جونگکوک نگاه دیگه ای به سرم جیمین انداخت، خیلی نمونده بود که تموم بشه ولی پسرک هنوز بهوش نیومده بود.
دکترش گفته بود که حتما برای انجام آزمایش به بیمارستان برن چون وضعیت جیمین چیزی نبود که هر انسان عادی و سالمی باید داشته باشه.
آروم دستش رو بین موهای مشکی و نرم پسرک کشید.
توی مدت کمی که باهاش وقت گذرونده بود این اولین بار نبود که میدید پسرک از حال میره.
جیمین خیلی ضعیف بنظر می رسید اما درحقیقت اون پسر بیشتر از چیزی که کسی فکرش رو بکنه قوی بود، شاید جونگکوک تنها کسی بود که از این حقیقت باخبر بود چون جیمین خیلی ساکت بود و همیشه سعی میکرد خودش رو توی لباس های بزرگ و موهای تقریبا بلندش قایم کنه اما اینها هیچ کدوم باعث نشدن حواس جونگکوک ازش پرت بشه...هرچند حماقت هاش غیر قابل بخشش بودن اما اون همیشه چشم هاش رو روی پسرک نگه داشته و بدون اینکه به سمتش بره تماشاش کرده بود.
گرچه اینبار فرق داشت... پسرک برخلاف تمام روز هایی که دست از جنگیدن نمی کشید و با وجود همه ی سختی هاش همچنان با تحمل کردنشون سرپا میشد، اینجور بی حال روی تختش ضعیفتر از هرکسی افتاده بود و تنها چیزی که باعث میشد جونگکوک بدونه پسرک داره نفس می کشه، بالا و پایین شدن قفسه ی سینش بود.
حرف های دکتر حتی یک لحظه هم از سرش بیرون نمی رفتند. اون خودش به چشم دیده بود جیمین ناگهان از حال میرفت... غذا نمیخورد و وقتی هم که کوچیک ترین چیزی وارد معدش میشد بدنش اون رو پس میزد. پوست گندمی روشنش برخلاف همیشه به سفیدی میزد... همه و همه نشون از کم توانی غیر منتظره ی پسرک بود.
نگران بود... نگران پسرک خوابیده ی روبروش که بدون توجه به قلب بی قرارش قصد باز کردن چشم هاش رو نداشت. خوب به یاد داشت وقتی می خواست جیمین رو برای چک آپ به بیمارستان ببره با چه واکنشی از سمت پسرک روبرو شده بود. جیمین گویی از چیزی وحشت کرده باشه بلافاصله مخالفت کرده بود انگار سعی در مخفی کردنش داشت.
تپش بی قرار قلبش حتی بیشتر از قبل شده بود... نمی خواست به احتمالاتی که بی رحمانه توی ذهنش فریاد میزدند گوش کنه. اون نگران بود و هر ثانیه که می گذشت بیشتر از قبل می ترسید.
نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه.
"تو حالت خوبه؟"
با شنیدن صدای آشنایی که درست از پشت سرش میومد، نیم نگاهی به پسر بزرگتر که توی چهار چوب در ایستاده بود انداخت.
"سوالت رو اشتباه پرسیدی"
همون طور که نگاه منتظرش رو دوباره امیدوارانه به چشم های بسته ی پسرک روی تختش میداد ادامه داد "اونی که از حال رفته من نیستم"
نامجون با قدمهای بزرگی خودش رو به پسر کوچیکتر رسوند و همون طور که کنارش می نشست گفت "کوک، من به توضیح نیاز ندارم تا بفهمم توی دلت چی میگذره..."
ESTÁS LEYENDO
No Pulse •kookmin•
Fanficاینکه میگن هیچوقت دیر نیست یه دروغ مسخرست که میخوان باهاش بهمون امید واهی بدن.... اگه چیزی رو میخوای بجنب چون اگه دیر بشه... برای همیشه از دست دادیش - JJY ژانر : زندگی مدرسه ای، تراژدی (پایان تلخ/سَد اِند)