5

2.9K 451 36
                                    

جیمین با چشم های گرد شده پرسید "منظورت چیه که بهم اعتماد نداری؟"

جونگکوک بی توجه به سوال جیمین همون طور که دست پسرک رو همراه خودش میکشید جواب داد " تو میایی خونه ی من"

جیمین که هنوز نمی فهمید همه ی این کارا برای چیه با اخم ریزی دست آزادش رو روی مچ پسر بلندتر گذاشت و با فشاری نه چندان زیاد دست دیگش رو از چنگ جونگکوک بیرون کشید.

" ممنونم که دفعه ی قبل کمکم کردی من واقعا بابتش بهت مدیونم و سعی میکنم دیگه دردسر درست نکنم تو هم مجبور نیستی برام دلسوزی کنی..."

گفتن این حرف ها خیلی براش سخت بود و با توجه به وضعیت جسمی بهم ریختش تحمل این فشار روانی همه چیز رو سخت تر میکرد. نمی خواست مزاحم پسرک بشه هرچند که هنوز هم نتونسته بود حسی که به پسر بیرحم جلوش داشت رو از بین ببره اما با اینحال از این که ترحم اون رو داشته باشه بیشتر متنفر بود، پس ادامه داد "اینجا اونقدر که بنظر میرسه بد نیست پس لطفا ... فقط برو و اهمیتی نده. من واقعا مشکلی ندارم. میتونی مثل قبل زندگیت رو بکنی طوری که انگار من وجود ندارم....و لطفا دیگه برام دلسوزی نکن"

جونگکوک بی هیچ حرفی فقط به پسرک خیره مونده بود. قلبش با حرف های پسرک به درد اومده بود از بیرحمی های خودش و آزاری که به پسرک بی آزار و شکننده ی روبروش رسونده بود متنفر بود. از خودش برای اینکه الان اونجا ایستاده بود و بی هیچ حرفی پسرک غمگین روبروش رو تماشا میکرد و چیزی برای دلگرم کردنش نداشت که بگه متنفر بود. از اینکه جیمین کارهاش رو پای ترحم میذاشت هم متنفر بود اما چطور میتونست حرفی بزنه و بهش بگه که اشتباه میکنه؟ چی داشت بهش بگه؟می گفت احساس لعنتی ای که کل وجودش رو به ضعف شیرین و دردناکی انداخته باعث میشد روی دردهای جیمین چشم پوشی کنه؟ کی رو مسخره میکرد اون به خوبی می دونست چرا اون کارا رو میکرد... حسش چیزی نبود که حتی بتونه بهش شکی وارد کنه...اون واقعا حسش میکرد .... درست مثل همه ی روز هایی که با خودش کلنجار میرفت تا انکارش کنه و اون رو به اون جا کشونده بود.... درسته که خیلی حماقت کرده بود اما احمق نبود...می دونست عشق چیه ولی دردناکترین قسمتش این بود که بعد همه ی بلاهایی که سرش آورده بود چطور روش میشد از عشق باهاش حرف بزنه؟..

نمی دونست چقدر به پسر کوتاه تر خیره شده بود که بالاخره با زندانی شدن چشم هاش توی تو تیله های مسحور کننده ای که منتظر نگاهش میکردن به خودش اومد...

چند قدم به سمت پسرک برداشت ولی قبل از اینکه جیمین بتونه واکنشی نشون بده دست هاش رو روی شونه پسر کوتاه تر گذاشت و سرش رو بهش نزدیک کرد اون چشم ها واقعا طبیعی نبودن وقتی بهشون نگاه میکرد عقلش رو از دست میداد.

"پارک جیمین..." سرش رو جلوتر برد و درست کنار گوشش جایی که قلبش از اون بوی بی نظیر ضعف میرفت ادامه داد "جیمین..."

No Pulse •kookmin•Where stories live. Discover now