یک صدایی از دور صدام میزد ، صداش آشنا بود.الیسا ، الیسا دخترم.
صدای مادرم بود ! باورم نمیشه دارن صداشو بعد از این همه مدت می شنوم.
-مادر ! تو کجایی ؟!
-من اینجام دخترم ، بیا.
-مادر کجایی من نمیتونم ببینمت !
فریاد زدم.
-من اینجام دخترم.من و پدرت اینجاییم و منتظرتیم !
-کجاییننن !!
-دخترم..م.....
صدا توی گوشم میپیچید و انگار داشت دورتر و دورتر میشد.
-مادر ، پدر ، منو دوباره تنها نزارین !
-دخترم ما همیشه پیشتیم.
-تنهام نزارینننن !
-عزیزم ما همیشه دوستت داریم و هر لحظه کنار توییم.
همه چی در دیدم تاریک شد.چشمامو خیلی سریع باز کردم.
توی جای آشنایی نبودم.من کجام ؟!این سوالی بود که مدام تو ذهنم از خودم میپرسیدم.
سعی کردم اتفاقاتی که برام افتاد رو به یاد بیارم...
من داشتم به سمت خونه میرفتم که یک ون مشکی کنارم وایستاد و دوتا مرد ازش پیاده شدن...دستمالی روی صورتم گذاشتن و بعدش....اره فک کنم بیهوش شدم و منو دزدیدن !نگاهی به اطراف انداختم. من توی یک اتاق کوچیک که فقط یک میز و دوتا صندلی داشت بودم.
دیوارها همه کهنه و بی رنگ بودن.
به سمت در اتاق رفتم ، مدام تو ذهنم یک سوال بود ، چرا منو دزدیدن ؟!سعی کردم درو باز کنم ولی نگار قفل بود هر چی سعی کردم نشد.
"اینجا کجاست ؟! منو برای چی اوردین اینجا ؟!"
داد زدم. شاید کسی صدامو بشنوه ، ولی هیچ فرکانسی دریافت نکردم !
"کسی اونجا نیست ؟! با من چیکار دارین...."
و بله این قطره های لعنتی اشک بودن که صدامو قطع کردن !" ازشون متنفرمممممم !
ترسیده بودم ! نه از اینکه بمیرم از اینکه با من چیکار دارن ؟! (خدایی چقد این پارت من به خنگی این الیسا خندیدم)
رفتم روی یکی از صندلی هایی که توی اتاقم بود نشستم ، آرنجمو روی میز گذاشتم و سرمو بین دوتا دستام قرار دادم. با دستام گیج گاهمو ماساژ دادم ، سردرد بدی داشتم.
صدای چرخیدن کلید توی در منو هشیار کرد و باعث شد به طرف در بچرخم.
در باز شد و من با اولین چیزی که روبه رو شدم یک مرد قد بلند با موهای فر فری ، توی چهار چوب در بود !
من همینجوری زل زده بودم بهش ، بدون هیچ حرکتی اجزای صورتشو بررسی میکردم. چشماش سبز بود.
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...