مصاحبه با شخصیت ها

3K 314 20
                                    

박 𝑹𝒂𝒄𝒉𝒆𝒍📜

-پارک جیمین برای مصاحبت آماده ای؟
+فکر کنم آره.
-استرس که نداری؟
+داری شوخی میکنی؟
-آمم... فکر کنم کنم سوال احمقانه ای بود. خب بیا شروع کنیم چیم.
-کِی و چطور عاشق جونگکوک شدی؟
+برای سوال اول یکم شروع سختی بنظر میرسه
-بقیه سخت ترن، باور کن.
+خب، اولین بار که دیدمش روز دوم از سال اولم توی این دبیرستان بود و من خیلی با محیط آشنا نبودم. خوب یادمه وقتی گم شده بودم با اون لبخند خرگوشی گرمش بهم گفت نگران نباشم و خودش تمام ساختمون و محیط اطراف رو بهم نشون داد. درست نمیدونم که دقیقا از کی قلبم دیگه مال خودم نبود اما میدونم هرچی بیشتر می گذشت و با لبخندهای ساده ای که توی راهرو تحویلم میداد یا نگاه های خیرش که گاهی روی خودم حس میکردم دیدم جای یه چیز مهم توی قفسه ی سینم خالی شده... اون موقع بود که فهمیدم خیلی وقته قلبم رو بهش دادم. اون قبل اینکه چیزی از احساسم بهش بگم خیلی مهربون و دوستانه تر باهام رفتار میکرد و فکر کنم همین باعث میشد بیش از پیش عاشقش بشم.
+اوه جیمین عزیزم. چه کلیشه ی شیرینی.
-ریچل لطفا، تو عاشق کلیشه ای ولی همچنان جوری رفتار میکنی انگار هیچ کدوم اینا زیر سر خود شکنجه گرت نبوده.
-اهممم خب بریم سراغ سوال بعدی جیمین...
-چیشد که تصمیم گرفتی به اون کله کدو اعتراف کنی؟
+هی درست اسمش رو صدا کن اگه نمیخوای توی قبر کناریم برات جا رزرو کنم راوی!
-بیخیااال اون احمق... اوکی اوکی هرچی تو بگی، بهرحال مطمئن نیستم از کرونا جون سالم به در ببرم....
-چیشد تصمیم گرفتی به جونگکوک اعتراف کنی؟
+ما با اینکه به هم نزدیک نبودیم همچنان یه ارتباطی بینمون حس میشد... اون نگاه ها بنظر بی معنی نبودن و من هم یه جورایی میخواستم شانسم رو امتحان کنم، میدونی؟ فکر نمی کردم اوضاع اینقدر بهم بریزه و اون اونقدر...‌اونقدر ازم بیزار بشه..
- تو هنوز دلیلش رو نمیدونی اما اون ازت بیزار نبود...
+هرچی...
- سوال سوم اینه که چرا وقتی میدونستی جانک فود..
+ریچل!!!!
-اوکیییی... چرا وقتی میدونستی اون مغروره و اونجور برخورد میکنه بهش اعتراف کردی؟
+همون طور که همین الانشم گفتم، اون قبل اعترافم اصلا رفتار بدی نداشت ... حداقل نه بامن و خب، من فکر نمی کردم که اون رفتار رو از خودش نشون بده...
-چیم این سوال خیلی برای منم جالبه، چرا بعد اون ماجراها به جانگکوک یه فرصت دوباره دادی؟
+خب چطور بگم، من نمیتونم کینه به دل بگیرم مخصوصا از اون...من فقط خوشحالم که واقعا تغییر کرده و دیگه مثل قبل تند برخورد نمیکنه، همینکه از کاراش پشیمونه برام کافیه.
- پارک جیمین تو واقعا میخوای اینقدر مهربون باشی؟
+پارک ریچل تو واقعا میخوای به این رفتار "اوه من از هیچی خبر ندارم" ادامه بدی؟
-😐👐
-حاظری ببخشیش و حقیقت رو بهش بگی؟
+فکر کنم میتونم ببخشمش اما منظورت از حقیقت اگه بیماریمه بهتره فعلا چیزی ندونه.
- اوه چیم این سوال یکم احساسیه و آخرین سوالمه... چرا بهش نمیگی؟ چرا به جونگکوک حقیقت رو نمیگی؟اگه بهش نگی بعد تو چیکار کنه؟
+اینطور نیست که بقیه سوالات احساسی نبودن اما در جواب سوالت، من و اون اونقدر صمیمی نیستیم که بخوام از این مسائل بهش بگم علاوه بر اینها گفتنش دلیلی هم نداره، بهرحال اینطور نیست که اون.... عاشقم باشه یا هرچی... اون فقط بخاطر رفتارهای قبلش پشیمونه و میخواد جبران کنه همین.
- جیمین از همینجا ازت میخوام منو ببخشی.
+حالا میتونم برم؟یکم حالم بده
-البته برو و خوب استراحت کن.

