7

2.9K 440 34
                                    

نامجون با دیدن هوسوک که با عجله به سمت آشپزخونه می رفت، همون طور که کتابش رو روی میز می گذاشت از جاش بلند شد "هی هوسوک، همه چی مرتبه؟"

هوسوک بدون اینکه لحظه ای متوقف بشه همون طور که مقداری از سوپ رو توی ظرف می ریخت جواب داد "جیمین بیدارشده دارم یک چیزی میبرم بخوره..."

نیم نگاهی به پسر بزرگتر انداخت و ادامه داد "و میذارم یکم تنها باشن"

نامجون نفسش رو باصدا بیرون داد درحالی که امیدوارانه به در بسته اتاق خیره شده بود دعا میکرد برادر کوچیکه ی بی پرواش دوباره خرابکاری نکنه و این بار همه چیز رو درست کنه.

*********

"چرا؟"

جونگکوک با سوال ناگهانی جیمین سرش رو کمی کج کرد که جیمین ادامه داد "چرا الان داری بهم توجه میکنی جونگ کوک؟چرا الان ازم عذرخواهی کردی؟" جونگکوک با تردید دستش رو جلو برد و دست آزاد پسرک رو بین انگشت های سردش فشرد. اون گرم بود و..نرم... گرچه خیلی لاغر و ضعیف بنظر می رسید اما انگشت هاش به طرز دوست داشتنی و بانمکی تپل بودن و لمس کردنشون باعث میشد جونگکوک نتونه لبخندش رو کنترل کنه "چون من دیگه نمیخوام اون عوضیک بازنده باشم...چون دارم سر عقل میام و جیمین...هیچ ایده ای نداری که من چقدر بابت رفتارهای گذشتم متاسفم ..."

پسرک مو قهوه ای با لبخند شرمنده ولی امیدوارانه ای به جیمین خیره شد "لطفا بذار جبران کنم...بذار همه چیز رو درست کنم."

جیمین که زیر اون نگاه گیرا و ستایشگر زبونش بند اومده بود چند ثانیه سکوت کرد؛ سعی کرد حرف های جونگکوک که با اون لحن شیرین و صدای قدرتنمد بهش گفته بود رو درک کنه و زیر فشار دستهای بزرگی که دست کم توان خودش رو که گویا می ترسید فرار کنه و محکم نگهش داشته بود ذوب نشه. به آرومی سرش رو تکون داد پسرک منتظر که هرثانیه رو با نگرانی به چهره ی جیمین خیره شده بود با حرکت سر جیمین که نشون از قبول کردن پیشنهادش بود نتونست خودش رو کنترل کنه و با شادی پسرک رو توی بغلش کشید "آاه پارک جیمین...ممنونم. تو فوق العاده ای"

یک بار دیگه حس اون آغوش حمایتگر جیمین رو به ضعیف ترین موجود روی زمین تبدیل کرد. چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به شونه ی پسرک که با نهایت ستایش اون رو در آغوشش می فشرد، تکیه داد. حتی نمی دونست کی دست هاش رو بالا برده بود و دور بدن جونگکوک حلقشون کرد.

شاید لیاقت اونقدر آرامش رو داشت. درد معدش که تبدیل به همدم اون روزهاش شده بود و از حال رفتن هاش...همه و همه بهش میگفتن حرف های دکترش درست بوده. اگه شیمی درمانی نمی کرد با درد بیشتر و خیلی زودتر میمرد اما اون نمی خواست این کار رو بکنه. می دونست همون روزهاست که از حال بره و دیگه بهوش نیاد اما در اون لحظه تمام چیزی که می خواست لذت بردن از آغوش گرمی بود که پسر دوست داشتنیش بهش هدیه داده بود.

No Pulse •kookmin•Where stories live. Discover now