکه میگن هیچوقت دیر نیست یه دروغ مسخرست که میخوان باهاش بهمون امید واهی بدن.... اگه چیزی رو میخوای بجنب چون اگه دیر بشه... برای همیشه از دست دادیش - JJY ژانر : زندگی مدرسه ای، تراژدی (پایان تلخ/سَد اِند)