-خب اینجا چی داریم؟ اوه درسته جئون جونگکوک. خب چطوری جئون؟
×خوبم؟!
-خوبی هان؟؟ 😒
×نیستم؟
- هرچی جئون.
×من کاری کردم؟بنظر عصبانی میایی...!
-اوووه  نه البته که نه تو فقط یه احمقی که بالاخره داره آدم میشه و من با همه اینا دلم برات میسوزه ....تو احمق مورد علاقمی میدونی؟
×آممم.... ممنونم؟! گرچه نمیدونم این توهین بود یا تعریف...
-تعریف...بهرحال جونگکوک خواننده ها ازت سوالاتی دارن و این دلیلیه که تو الان اینجایی.
×خواننده؟ خواننده ی چی؟
-اونش مهم نیست جئون، بیا به مصاحبمون برسیم. نظرت راجع به خود عوضیه چیه؟
×این خیلی ناگهانی بود اما فکر کنم بتونم بهش جواب بدم.... من مسلما یه عوضی بودم و هیچکدوم از رفتارهایی که توی این مدت با جیمین داشتم چیزی نبود که درحقیقت قصد انجامش رو داشتم...فکر کنم زیادی ناپخته و ترسو بودم. گرچه همیشه با خودم در کلنجار بودم و بخاطر رفتارهایی که از خودم نشون میدادم خودم رو سرزنش میکردم اما فکر کنم تا مدت زیادی نمی تونستم قبول کنم که چقدر احمقانه و ناپخته رفتار کردم و باعث درد و رنج زیادی برای پسری شدم که تنها گناهش دوست داشتن من بود....هی تو حالت خوبه؟
- من.. من نباید الان گریه کنم....بیا بریم سراغ سوال بعدی که آخرین سواله، جونگکوک چیشد که یهو تصمیم گرفتی به جیمین نزدیک بشی و مراقبش باشی؟
×خب من همیشه چشم هام دنبال اون بوده... جیمین با اینکه همیشه مورد حمله بقیه قرار می گرفت من مطمئن میشدم که تمام اونایی که اذیتش کردن رو به بهانه های مختلف تا جایی که میتونم بزنم، اون عوضیای احمق... البته خودمم یکی از اونها بودم اما بیخیال ریچل اونها به خودشون اجازه میدادن که بزننش....بهرحال همیشه از دور نگاهش میکردم و همون طور که گفتم با خودم برای اینکه همچین ترسوی احمقی بودم در جنگ بودم تا اون روز که از پشت در دستشویی صداش رو شنیدم و دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... احساس مالکیتی که روش داشتم من رو به جنون کشیده بود و خب باعث شد حتی تو اون شرایط هم رفتار مناسبی باهاش نداشته باشم با اینکه میدونستم حالش خوب نیست ..من خیلی عوضیم نه؟...از وقتی که توی بغلم از هوش رفت احساس ناتوانی شدیدی بهم دست داد و قلبم به طرز دیوونه کننده ای بهم ناسزا میگفت تا بالاخره فهمیدم این احساسات مختلف فقط بخاطر احساس پشیمونی نیستن بلکه من واقعا عاشقش شده بودم...درحقیقت من تازه اون موقع به اینکه عاشقش شدم پی بردم، میدونی من خیلی تو درک احساساتم خوب نیستم. هی تو مطمئنی حالت خوبه؟
-لعنت بهت من خوبم بذار گریمو بکنم میشههه؟؟
×فکر کنم من دیگه باید برم!
-آره برو بهتره بری پسرک بیچارم...
×آممم...اوکی.

-🤧
-مصاحبه ی امروزمون به پایان رسید و ما داریم خودمون رو برای خداحافظی با همه ی اونهایی که بخشی از زندگی دو پسر عاشق داستانمون بودن آماده میکنیم. امیدوارم از کتاب و مصاحبمون لذت برده باشید.
ممنون از عشقای مهربونی که همیشه همراه دو پسرک داستان بودین و تو تمام پستی و بلندی های قلبهای دریاییشون تنهاشون نذاشتین. یک تشکر ویژه هم از اونهایی که همیشه با نظراتشون بهم دلگرمی میدن و انگیزم رو برای نوشتن بالا میبرن، شما بچه ها فوق العاده این و من خیلی دوستون دارم. برای همتون توی این اوضاع پر استرس، سلامتی و آرامش رو آرزو میکنم.
لاب یو، پارک ریچل💜

No Pulse •kookmin•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora